فصل اوّل؛ پیامبر اعظم| ۳
حراست از نظام اسلامی
براى اینکه این كار به سامان برسد، سه مرحله وجود داشت: مرحلهی اول، شالودهریزى نظام، كه با این كارها انجام گرفت. مرحلهی دوم، حراست از این نظام است. خب موجود زندهی رو به رشد و نموی كه همهی صاحبان قدرت اگر او را بشناسند، از او احساس خطر میکنند، این قهراً دشمن دارد. اگر [پیغمبر] هوشیارانه در مقابل دشمن، نتواند از این مولود طبیعى مبارك حراست بكند، از بین خواهد رفت، همهی زحماتش به هدر خواهد رفت؛ باید حراست كند. پس مرحلهی دوم، مرحلهی حراست است. مرحلهی سوم عبارت است از تكمیل و سازندگی؛ بِنا، شالودهریزى که كافى نیست؛ شالودهریزى، قدم اول است. این سهتا كار در عرض هم انجام میگیرد. شالودهریزى، قدم اول است. اما در همین شالودهریزى هم ملاحظهی دشمنان شده است، بعد از این هم ادامه پیدا خواهد كرد حراست. در همین شالودهریزى، توجه به بناى اشخاص و بنای بنیانهاى اجتماعى شده است، بعد از این هم ادامه پیدا خواهد كرد. اینها در عرض همند.
پنج دشمن اصلى، این جامعهی تازهمتولدشده را تهدید میکنند. یک دشمن، كوچك است، کماهمیت است؛ اما درعینحال نباید از او غافل ماند، یکوقت دیدی یک خطر بزرگ بهوجود آورد. او كدام است؟ آن قبایل نیمهوحشى اطراف مدینهاند؛ تا ده فرسخ، پانزده فرسخ، بیست فرسخ از مدینه. قبایل نیمهوحشیاى که تمام زندگى آنها عبارت است از جنگ و خونریزى و غارت و به جان هم افتادن و از همدیگر قاپیدن. خب، پیغمبر اگر بخواهد در مدینه یک نظام اجتماعى سالمی و مطمئن و آرامى بهوجود آورد، باید حساب اینها را بُكند. این، یک دشمن. پیغمبر فكر اینها را كرد. هركدامی که در آنها نشانهی صلاح و هدایت بود، با اینها پیمان بست؛ اول هم نگفت كه حتماً بیایید مسلمان بشوید؛ نه، كافر هم بودند، مشرك هم بودند، اما با اینها پیمان بست تعرض نكنند. پیغمبر هم خیلی بر عهد و پیمان خودش، پایدار بود. آنهایی که شریر بودند، قابل اعتماد نبودند، پیغمبر آنها را علاج كرد، خودش رفت سراغ آنها. این سَرایا ، سَریههایی كه شنیدید پیغمبر پنجاه نفر را فرستاد اینجا سراغ فلان قبیله، بیست نفر را فرستاد سراغ فلان قبیله، این برای اینهاست. آن كسانى که خوى آنها و طبیعت آنها آرامپذیر نیست، هدایتپذیر نیست، صلاحپذیر نیست، جز با خونریزى و استفادهی از قدرت نمیتوانند زندگى كنند، پیغمبر رفت سراغ آنها، آنها را منكوب كرد و سر جاى خودشان نشاند. این دشمن اول.
دشمن دوم، مكه است كه یک مركزیت است. درست است كه در مكه حكومتِ به معناى رایج خودش وجود نداشت، اما یک گروه اشرافِ متكبرِ قدرتمندِ متنفذی باهم بر مكه حكومت میکردند. باهم اختلاف هم داشتند، اما درمقابل این موجود جدید، باهم همدست بودند. پیغمبر میدانست خطر عمده از ناحیهی آنهاست؛ همینطور هم در عمل اتفاق افتاد. پیغمبر احساس كرد اگر بنشیند که آنها بیایند سراغش، یقیناً به آنها فرصت داده خواهد شد، فرصت خواهند یافت. پیغمبر رفت سراغ آنها؛ منتها نهاینکه برود مکه، به طرف مكه حركت نكرد. آنها راهشان در کاروانها از مدینه عبور میکرد، از نزدیکی مدینه عبور میکرد، ؛ پیغمبر تعرض خودش را به آنها شروع كرد، كه جنگ بدر، مهمترینِ این تعرضها بود در اولِ کار. تعرض را پیغمبر شروع كرد؛ آنها هم با تعصب و پیگیرى و لجاجت آمدند به جنگ پیغمبر. ۱۳۸۰.۰۲.۲۸
طبق وعدهی پروردگار بزرگ، مسلمانان خبر یافته بودند كه بر گروهى از كافران پیروز خواهند شد و این در سال دوم از هجرت بود. كاروان حامل اَمتِعَه[1] و اموال قریش از شام به مدینه میآمد تا از كنار مدینه خود را به مكه برساند. هنگامىكه تهدید دلاوران و رزمندگان عرب و مسلمان براى كفار قریش آشكار شد، نیروهاى مسلحى را براى دفاع از زر خود و كالاى خود بهسوى مدینه گسیل كردند. مسلمانان بیشتر مایل بودند كه كاروان حامل ثروت و متاع را كه دفاعى هم چندان نداشت، توقیف كنند. اما حكم خدا این بود كه به دیدار رزمندگان مسلح كافر قریش بروند «وَ اِذَ یعِدُكُمُ اللهُ اِحدَى الطّائِفَتَینِ اَنَّها لَكُم وَ تَوَدّونَ اَنَّ غَیرَ ذاتِ الشَّوكَةِ تَكونُ لَكُم»[2] مسلمانها میدانستند كه در این درگیرى پیروز میشوند، اما نمیدانستند كه این پیروزى بر لشكریان مسلح قریش است، خیال میکردند پیروزى بر بَرندگان و حاملان كاروانِ از شام برگشته است؛ ولى پیغمبر راه آنها را عوض كرد، آنها را به مقابلهی با رزمندگان بُرد، كاروان رفت، اما مسلمانان با كفار در محلى به نام بدر درگیر شدند. علت اینكه خداى متعال راه مسلمانان را از درگیرى با كاروان به درگیرى با لشکریان مسلح عوض كرد چه بود؟ علت این بود كه مسلمانان، نزدیک را میدیدند، و اراده و مشیت الهى در تعقیب یک هدف دور بود. «وَ یریدُ اللهُ اَن یحِقَّ الحَقَّ بِكَلِماتِهِ»[3] خدا میخواهد حق در صحنهی جهان جا بیفتد، «لِیحِقَّ الحَقَّ وَ یبطِلَ الباطِلَ وَ لَو كَرِهَ المُجرِمونَ»[4]، میخواهد باطل كه باید زائل بشود و طبیعتش زوالپذیر است، یکباره برافتد. مگر قرار نیست اسلام همهی قدرتها و سلطههاى شیطانى و طاغوتى را سرنگون كند؟ مگر قرار نیست كه امت مسلمان «لِتَكونوا شُهَداءَ عَلَى النّاسِ»[5] بشود؟ مگر قرار نیست كه پرچم اسلام بر فراز قلههاى انسانى و بشرى به اهتزاز درآید؟ پس كِى؟ چگونه و از چه راهى؟
مسلمانان، آن روز با خودشان فكر میکردند كه اگر ما این كاروان ثروتمند را مصادره بكنیم و مالى بهدست بیاوریم، اسلامِ جوانِ نوپا قوّت خواهد گرفت؛ درست هم فكر میکردند. اما فكر بالاتر و ارزشمندتر فكر دیگرىست؛ فكر بالاتر این است كه ما مسلمانان پیرامونِ پیغمبر، امروز به آن حدى رسیدهایم كه بتوانیم فكرمان و راهمان را به جوامع مستضعف محروم و به میان دنیاهاى ظلمت و تاریکی رسوخ بدهیم؛ این استخر آن قدر در خود آب دارد كه بتواند جریان پیدا كند و به این نهالها و درختها و سرزمینهاى خشك و تفتیده برسد؛ این فكرِ بالاتر است. اگر قرار است كه اسلام به پیروزى واقعى خود برسد و اگر قرار است كه گردونهی باابهت اسلام بهسوى مناطق مستضعفنشین روانه بشود و اگر قرار است كه كاخهاى ظلم و ستم یکی پس از دیگرى سرنگون بشود، این باید از یک جایی شروع بشود. مسلمانِ بااخلاصِ صمیمىِ صدر اسلام نمیداند از كجا باید شروع بشود، خدا به او یاد میدهد، خدا براى او پیش میآورد، خدا او را كه براى مصادرهی اموال قریش بیرون آمده است به یک جنگ ناخواسته میکشاند تا در آن جنگ ناخواسته، با كمبود تجهیزات اما با ایمانِ قاطع، یکروزه دشمن را عقب بزند، راه را براى سَیلان[6]، براى جریان، براى پیشرفت و نفوذ باز كند، راه را براى تحكیم قدرت حق باز كند، به دشمن بفهماند كه آرى، اسلام هست، انقلاب اسلامی یک چیز جدیست و حکومت اسلامی یک واقعیت ستبر و سهمگین است، باید آن را بهحساب بیاورید، باید آن را جدى فرض كنید. «لِیحِقَّ الحَقَّ وَ یبطِلَ الباطِلَ» شما را اى مسلمانان بهطورى ناخواسته در مقابل انبوه لشكر جرّار[7] دشمن قرار دادیم تا ضربِ شستتان را به آنها بچشانید تا قدرت الهى را به رخ آنها بِكشید. ۱۳۵۹.۰۷.۱۱
بعد از آنکه نصرت و پیروزى الهى در جنگ بدر به فضل و رحمت الهى و به همت مسلمانان، نصیب رزمندگان اسلام شد، دشمن كه به این زودى دست از دشمنى برنمیداشت، جنگ اُحُد را تدارك دید. در جنگ احد، در اول كار، مسلمانها به خاطر اتحاد و اتفاق، بازهم صف دشمن را شكست دادند؛ اما بعد از آنکه به پیروزى زودرس نائل شدند، آن پنجاه نفرى كه مأمور بودند شكاف كوه را از دسترس دشمن محافظت بكنند، براى اینكه از غنیمت جمعكردن عقب نیفتند، مأموریت خود را رها كردند و به محل جمع غنائم و به صحنهی تجمع غفلتانگیز مسلمانان، آنها هم ملحق شدند. فقط ده نفر از مسلمانانِ مأمور شكاف كوه آنجا ماندند و وظیفهی خود را انجام دادند؛ اما دشمن این فرصت را پیدا كرد كه از پشت، كوه را دور بزند و از شكاف و منفذى كه نگهبان كافى نداشت به مسلمانان حمله كند. این حمله براى مسلمانان گران تمام شد؛ اسلام شكست نخورد، اما پیروزى اسلام اولاً دیرتر شد، ثانیاً جان سرداران شجاع و عزیزى مانند حمزهی سیدالشهدا در این راه قربانى شد.
خداى بزرگوار، مسلمانان را به عبرت و تأمل دعوت میکند؛ میفرماید ما وعدهی خودمان را عمل كردیم، گفته بودیم كه شما بر دشمن پیروز خواهید شد و شُدید، اما بعد از آنیكه این سه خصوصیت و سه خصلت در شما پدید آمد، ضربهی آن را خوردید. این سه خصلت عبارتند [از] اولاً «تَنازَعتُم فِی الاَمرِ»[8] باهمدیگر اختلاف كردید، وحدت كلمه و وحدت صفوف را بههم زدید، ثانیاً «فَشِلتُم» سست شُدید، آن شور و حماسه و آمادگى و كمربستگى و پادرركابى اولِ كار را از دست دادید؛ ثالثاً «عَصَیتُم» از فرمان پیغمبر و رهبر و آنكسانى كه مسئول ادارهی امور شما بودند اجتناب ورزیدید و سر باز زدید، این سه صفت كه در شما پیدا شد، دشمن این مجال را پیدا كرد كه از پشت بر شما ضربه وارد كند. ۱۳۵۹.۰۲.۱۹
آخرین جنگى كه آنها آمدند سراغ پیغمبر، جنگ خندق بود که یکی از آن جنگهاى بسیار مهم [است]. همهی نیرویشان را جمع كردند، از دیگران هم كمك گرفتند، آمدند سراغ پیغمبر؛ گفتند میرویم او را و یاران نزدیکش را ـ دویست نفر، سیصد نفر، پانصد نفر ـ همه را قتلعام میکنیم؛ مدینه را هم غارت میکنیم، برمیگردیم، آسوده؛ دیگر هیچ اثرى از اینها نخواهد ماند. پیغمبر اکرم قبل از آنیکه اینها برسند به مدینه، از قضایا مطّلع شد، آن خندق معروف را كَند. خندقی که یک طرف مدینه که قابل نفوذ بود ـ چون آن طرفهای دیگرِ مدینه قابل نفوذ نبود، زمین طوری نبود که بتوانند نفوذ کنند ـ آن طرفی که قابل نفوذ بود، آنجا را یک خندقی به عرض چهل متر تقریباً كَندند سرتاسر. ماه رمضان هم بود، سال سختی هم بود، بنا به بعضى از روایات هوا هم خیلی سرد بود، خیلی مشکلات داشتند مردم، بارندگى هم آن سال نشده بود، درآمدى هم نداشتند. خودِ پیغمبر رفت در آنجا، سختتر از همه پیغمبر كار كرد؛ یعنی در كندن خندق خودِ او رفت كلنگ گرفت، هرجا دید کسی خسته شده است، گیر کرده، نمیتواند پیش برود، پیغمبر رفت کلنگ را از او گرفت، بنا کرد خودش کارکردن؛ یعنى با دستور، فقط حضور نداشت؛ با تنِ خود حضور داشت در وسط جمعیت. آمدند مقابل خندق، دیدند نمیتوانند ـ که ماجرای خندق را شنیدند، میدانید ـ شكسته و مفتضح و مأیوس و ناكام مجبور شدند برگردند. پیغمبر فرمود تمام شد؛ ؛ این آخرین حملهی قریش مكه است به شما. از حالا دیگر نوبت ماست؛ ما میرویم سراغ آنها به طرف مکه.
سال بعد، پیغمبر به عنوان عمره، گفت میخواهیم بیاییم عمره. که ماجرای حدیبیه اتفاق افتاد كه یکی از آن ماجراهاى بسیار پُرمغز و پُرمعناست. پیغمبر آمد بهقصد عمره. آنها دیدند پیغمبر دارد در ماه حرام ـ چون ماه جنگ هم که نیست، آنها هم به ماه حرام احترام میگذارند، پیغمبر هم احترام میگذارد ـ دارد میآید طرف مکه. خب چهكار كنند؟ راه را باز بگذارند بیاید؛ با این موفقیت، دیگر چهكار خواهند كرد، چطور میتوانند در مقابل او بایستند؟! بروند با او جنگ كنند؛ در ماه حرام چطوری جنگ كنند؟! بالاخره تصمیم گرفتند، گفتند میرویم و نمیگذاریم که بیاید مکه؛ و اگر بهانهاى پیدا كردیم، قتلعامشان میکنیم. آمدند، پیغمبر با عالیترین تدبیر، كارى كرد كه آنها نشستند یک قرارداد با پیغمبر امضا كردند که پیغمبر برگردد؛ اما سال بعد بیاید عمره بهجا بیاورد و برای تبلیغات پیغمبر در سرتاسر این منطقه فضا باز باشد. اسمش صلح است؛ اما خداى متعال در قرآن میفرماید: «اِنّا فَتَحنا لَكَ فَتحاً مُبیناً»[9] اِنّا فتحنا دربارهی صلح حدیبیه است. ما فتح مبینی برای تو ایجاد کردیم؛ فتح مبین بود.
آنکسانیکه مراجعه كنند به تاریخ ـ در آن مَراجع صحیح و محکم مطالعه کنند ـ خواهند دید که این ماجراى حدیبیه چقدر عجیب است؛ که در خودِ قرآن، در سورهی اِنّا فَتَحنا مقدار زیادی به این مطلب پرداخته شده است. بعد هم سال بعد پیغمبر رفتند به عمره، علیرغم میل آنها. شوكت پیغمبر روزبهروز زیاد شد. سال هشتم هم پیغمبر – یعنی سال بعدش ـ كه كفار نقض عهد كرده بودند، پیغمبر رفتند مکه را فتح كردند، كه آن فتح عظیم و تسلط و اقتدار پیغمبر [است]. این، روش پیغمبر و رفتار پیغمبر است. بنابراین با این دشمن هم پیغمبر اینطوری برخورد کرد؛ مدبرانه، قدرتمندانه، با صبر و حوصله، بدون دستپاچگى، بدون عقبنشینی حتی یکقدم، روزبهروز و لحظه بهلحظه به طرف جلو. این هم دشمن دوم.
دشمن سوم، یهودیها بودند؛ بیگانگانِ نامطمئنى كه علیالعجاله[10] حاضر شدند با پیغمبر در مدینه زندگى كنند؛ اما دست از موذیگرى و اخلالگرى و تخریب برنمیدارند. اگر نگاه كنید، سورهی بقره و بعضى از سورههاى دیگر قرآن، بخش مهمی در این سورهها چالش پیغمبر در برخورد و مبارزهی فرهنگى با یهود است. چون گفتیم اینها فرهنگى بودند؛ اینها آگاهیهایی داشتند، روى ذهنهاى مردم اثر میگذاشتند، روی ذهنهاى مردم ضعیفالایمان اثرِ زیاد میگذاشتند، مردم را ناامید میکردند، توطئه میکردند، به جان هم میانداختند؛ دشمن سازمانیافته! پیغمبر تاآنجاییكه میتوانست، با اینها مدارا كرد. بعد كه دید اینها مدارابردار نیستند، اینها را مجازات كرد. بیخود و بدون مقدمه هم پیغمبر سراغ اینها نرفت؛ هركدام از این سه قبیله یک عملى انجام دادند، پیغمبر بر طبق آن عمل، آنها را مجازات كرد.
اول، بنیقینقاع بودند، خیانت كردند به پیغمبر؛ پیغمبر رفت سراغشان. فرمود که باید از اینجا بروید؛ كوچ داد اینها را، رفتند از آن منطقه بیرون. تمام امكاناتشان براى مسلمانها ماند. دستهی دوم، بنینضیر بودند. آنها هم خیانت كردند ـ كه داستان خیانتهای اینها مهم است ـ آنها را هم پیغمبر فرمود که مقدارى از وسایلتان را بردارید و بروید؛ آنها هم مجبور شدند، رفتند. دستهی سوم، بنیقریظه بودند كه پیغمبر به اینها امان داد، اجازه داد اینها بمانند؛ اینها را بیرون نكرد؛ با اینها پیمان بست در جنگ خندق که نگذارند که دشمن ازطرف محلات اینها وارد مدینه بشود. اینها ناجوانمردى كردند، با دشمن پیمان بستند که با آنها به پیغمبر حمله كنند! یعنى نه فقط به پیمانشان با پیغمبر پایدار نماندند، در آن حالى که پیغمبر یک قسمت مدینه را ـ كه قابل نفوذ بود ـ خندق حفر كرده بود و محلات اینها در یک طرف دیگرى بود كه باید آنها مانع میشدند از اینكه دشمن از آنجا بیاید، اینها رفتند با دشمن مذاكره کردند، گفتگو كردند که دشمن و آنها ـ مشتركاً ـ از آنجا وارد مدینه بشوند، از پشت به پیغمبر خنجر بزنند!
پیغمبر در اثناى توطئهی اینها، فهمید. ماجرای خندق حدود یک ماه طول كشیده تقریباً؛ آن محاصرهی مدینه قریبِ یک ماه طول کشیده. در اواسط این یک ماه بود كه اینها این خیانت را كردند. پیغمبر مطّلع شد كه اینها چنین تصمیمى گرفتند. با یک تدبیر بسیار هوشیارانه، كارى كرد كه بین اینها و قریش بههم خورد ـ ماجرایش را در تاریخ نوشتند ـ كارى كرد كه اطمینان اینها و قریش از همدیگر سلب شد. یکی از آن حیلههاى جنگىسیاسى بسیار زیباى پیغمبر همینجا بود؛ یعنى اینها را علیالعجاله متوقفشان كرد که نتوانند لطمه بزنند. بعد كه قریش و همپیمانانشان مجبور شدند و شكست خوردند و از خندق جدا شدند و رفتند به طرف مكه، پیغمبر برگشت مدینه، همان روزى كه برگشت، نماز ظهر را خواند، فرمود نماز عصر، جلوی قلعههاى بنیقریظه، راه بیفتیم برویم آنجا؛ یعنى حتى یک شب هم معطل نكرد؛ رفت آنها را محاصره کرد. بیستوپنج روز بین اینها محاصره و درگیرى بود؛ بعد، پیغمبر مردان جنگى اینها را، همه را به قتل رساند؛ همهی اینها؛ چون اینها خیانتشان بزرگتر بود، قابل اصلاح نبودند. پیغمبر با اینها برخورد اینطوری كرد؛ یعنى دشمنى یهود را ـ عمدتاً در قضیهی بنیقریظه، قبلش در قضیهی بنینضیر، بعدش در قضیهی یهودیان خیبر ـ پیغمبر از سر مسلمانها با تدبیر، با قدرت، با پیگیرى و همراه با اخلاق والاى انسانى رفع كرد. یعنی در هیچكدام از این قضایا، پیغمبر نقض عهد نكرد؛ حتى دشمنان اسلام هم این را قبول دارند كه پیغمبر در این قضایا هیچ نقض عهدى نكرد؛ آنها بودند كه نقض عهد كردند. این هم دشمن سوم.
دشمن چهارم، منافقین بودند. منافقین در داخل مردم بودند؛ كسانى كه به زبان ایمان آورده بودند، اما در باطن ایمان نداشتند؛ مردمان پست، معاند، مردمان تنگنظر، مردمان آمادهی همكارى با دشمن، منتها سازماننیافته. ببینید فرق اینها با یهود این است! دشمن سازمانیافتهاى را كه آمادهی حمله است و منتظر است که ضربه بزند، پیغمبر مثل یهود با آنها رفتار میکند، امان به آنها نمیدهد؛ اما دشمنى را كه سازمانیافته نیست، لجاجتهای فردی، دشمنیهای فردی، خباثتهاى فردى دارند، خودشان هم بیایمانند، اینها را تحمل کرد پیغمبر. عبداللهبناُبَیّ یکی از دشمنترین دشمنان پیغمبر بود. تقریباً تا سال آخر زندگى پیغمبر، این شخص زنده بود؛ پیغمبر هم با او رفتار بدى نكرد. میدانستند هم، همه هم میدانستند منافق است؛ پیغمبر که میدانست هیچ، مسلمانها هم میدانستند. اما پیغمبر با او مماشات کرد؛ مثل بقیهی مسلمانها با او رفتار كرد؛ سهمش را از بیتالمال داد، امنیتش را حفظ كرد، رعایتِ حرمتش را كرد. بااینكه اینهمه آنها بدجنسى میکردند، خباثت میکردند؛ كه باز در سورهی بقره، یک فصلى مربوط به همین منافقین است.
آنوقتى كه جمعى از این منافقین كارهاى سازمانیافته كردند، پیغمبر رفت به سراغشا. در قضیهی مسجد ضرار، اینها رفتند یک مركزى درست كردند؛ با خارج از نظام اسلامى ـ یعنى با كسى كه در منطقهی روم بود ـ و عرض کنم که ابوعامرراهب، با او ارتباط برقرار كردند، مقدمهسازى كردند که از روم لشکر بِکشند علیه پیغمبر. اینجا پیغمبر رفت سراغشان، مسجدى را كه ساخته بودند ویران کرد، سوزاند. فرمود که این مسجد، مسجد نیست؛ اینجا محل توطئه است علیه مسجد، علیه نام خدا، علیه مردم. یا آنجایی كه یک دسته از همین منافقین، كفر خودشان را ظاهر كردند، از مدینه رفتند، در یک بخشی لشكرى درست كردند؛ پیغمبر با اینها مبارزه كرد و فرمود اگر چنانچه بیایند نزدیک، به سراغشان میرویم، با اینها میجنگیم؛ بااینكه منافقین در داخل مدینه هم بودند، پیغمبر با آنها كارى نداشت. بنابراین برخورد پیغمبر با این دسته از دشمنان هم اینجوری [بود]؛ با دستهی سوم برخوردِ سازمانیافتهی قاطع؛ با دستهی چهارم، برخورد همراه با ملایمت؛ چون سازمانیافتگی نداشتند؛ خطرشان، خطر فردى بود. غالباً هم اینها را پیغمبر شرمنده میکرد با رفتار خود.
و اما دشمن پنجم؛ دشمن پنجم عبارت بود از دشمنى كه در درون هر یک از افراد مسلمان و مؤمن وجود داشت. از همهی دشمنها هم خطرناكتر همین است. در درون ما هم وجود دارد این دشمن؛ تمایلات نفسانى، خودخواهیها، میل به انحراف، میل به گمراهى، لغزشهایی كه زمینهی آن را انسان خود فراهم میکند. این دشمن پنجم پیغمبر بود. پیغمبر با این دشمن هم سخت مبارزه كرد؛ منتها مبارزه با این دشمن، بهوسیلهی شمشیر نیست؛ مبارزهی با این دشمن به وسیلهی تربیت و تزكیه و تعلیم است. بهوسیلهی هشدار دادن است. لذا وقتىكه مردم از جنگ برگشتند با آن همه زحمت پیغمبر فرمود که شما از جهاد كوچكتر برگشتید، حالا مشغول جهاد بزرگتر بشوید.[11] عجب! جهاد بزرگتر!؟ چیست یا رسولالله؟این جهاد با این عظمت را ما انجام دادیم؛ بزرگتر از اینهم جهاد هست؟! فرمود بله، جهاد با نفس، با خودتان. آنکسانیکه در قرآن شما میبینید «اَلَّذینَ فی قُلُوبِهم مَرَضٌ» تعبیر میشود، اینها منافقین نیستند،«اَلَّذینَ فی قُلُوبِهم مَرَضٌ»اند، اما هركسى كه «اَلَّذینَ فی قُلُوبِهم مَرَضٌ» است؛ یعنى در دل، بیمارى دارد، که جزو منافقین نیست؛ گاهى مؤمن است، اما در دلش مرض هست. این مرض یعنى چه؟ یعنى ضعفهاى اخلاقى، یعنی ضعفهای شخصیتى، یعنی هوسرانى، یعنی میل به خودخواهیهاى گوناگون، اینهاست؛ كه اگر جلویش را نگیرى، اگر خودت با آن مبارزه نكنى، همین، ایمان را از تو خواهد گرفت، تو را از درون پوك خواهد كرد. ایمان را که از تو گرفت، دل تو شد بیایمان، ظاهر تو باایمان است؛ آنوقت اسم چنین كسى چیست؟ منافق! اگر دل شما، دل ما ـ خداینکرده ـ از ایمان تهی شد، درحالیكه ظاهرمان، ظاهرِ ایمانىست؛ پابندیها را از دست دادیم، دلبستگیهاى اعتقادى و ایمانى را از دست دادیم، اما زبان ما همچنان مثل سابق همان حرفها را میزند كه قبلاً میزد ـ حرفهای ایمانی را ـ این میشود نفاق؛ آنهم میشود خطرناک.
در قرآن میفرماید که «ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذینَ اَسآؤُا السُّوآی اَن كَذَّبوا بِآیاتِ اللهِ وَ كانوا بِها یستَهزِءُونَ»[12]؛ آنكسانىكه كار بد كردند، بدترین نصیبشان خواهد شد. آن بدترین چیست؟ تكذیب آیات الهى. یک جا میفرماید که آنكسانىكه به این وظیفهی بزرگ ـ انفاق در راه خدا ـ عمل نكردند، «فَاَعقَبَهُم نفِاقاً فی قلُوبِهِِم اِلَی یومِ یَلقَوَنَهُ بِما اَخلَفُوا اللهَ ما وَعَدوهُ وَ بِما كانوا یكذِبونَ»[13]؛ چون خلف وعدهی با خدا كردند، نفاق در دلشان بهوجود آمد. خطر بزرگ براى جامعهی اسلامى این است؛ هرجا هم كه شما در تاریخ نگاه کنید جامعهی اسلامى منحرف شده، از اینجا منحرف شده. دشمن خارجى ممکن است بیاید، سركوب كند، شكست بدهد، تارومار بكند؛ اما نمیتواند نابود بكند، بالاخره ایمان میماند؛ یک جایی سر بلند میکند و سبز میشود. اما آنجایی كه این لشكرِ دشمن درونى به انسان حمله كرد، درون انسان را تهى کرد و خالى کرد، آنجا راه منحرف خواهد شد. هرجا انحراف هست، منشأش این است. پیغمبر با اینهم مبارزه كرد. اینهم دشمن پنجم بود.
پیغمبر در رفتار خود از تدبیر استفاده کرد، مدبرانه عمل کرد. سرعت عمل داشت؛ نگذاشت در هیچ قضیهاى وقت بگذرد. قناعت و طهارت شخصى داشت؛ هیچ نقطهضعفى در وجود پیغمبر وجود نداشت؛ معصوم است دیگر، معصوم! پاکیزه! این خودش مهمترین عامل در اثرگذارىست. اثرگذارى با عمل، بهمراتب فراگیرتر و عمیقتر است از اثرگذارى با زبان. قاطعیت و صراح؛ پیغمبر دوپهلو هیچوقت حرف نزد. بله، با دشمن که مواجه میشد، كار سیاسى دقیق میکرد، دشمن را دچار اشتباه میکرد. موارد فراوانى، پیغمبر دشمن را غافلگیر كرده؛ چه ازلحاظ نظامى، چه ازلحاظ سیاسى؛ حب دشمن است دیگر. اما با مؤمنین و مردمِ خود، همیشه باصراحت، شفاف و روشن حرف زد، سیاسیکارى نکرد با آنها. در موارد لازم نرمش نشان داد؛ مثل قضیهی عبداللهبناُبى كه ماجراهاى مفصّلى دارد. هرگز عهد و پیمان خودش را با مردم، با گروههایی كه با آنها عهد و پیمان با اینها قرار داده بود نشکست، حتى با دشمنان، حتى با كفار مكه؛ عهد و پیمان با آنها را پیغمبر نقض نكرد؛ آنها نقض كردند، پیغمبر پاسخ قاطع داد. هرگز پیمان خودش را با كسى نقض نكرد؛ لذا میدانستند همه كه وقتى با این شخص قرارداد بستند، به او میشود اعتماد كرد، به قرارداد او میشود اعتماد کرد.
و بالاخره توکل و تضرّع داشت؛ تضرع خودش را پیغمبر از دست نداد. ارتباط خودش را با خدا روزبهروز محكمتر كرد. در وسط میدان جنگ، همان وقتىكه نیروهاى خودش را مرتب میکرد، میچید، تشویق میکرد، تحریض[14] میکرد، خودش دست به سلاح میبُرد، یا آنها را تعلیم میداد كه چهكار كنند، فرماندهی قاطع میکرد، در همانوقت میافتاد روى زانو، دستش را بلند میکرد پیش خدای متعال، جلوی مردم، جلوی مردم بنا میکرد به اشك ریختن، با خدا حرف زدن؛ پروردگارا! تو كمك كن به ما؛ پروردگارا! تو پشتیبانى كن از ما؛ پروردگارا! تو خودت دشمنانت را دفع كن. نه دعاى او موجب میشد كه نیرویش را بهكار نگیرد، نه بهكارگرفتن نیرو موجب میشد كه از توسل و تضرع و ارتباط با خدا غافل بماند؛ هر دو. ببینید شاخصهای درست اینهاست! هرگز در مقابل دشمنِ عنود دچار تردید و ترس نشد، هیچوقت. امیرالمؤمنین كه مظهر شجاعت است میگوید هروقت ما در جنگها كم میآوردیم به تعبیر امروز، پناه میبردیم به پیغمبر. هروقت هرکسی احساس ضعف میکرد در جاهای سخت، پناه میبُرد به پیغمبر؛ پناه بود. هیچوقت دچار تردید نشد، هیچوقت دچار استرس نشد، هیچوقت دچار ضعف نشد.ده سال حکومت کرد، اما اگر عملی که در این ده سال انجام گرفته بخواهیم به یک مجموعهی پُركار بدهیم که آن عمل را انجام بدهند، صد سال هم نمیتوانند؛ اینهمه کار، اینهمه تلاش، اینهمه خدمت؛ نمیتوانند انجام بدهند. ما مقایسه میکنیم کارهای امروزمان را با آنچه كه پیغمبر انجام داد، ما میفهمیم که پیغمبر چه کرده. خودِ ارادهی این حکومت و ایجاد این جامعه و ایجاد این الگو، یکی از معجزات این پیغمبر است.
آنوقت مردم ده سال با او شب و روز زندگى كردند. در خانهاش رفتند، در خانهشان آمد، در مسجد باهم بودند، در راه باهم رفتند، مسافرت باهم كردند، باهم خوابیدند، باهم گرسنگى كشیدند، باهم شادى كردند. محیط زندگى پیغمبر، محیط شادى هم بود؛ شوخى میکرد با افراد،شادی میکردند، مسابقه میگذاشت، خودش در مسابقه شركت میکرد. این مردمى كه ده سال با او زندگى كردند، روزبهروز محبت پیغمبر در دلهای اینها عمیقتر شد، اعتقادشان به پیغمبر روزبهروز بیشتر شد؛ که ابوسفیان وقتی در فتح مکه شبانه، مخفیانه آمد تو اردوگاه پیغمبر ـ در زیر حمایت عباس، عموى پیغمبر ـ تا امان بگیرد از پیغمبر، شب را خوابید، صبح دید كه پیغمبر دارد وضو میگیرد، مردم جمع شدند اطراف پیغمبر، قطرات آبى كه از صورت پیغمبر و از دست پیغمبر میچکد در وضو، میربایند از هم! گقت: والله من کسری و قیصر را دیدم، این پادشاهان بزرگ و مقتدر دنیا را دیدم؛ چنین عزتى ندیدم! بله؛ عزت معنوى، عزت واقعىست؛ «وَ لِلّهِ العِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ للِمُؤمِنینَ»[15]؛ مؤمنین هم اگر چنانچه آن راه را بروند، عزت دارند. ۱۳۸۰.۰۲.۲۸
خودآزمایی
1- سه مرحله براى به سامان رسیدن جامعهی اسلامی را بیان کنید.
2- پنج دشمن اصلى جامعهی اسلامی را نام ببرید.
3- علت اینكه خداى متعال راه مسلمانان را از درگیرى با كاروان به درگیرى با لشکریان مسلح عوض كرد چه بود؟
پینوشتها
[1]. (متع) جمع متاع، کالاها
[2]. سوره مبارکه انفال/ آیه 7، «و [فراموش نكنید] آن زمان را كه خداوند به شما وعده میداد كه یکی از آن دو گروه نصیب شماست، ولى شما دوست داشتید [كاروان] غیرمسلّح نصیب شما گردد.»
[3]. سوره مبارکه انفال/ آیه 7، «و خدا میخواست كه با سخنان خویش حق را پایدار سازد.»
[4]. سوره مبارکه انفال/ آیه 8، «تا حق را تثبیت كند و باطل را زایل گرداند، هر چند مجرمان خوش نداشته باشند.»
[5]. سوره مبارکه بقره/ آیه 143، «تا بر مردم [جها ن] گواه باشید.»
[6]. (سیل) روانشدن آب، روانی
[7]. (جرر) انبوه، بیشمار، لشکر انبوه که از تعداد بسیار سربازان آهسته حرکت میکند.
[8]. سوره مبارکه آلعمران/ آیه 152
[9]. سوره مبارکه فتح، آیه ۱
[10]. بهطور موقت، فعلاً
[11]. تفصیل وسائلالشیعة الی تحصیل مسائلالشریعة (محمدبن حسن شیخ حر عاملی، متوفی ۱۱۰۴ق) / کتاب الجهاد/ ابواب جهاد النفس و ما یناسبه / باب۱/ ح۱، «مَرحَباً بِقَومٍ قَضَوُا الجِهادَ الاَصغَرَ وَ بَقِی عَلیهِمُ الجِهادُ الاَكبَرُ، فَقِیلَ: یا رَسولَاللهِ مَا الجِهادُ الاَكبَرُ؟ قالَ: جِهادُ النَّفسِ»
[12]. سوره مبارکه روم / آیه ۱۰
[13]. سوره مبارکه توبه / آیه ۷۷
[14]. (حرض) برانگیختن، ترغیبکردن
[15]. سوره مبارکه منافقون/ آیه 8، «و عزت از آنِ خدا و از آنِ رسول او و از آنِ مؤمنان است.»
(شرق( روشن ساختن/ به سوی مشرق توجهکردن/ عنوانی است که
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله العظمی سیدعلی خامنهای