سیاست شوم و ناجوانمردانه معاویه و عمروعاص برای پایان دادن به جنگ صفین و استفاده از جهل و نادانی برخی از لشگریان حضرت امیرالمؤمنین(ع)، که به وسیله «قرآن سرنیزه کردن» صورت گرفت، پیامدهای وخیم و نادرستی به دنبال داشت از جمله:
1. تسلّط کامل معاویه بر تمام منطقه شامات، که تمام شهرها و مناطق بزرگ و کوچک را در بر گرفت، و تمام فرمانداران منطقه از کسانی شدند که اطاعت از معاویه را از صمیم دل پذیرفتند.
2. امام(ع) که در آستانه پیروزی بود، فرسنگها از آن دور شد و بازگشت مجدّد به آن کار آسانی نبود زیرا روحیه سربازان ضعیف شده و دیگر از آن شور و شوق شهادت طلبی خبری نبود.
3. ارتش رو به زوال معاویه تجدید سازمان یافت و به اصطلاح نفس تازه کرد و برای تضعیف روحیه مردم عراق دست به چپاول و غارتگری آن منطقه زد تا امنیّت منطقه را به خطر افکند و حکومت مرکزی را فاقد کفایت معرّفی کند.
4. بدتر از همه در میان ارتش عراق دو دستگی پدید آمد، گروهی حکمیّت را پذیرفتند و گروه دیگر آن را کفر و گناه شمردند (البته این گروه همان کسانی بودند که در صحنه صفین، امام(ع) را مجبور به پذیرش حکمیّت نمودند) و حالا از امام می خواستند که از این کار توبه کند وگرنه از تحت اطاعت امام بیرون رفته و با امام، همانند معاویه به نبرد برمی خیزند.
5. در سایه این طرز تفکّر مخالفان حکمیّت یعنی همان کسانی که امام را وادار به پذیرش آن نمودند پس از ورود آن حضرت به کوفه، شهر را به عنوان مخالفان حکومت وقت ترک گفتند و در نزدیکی کوفه تجمع کردند و هنوز آثار ناگوار جنگ صفین ترمیم نیافته بود که نبرد دیگری به نام نهروان پیش آمد و گروهی یاغی هر چند به ظاهر تارومار شدند امّا باقیمانده آن گروه در گوشه و کنار دست به تحریکات زدند و سرانجام در اثر همین تحریکات، در شب نوزدهم سال چهلم هجرت امام(ع) قربانی توطئه خوارج شد و در محراب عبادت به شهادت رسید.
باری امام(ع) در دوران حکومت خود با سه جنگ سخت روبرو شدند که در تاریخ اسلام از جهاتی بیسابقه است. در نبرد اول، طرف مقابل پیمان شکنانی مانند طلحه و زبیر بودند که حیثیّت امّالمؤمنین را که حیثیّت رسول اکرم(ص) بود، به بازی گرفتند و نبرد خونین به راه انداختند و سرانجام سرکوب شدند.
در نبرد دوم، طرف مخالف، فرزند ابوسفیان بود که انتقام و خونخواهی عثمان را دستاویز قرار داد و به مخالفت با حکومت مرکزی و امام(ع) که از سوی پیامبر(ص) معرّفی شده بود و برگزیده مهاجر و انصار بود، برخاست و از طریق حق و عدالت منحرف شد.
در نبرد سوم، طرف جنگ، یاران دیرینه امام(ع) بودند که از شدّت عبادت پیشانی هایشان پینه بسته بود و آهنگ تلاوت قرآن آنان در همه جا می پیچید، جنگ با این گروه دشوارتر از آن دو دسته بود، ولی امام(ع) پس از ماه ها صبر و شکیبایی و ایراد سخنرانی و اعزام شخصیّت های مؤثر، از اصلاح آنان مأیوس شد و چون آنان قیام مسلّحانه کردند به نبرد با آنان پرداخت و به تعبیر خود چشم فتنه را از کاسه درآورد. جز امام(ع) کسی را یاری نبرد با این افراد نبود زیرا سوابق درخشان حضرت در اسلام و هجرت و ایثارگری های او در میدان های جنگ در زمان پیامبر(ص) و زهد و پیراستگی او در طول زندگی و علم و دانش سرشار و منطق نیرومند او در مقام مناظره، این صلاحیّت را به او داد که با قاطعیّت و بدون تردید ریشه فساد را برکند.
این گروه های سهگانه در تاریخ اسلام به نام های «ناکثین - پیمان شکنان» و «قاسطین - ستمگران و تجاوزان» و«مارقین - گمراهان واز دین بیرون رفتگان» معروف شدند و سابقه نامگذاری این سه گروه به این نام ها، به زمان پیامبر(ص) برمی گردد.
واژه «خوارج» از واژههای متداولی است که در علم کلام و تاریخ زیاد به کار می رود، در فرهنگ عربی این واژه در مورد شورشیان بر حکومت ها استعمال می شود. خوارج گروهی را می گویند که بر دولت وقت بشورند و آن را قانونی ندانند ولی در اصطلاح علم کلام و تاریخ، اقلیّتی از سربازان امام علی(ع) را می نامند که به سبب پذیرفته شدن مسئله حکمیّت در جنگ صفین، حساب خود را از امام(ع) جدا کردند و شعار خود را جمله «إنِ الحُکمُ إلّا لِلّه»« تنها حکم و فرمان از آن خداست» قرار دادند و این شعار به طور ثابت در میان آنان باقی ماند. امام(ع) پس از جریان حکمیّت در جنگ صفین، مصلحت دیدند که میدان صفین را ترک گویند و به کوفه بازگردند و در انتظار نتیجه داوری أبوموسی و عمروعاص بنشینند، آن حضرت هنگام ورود به کوفه با انشعاب ناجوانمردانه ای در سپاه خود مواجه شدند، تعداد آن گروه به دوازده هزار نفر می رسید، آنان از ورود به کوفه خودداری کردند و به عنوان اعتراض به پذیرفتن حکمیّت به جای ورود به کوفه روانه دهکده ای به نام حروراء شدند و برخی دیگر در اردوگاه نخیله سکنی گرفتند. آنان با اینکه خودشان به دنبال قرآن هایی که معاویه بر نیزه کرده بود، امام را مجبور کردند حکمیّت را بپذیرد و حتی امام(ع) را تهدید به قتل کردند ولی پس از اندکی از عقیده خود برگشتند و آن را مایه گناه و خلاف و بلکه شرک و بیرون رفتن از دین دانستند، خود توبه کردند و از امام(ع) خواستند که او نیز به گناه خود اقرار و از آن توبه کند و پیش از اعلام نتیجه حکمیّت، مجدّداً لشگرکشی کند و با معاویه بجنگد ولی امام نپذیرفتند، چون امام معصوم، اهل گناه نیست تا اینگونه توبه کند و پذیرفتن حکمیّت هم گرچه خلاف مصلحت بود ولی فشار آن نابخردان امام را در شرایطی قرار داد که در آن مقطع حسّاس، عمل امام(ع) بر وفق مصلحت بود، زیرا در صورت اصرار بر مخالفت، خطر حمله گروهی و کشتن امام و فرزندان امام و در نتیجه با وجود معاویه در طرف مقابل، خطر از بین رفتن اصل اسلام و قرآن برای همیشه کاملاً مشخص بود. در هر حال امام(ع) ابتدا به سرپیچی آنان توجهی نفرمود و پس از ورود به کوفه زندگی عادی خود را آغاز کردند، ولی خوارج لجوج برای رسیدن به مقاصد شوم خود دست به کارهای مختلفی می زدند از جمله:
1. انجام ملاقات های خصوصی با امام(ع) تا بتوانند او را به نقض پیمان وادار سازند.
2. سرپیچی از حضور در نماز جماعت.
3. سردادن شعارهای تند و زننده در مسجد بر ضدّ امام(ع).
4. تکفیر حضرت امیرالمؤمنین(ع) و کلیه کسانی که پیمان صفین را محترم بشمارند.
5. ترور شخصیّت ها و ایجاد ناامنی در عراق.
6. قیام مسلّحانه و رو در رویی با حکومت امام(ع).
متقابلاً کارهایی که امام(ع) برای خاموش کردن فتنه خوارج انجام داد، در امور زیر خلاصه می شود:
1. روشن کردن موضع خود در صفین نسبت به مسئله حکمیّت و اینکه او از لحظه اول با آن مخالفت فرموده و جز جبر و فشار چیزی حضرتش را به امضاء آن وادار نساخت.
2. پاسخگویی به همه ایرادها و اشکالات آنان در گفت و گوها و سخنرانی های متین و استوار خود.
3. اعزام افرادی مانند إبن عباس برای هدایت و روشن کردن اذهان آنان.
4. دادن وعده و نوید به عموم آنان که اگر سکوت کنند هر چند از نظر و فکر خود تغییر نکنند، با دیگر مسلمانان تفاوتی نخواهند داشت، به همین جهت سهم آنان را از بیت المال می پرداختند و مستمری آنان را قطع نفرمودند.
5. تعقیب خوارج جنایتکار که خون عبدالله خباب و همسر باردار او را ریخته بودند.
6. مقابله با قیام مسلّحانه آنان و قطع ریشه فساد.
شرح کارهای خوارج و نیز بیان عملکرد امام(ع) در برابر آنان نسبتاً مفصّل است و ما برای رعایت اختصار از نقل آن صرفنظر کردیم و علاقمندان را به کتاب فروغ ولایت نوشته حضرت آیةالله سبحانی راهنمایی می کنیم.
روش امام(ع) در برخورد با خوارج، روش ملایمت و نرمش بود و در سخنان وی خطاب به آنان، جز تذکّرات هدایتگرانه و ابراز محبّت چیز دیگری شنیده نمی شد، آن حضرت درست بسان پدری که بخواهد فرزندان سرکش خود را به راه بیاورد با آنان معامله می کرد و حقوق آنان را از بیتالمال می پرداخت و به داد و فریادشان در مسجد و اطراف آن اعتنا نمی فرمود و تمام همّت آن حضرت این بود که از طریق آرام ساختن این گروه وحدت کلمه را به جامعه باز آورد و غدّه سرطانی شام را که خوارج نیز زائیده آن بود، ریشهکن سازد و پیمان صفین نیز این حق را به امام می داد زیرا در متن قرارداد قید شده بود که اگر حکمین بر خلاف قرآن و سنّت پیامبر(ص) داوری کردند امام(ع) در موضوع نخست خود باقی خواهد بود. امام(ع) برای روشن ساختن مردم که از سرگرفتن نبرد با معاویه بر خلاف پیمان صفین نیست بلکه بر طبق آن باید نبرد تجدید گردد، سخنرانی های متعدّد انجام دادند، در یکی از سخنان خود چنین گفتند:
شرط ما با آنان این بود که به عدل و داد داوری کنند و به حق عمل نمایند و هر دو نفر شرط ما را پیش از داوری ظالمانه خود پذیرفتند اکنون با راه حق مخالفت ورزیده و حکم به باطل داده اند، حجّت با ماست و باید برای خاموش کردن فتنه جهاد را از سرگیریم.[1] در اندیشه امام(ع) و یاران او مسئله ای جز برانداختن و ریشه کن کردن معاویه و بنی امیّه نبود و تمام تلاش و همّت حضرتش صرف همین می شد امّا ناگهان صفحه تاریخ ورق خورد و جریان بر خلاف این اندیشه پیش رفت و به جای نبرد با معاویه نبرد با خوارج به صورت یک مسئله قطعی ولی مقطعی رخ نشان داد، اکنون باید دید چه شد که جام صبر و حوصله امام(ع) لبریز شد و او را بر نبرد با آنان مصمّم ساخت. علل مسئله را می توان در مطالب زیر به دست آورد:
1. گزارش رسید که خوارج در خانه عبدالله بن ونصب راسبی به دور هم گردآمده اند و به عنوان امر به معروف و نهی از منکر تصمیم بر قیام مسلّحانه گرفته اند و به این منظور نامه ای به همفکران خود در بصره نوشته و از آنان دعوت کردند که هر چه زودتر به اردوگاه خوارج در کنار (خیبر) نهروان بپیوندند و خوارج بصره نیز اعلام آمادگی کردند.[2]
2. رأی (محکمه) دومة الجندل که در آن با کمال وقاحت امام(ع) را از منصب خود عزل و معاویه بر جای او منصوب شده بود امام را بر آن داشت که افکار عمومی را در این مورد روشن سازد و به دنبال آن سخنرانی فرمودند و مردم را از اصل نادرست بودن حکمیّت و اجبار حضرت بر قبول آن و در نتیجه رأی نادرست آنان آگاه فرموده و اضافه کردند که آماده جهاد و حرکت به سوی شام باشید و در روزهای دوشنبه و در پادگان نخیله به دورهم گردآیید به خدا سوگند من با این گروه (شامیان) می جنگم هر چند أحدی جز من در میان نباشد.
3. وقتی امام(ع) تصمیم به حرکت گرفتند برخی از یاران امام یادآور شدند که بهتر است خوارج را که از ما فاصله گرفته اند نیز به شرکت در جهاد دعوت کنند و امام هم نامه نوشتند و از آنان خواستند به سرعت به اردوگاه امام بپیوندند.
4. نامه امام کوچکترین اثری در روحیه خوارج نگذاشت و به پیشنهاد آن حضرت پاسخ ردّ دادند. حضرت تصمیم گرفتند دیگر در انتظار آنان ننشینند و با سپاهی که در اختیار خود دارند به سوی صفین بشتابند، نامه ای به إبن عباس، استاندار بصره نوشته و از او خواستند لشگری آماده کند، إبن عباس هم هر چه تلاش کرد لشگر به درد خوری نتوانست تهیّه کند، امام(ع) جریان را به اصحاب خود اطلاع دادند. برخی از یاران حضرت مانند سعدبن قیس همدانی و عدی بن حاتم و حجر بن عدی احساس مسئولیت کرده و نامه هایی به قبایل خود نوشتند سرانجام چهل هزار رزمنده با هفده هزار نوجوان و هشت هزار غلام وارد کوفه شدند و مختصری هم از بصره ضمیمه شد و بدین ترتیب سپاهی چشمگیر و دشمن شکن در زیر لوای امام(ع) جمع شدند.
گروهی اصرار کردند که پیش از نبرد با معاویه کار خوارج را یکسره کنند ولی امام نپذیرفتند و فرمودند آنان را رها سازید و سراغ گروهی بروید که می خواهند در روی زمین شاهان ستمگر باشند و مؤمنان را به بردگی بگیرند در این هنگام از هر نقطه سپاه ندا بلند شد و خطاب به امام(ع) گفتند ما را به هر جا که مصلحت می دانی سوق ده که قلوب جملگی، همچون با قلب نفر است و برای نصرت و پیروزی تو می تپد.
5. در چنین اوضاع حسّاسی گزارش رسید که خوارج عبدالله خباب را در کنار نهر همچون گوسفند سربریده اند و به این نیز اکتفا نکرده همسر او را نیز کشته وفرزندی را که دررحم داشته ازشکم او بیرون کشیده و اورا نیزسر بریده اند.
ابن قتیبه در «الإمامة و السّیاسة» در این باره می نویسد:
وقتی خوارج با عبدالله روبرو شدند گفتند تو کیستی؟ گفت بنده مؤمن خدا. گفتند نظر تو درباره علی(ع) چیست؟ گفت او أمیرمؤمنان و نخستین مؤمن خدا و رسول اوست. گفتند اسم تو چیست؟ گفت عبدالله بن خباب بن الارت گفتند؟ پدر تو همان صحابی پیامبر(ص) است؟ گفت آری. گفتند تو را ناراحت کردیم؟ گفت آری. گفتند حدیثی را که از پدرت و او از پیامبر(ص) شنیده است برای ما نقل کن. گفت پدرم نقل کرد که پیامبر(ص) فرمودند پس از من فتنه ای رخ می دهد که قلب مؤمن در آن می پرد، شب را با ایمان می خوابد و روز کافر می شود، گفتند هدف این بود که این حدیث را از تو بشنویم به خدا سوگند تو را به گونه ای می کشیم که تاکنون کسی را چنان نکشته ایم پس فوراً دست و پای او را بستند و همراه زن باردارش به زیر نخلی آوردند، در این هنگام دانه ای خرما از درخت افتاد و یکی از خوارج آن را به دهن خود نهاد فوراً اعتراض همفکران او بلند شد که از مال مردم، بدون رضایت یا بدون پرداخت بهایش، آن را به دهان می گذاری؟ فوراً خرما را از دهان خود درآورد و به دور انداخت، همچنین خوکی که متعلّق به یکی از مسیحیان بود و از آن نقطه عبور می کرد با تیر یکی از خوارج از پای درآمد، در این وقت اعتراض دیگران بلند شد که این عمل فساد در زمین است و از این رو از صاحب آن رضایت طلبیدند، آنگاه عبدالله را که در بند کشیده شده بود به سوی نهر آب آوردند و بسان گوسفند سربریدند و به این اکتفا نکردند و همسر او را نیز به قتل رسانیده و شکم او را دریدند و جنین او را نیز سر بریدند باز هم به این اکتفا نکردند و سه زن دیگر را که یکی از آنان صحابیه و به نام امّ سنان بود نیز کشتند.[3]
مبرد در «کامل» قتل فجیع عبدالله را یادآور شده که چون او را گرفتند او گفت: من از شما درخواست می کنم آنچه را که در قرآن زنده کرده زنده کنید و آنچه را میرانده بمیرانید، آنگاه پس از نقل داستان روایت عبدالله از پدرش از پیامبر(ص) می نویسد خوارج برای خوردن از ثمره نخلی به صاحب آن پیشنهاد کردند که بهای آن را بگیرد، او گفت میوهی درخت خود را به آنان بخشید ولی آن ها نپذیرفتند و گفتند حتماً باید بهای آن را بپذیری در این موقع فریاد مسیحی بلند شد که شما ازریختن خون مسلمانی به این صورت هراس ندارید،امّا از خوردن میوه درختی که صاحب آن اعلام رضایت کرده است خودداری می کنید؟[4]
6. امیرمؤمنان(ع) چون از قتل عبدالله آگاه شدند، «حارث بن مره» را روانه پادگان خوارج کردند تا گزارش صحیحی از جریان بیاورد، وقتی حارث به جمع آنان وارد شد تا جریان را اطلاع یابد و به امام گزارش دهد، بر خلاف اصول اسلامی و انسانی او را کشتند، قتل سفیر امام بسیار بر تأثّر آن حضرت افزود، در این موقع گروهی حضور امام رسیده عرض کردند: آیا صحیح است که با وجود چنین خطری که پشت گوش وجود دارد به سوی شام رویم و زنان و فرزندان خود را در میان آنان بگذاریم؟
بدین جهت امام(ع) مصمّم شدند که به سوی حروراء یا نهروان حرکت کنند.
وقتی به آنجا رسیدند به خوارج پیام دادند که قاتلان عبدالله و همسر و فرزند او را تحویل دهند تا قصاص شوند. خوارج پیام دادند که ما همگی قاتل او بوده ایم و خون او را حلال شمرده ایم. امام(ع) به نزد آنان آمده و سخنرانی مفصّلی فرمودند و آنان را به یاد جریان حکمیّت و اصرار آنان بر قبول امام، یادآوری فرموده و تا توانستند آنان را نصیحت کردند.
ولی خوارج در برابر منطق استوار امام علی(ع) پاسخی جز تکرار سخنان بیهوده نداشتند و اصرار می ورزیدند که همگی در سایه پذیرفتن تحکیم کافر شده ایم و ما توبه کردیم و تو نیز بر کفر خود گواهی بده و از آن توبه کن که در این صورت ما با تو همگامیم و در غیر این صورت ما را رها کن و اگر قصد نبرد داری ما آماده نبرد هستیم.
امام(ع) از مذاکره با آنان مأیوس شده و به آرایش سپاه پرداختند، آنگاه در بخش سواره نظام، پرچم امانی برافراشته و به أبو أیوب أنصاری دستور دادند فریاد بزند که راه بازگشت باز است و کسانی که به دور این پرچم گردآیند توبه آنان پذیرفته می شود و هرکس که وارد کوفه گردد و یا از این گروه جدا شود در امن و امان است، ما اصرار به ریختن خون شما نداریم، در این موقع گروهی دور پرچم گردآمدند و امام(ع) توبه آنان را پذیرفتند، برخی می گویند هزار نفر از خوارج برگشتند و توبه کردند و زیر پرچم جمع شدند که نام بعضی از سران آنان در تاریخ ثبت است. طبری می نویسد که پس از بازگشت این گروه به سوی امام، سپاه خوارج از دو هزار و هشتصد نفر تشکیل شد.[5] امام(ع) به یاران خود دستور دادند تا دشمن نبرد را آغاز نکرده اینان آغاز به نبرد نکنند، و سرانجام با جسارت برخی از آنان نبرد شروع شد و در این جنگ در کمترین ساعات، پیروزی نصیب امام(ع) شد.
بدین صورت که مردی از سپاه خوارج بیرون آمد و بر یاران امام حمله کرد و سه نفر را از پای درآورد پس امام(ع) نبرد را با حمله خود آغاز کردند و نخست آن فرد را از پای درآورده و سپس به یاران خود فرمان حمله داده و فرمودند:
به خدا سوگند که جز ده نفر از شما کشته نمی شود و جز ده نفر از آنان جان سالم به در نخواهد برد.[6] در این نبرد همه خوارج از پای درآمدند و فقط همان تعداد که امام فرموده بود زنده ماندند و هرکدام به گونه ای فرار کردند. یاران امام(ع) تصور کردند که نسل خوارج منقرض شده ولی در پاسخ آنان فرمودند:
نه چنین نیست آنان به صورت نطفه هایی در صلب مردان و رحم زنان به سر می برند هرگاه شاخی از آنان بروید از طرف حکومت ها بریده می شود و شاخ دیگری در جای آن می روید تا سرانجام به صورت گروه های غارتگر و ربایندگان اموال درمی آیند.[7] آنگاه یادآور شدند، پس از این سرگرم جنگ با خوارج نباشید که دشمن اصلی شما معاویه است و من برای حفظ امنیّت به نبرد آنان اقدام کردم، اقلیّتی از آنان باقی مانده و شایسته جنگیدن نیستند. امام(ع) از غنائم جنگی اسلحه و چهارپایان را در میان یاران خود تقسیم کرد و لوازم زندگی و کنیزان و غلامان آنان را به وارثانشان بازگرداندند، آنگاه در میان سپاه خود قرار گرفته و از عمل آنان تقدیر کرده و دستور دادند که از همین نقطه رهسپار صفین شوند و ریشه فساد را بکنند ولی آنان در پاسخ امام(ع) گفتند: بازوان ما خسته شده و شمشیرهای ما شکسته و تیرها پایان یافته است، چه بهتر که به کوفه بازگردیم و بر نیروی خود بیفزاییم. اصرار آنان بر بازگشت، مایه تأسّف امام(ع) شد و ناچار به همراه آنان به پادگان کوفه در نخیله بازگشتند، آنان به تدریج به کوفه می رفتند و از زن و فرزند خود دیدار می کردند و دیری نگذشت که فقط گروهی اندک در پادگان باقی ماندند، گروهی که هرگز نمی شد با آن به نبرد شامیان رفت. و بدین ترتیب، طبق نقل مورّخان در نهم ماه صفر سال سی و هشتم هجری ریشه فساد خوارج کنده شد.[8]
غائله نهروان با قاطعیّت امام علی(ع) و همّت یاران باوفای آن حضرت پایان یافت و هنگام آن بود که امام با پاکسازی ارتش خود از اخلال گران، بار دیگر آرامش را به سرزمین های اسلامی بازگرداند و به خودکامگی معاویه و شامیان فریب خورده پایان بخشد، زیرا تمام فتنه ها و فسادها زیر سر فرزندان ابوسفیان بود. ولی متأسّفانه تاریخ به غیر از این رقم خورد، زیرا جاسوسان معاویه دائماً با او در تماس بوده و گزارش جنگ نهروان و دو دستگی سپاه امام(ع) را به او گزارش دادند و به دنبال آن معاویه تصمیم گرفت برای تثبیت قدرت خویش در منطقه حکومت امام، ایجاد ناامنی کرده و شیعیان حضرت را به هر وسیله که می تواند تارومار کند، بدین منظور تصمیم گرفت با اعزام گروه هایی به مناطق حجاز و یمن و عراق به جنگ روانی دست زند و با ایجاد اغتشاش و قتل افراد بی گناه و غارت اموال زنان و بیچارگان، نه تنها امام را از اندیشهی نبرد با شامیان باز دارد، بلکه عملاً ثابت کند که حکومت مرکزی قادر به حراست مرزهای خود نیست و این سیاست شیطانی مؤثر افتاد، معاویه با اعزام سنگدلانی به قلمرو حکومت امام(ع) هزاران تن را به قتل رسانید. این یاغیان مهاجم حتی به کودکان و زنان نیز رحم نمی کردند تا جایی که در یمن دو کودک عبدالله بن عباس را در برابر چشم مردم سربریدند.
این برگ از تاریخ حکومت امام(ع) بسیار دردآلود و اندوهبار است، البته این بدان معنا نیست که امام(ع) کفایت و تدبیر سیاسی برای نابود کردن دشمن را نداشتند بلکه آنچه در اختیار حضرت بود تنها مشتی مردم فضول و بهانه گیر و راحتطلب و بدتر از همه دهن بین بودند و از این رو امام(ع) نتوانستند به اهداف عالی خود دست یابند، تاریخ شرح این هجوم های وحشیانه را به دقّت نگاشته است و ما در اینجا بخشی از این هجوم ها را ترسیم می کنیم تا میزان تعهد معاویه نسبت به اصول اسلام و مبانی انسانی روشن شود.
پس از ماجرای نهروان و اعلام امام به حرکت به سوی شام و سستی نشان دادن یاران آن حضرت، معاویه، ضحاک بن قیس فهری را به فرماندهی سه الی چهار هزار نفر برگزید و فرمان داد که به سمت کوفه برود و قبایلی را که در اطاعت امام هستند غارت کند و این کار را به سرعت انجام دهد، به گونه ای که اگر صبح وارد شهری شد عصر آن روز در شهر دیگر باشد و هرگز در نقطه ای متوقف نشود که با گروهی رو در رو نبرد کند بلکه به صورت جنگ و گریز به کار خود ادامه دهد.
ضحاک در مسیر خود به روستای ثعلبیه رسید که مسیر حجاج عراق به سوی مکّه بود، اموال حجاج را غارت کرده و سپس به مسیر خود ادامه داد و با عمر بن عمیس برادر زاده عبدالله بن مسعود روبرو شد و او را با گروهی از مردم کشت.
چون گزارش غارتگران ضحاک به امام(ع) رسید بر فراز منبر رفته و چنین فرمودند:
ای مردم، به سوی بنده صالح عمر بن عمیس بشتابید به یاری گروهی از یاران خود که از حمله دشمن آسیب دیده اند برخیزید، حرکت کنید و با دشمن خود بجنگید و مرزهای خود را از ورود دشمن حفظ کنید.
آنان در برابر سخنرانی امام(ع) واکنش چشمگیری نشان ندادند، امام که ناتوانی و سستی آنان را مشاهده کردند فرمودند: سوگند به خدا که من حاضرم ده نفر از شما را با یک نفر از یاران معاویه عوض کنم، وای بر شما که همراه من بیرون بیایید و سپس مرا در وسط میدان تنها بگذارید و فرار کنید...
امام(ع)، به دنبال حرکت ضحاک، حجر بن عدی را به فرماندهی چهار هزار نفر برگزید و پرچمی برای او بست. حجر حرکت کرد و به سرزمین سماوه رسید و پیوسته به دنبال ضحاک بود تا در نقطهای به نام تدمر به او برخورد. جنگ میان دوگروه آغاز شد واز دشمن نوزده نفر و از یاران امام(ع) دونفر کشته شدند، ضحاک ازتاریکی شب استفاده کرد و پا به فرار نهاده وبامدادان اثری از او نبود.
امام(ع) درباره غارتگری ضحاک و بیحالی و سستی یاران خود سخنرانی مفصّلی ایراد فرمودند که در نهج البلاغه منعکس است (خطبه 92) و ما برای رعایت اختصار از ذکر آن صرف نظر می کنیم.
سرزمین یمن در زمان امام(ع) به دو بخش تقسیم شده، امام بخشی را به عبدالله بن عباس مسئولیت داده بودند و بخشی را به سعید بن نمران و در منطقه مرکزی یمن گروهی بودند که از روش عثمان و عثمانیان پیروی می کردند و علاقه ای به حکومت امام(ع) نداشته و پیوسته در فکر اغتشاش و شورش بودند. این گروه پس از جریان خوارج و پیدایش دودستگی در سپاه امام، پرچم مخالفت برافراشتند تا آنجا که سعید بن نمران را از منطقه حکمرانی خود بیرون نمودند و گروهی دیگر نیز به آنان پیوستند. جریان به عرض امام رسید، امام، نامه ای نصیحتآمیز به آنان نوشته و فرستادند ولی مخالفان بازگشت به اطاعت را مشروط به برکناری عبیدالله عباس و سعید نمودند.
از طرفی برخی از آنان نامه به معاویه نوشتند و از او خواستند نماینده ای بفرستند تا با او بیعت کنند، بدین ترتیب معاویه تصمیم گرفت سیاست قتل و ایجاد ناامنی و شورش را به خاک حجاز و یمن گسترش دهد و به دنبال آن سنگدلترین فرماندهان خود به نام بُسر بن ارطاه را با سه هزار نفر به سوی حجاز و یمن فرستاد و به او دستور داد به هرکجا رسیدی که مردم آنجا پیرو حکومت علی(ع) بودند زبان به بدگویی و دشنام به آنان بازکن و سپس آنان را به بیعت با من دعوت کن، کسانی را که بیعت کردند رها کن و کسانی را که تن به بیعت ندادند بکش ودر هر نقطه ای که به شیعیان علی(ع) دست یافتی خون آنان را بریز. بُسر با سه هزار نفر از شام حرکت کرد وقتی به دیرمران رسید چهارصد نفر از آنان بر اثر بیماری مردند و او با دو هزار و ششصد نفر راه حجاز را در پیش گرفت، او به هر آبادی که می رسید شتران مردم را به زور می گرفت و خود و سربازانش بر آن ها سوار می شدند تا به آبادی دیگر برسند آنگاه آنها را رها می کردند و از شتران آبادی بعد استفاده می کردند. بدین ترتیب این راه طولانی را طی کرده تا به مدینه رسیدند، بُسر در مدینه شروع کرد به فحاشی و بدزبانی با مردم و اینکه همه شما در قتل عثمان شریک بودید و ...
سپس تهدیدهای خود را آغاز کرد مردم از ترس به خانه شوهر مادر او پناه بردند و در سایه شفاعت او خشم بُسر فرو نشست، آنگاه همه مردم را به بیعت با معاویه دعوت کرد و گروهی پذیرفتند ولی او به بیعت این گروه اکتفا نکرد خانه های سرشناسان مدینه را بر سر آنان خراب کرد، از جمله خانه زراة بن حرون و رفاعة بن رافع و أبو أیوب أنصاری با این طریق دستخوش حریق شد و سوخت، سپس سران قبیله بنی مسلم را خواست و از آنان پرسید جابربن عبدالله کجاست؟ او را حاضر کنید یا آماده کشته شدن باشید. جابر در آن هنگام به خانه امّ سلمه، همسر رسول خدا(ص)، پناه برد و در پاسخ امّ سلمه که از او پرسید چه می بینی؟ گفت اگر بیعت نکنم کشته می شوم و اگر بیعت کنم با ضلالت و گمراهی هم پیمان شده ام ولی سرانجام به نوشته الغارات جابر به تصویب امّ سلمه با بُسر بیعت کرد.
بُسر سپس راهی مکّه شد و عجیب این بود که ابوهریره را برای جانشینی خود در مدینه برگزید.
وقتی به نزدیکی مکّه رسید، فرماندار امام(ع) به نام قَثَم ابن عباس شهر را ترک گفت، بُسر به هنگام ورود به مکّه ضمن اینکه در مسیر مدینه تا مکّه گروهی را کشت و اموالی را غارت کرد به برنامه خود ادامه داد و مردم را به باد فحش و ناسزا گرفت و از همگان برای معاویه بیعت گرفت و آنان را از مخالفت با او بر حذر داشت و گفت: اگر از جانب شما خبر مخالفت با معاویه به من برسد، ریشه های شما را قطع و اموالتان را غارت و خانه هایتان را ویران می سازم.
بُسر پس از مدّتی مکّه را به عزم طائف ترک گفت و پس از انجام مأموریت، طائف را نیز به سمت یمن ترک کرد و مغیرة بن شعبه، سیاستمدار معروف عرب او را بدرقه کرد.
بُسر در مسیر یمن به سرزمین بنی کنانه رسید و آگاه شد که دو کودک خردسال عبدالله بن عباس، فرماندار امام(ع) در صنعاء به همراه مادرشان در آن سرزمین هستند، عبدالله فرزندان خود را به مردی از بنی کنانه سپرده بود، آن مرد با شمشیر برهنه به سوی شامیان آمد، بُسر به او گفت مادرت به عزایت بنشیند ما قصد قتل تو را نداشتیم بلکه خواهان کودکان عبدالله هستیم. آن مرد در پاسخ گفت: من در راه کسانی که در حمایت من هستند آماده کشته شدن هستم. این جمله را گفت و بر شامیان حمله کرد و سرانجام کشته شد. کودکان خردسال عبدالله را برای اعدام آوردند و با کمال قساوت هر دو را کشتند، زنی از بنی کنانه فریاد کشید شما مردان را می کشید، کودکان چه تقصیری دارند؟ به خدا سوگند نه در جاهلیّت و نه در اسلام کودکی را نمی کشتند سوگند به خدا آن حکومتی که پایه های قدرت خود را با کشتن پیران و کودکان استوار سازد حکوت سستی است. بُسر گفت به خدا سوگند که تصمیم داشتم زنان را نیز بکشم. آن زن در پاسخ گفت: از خدا می خواستم که تو این کار را بکنی.
بُسر سرزمین کنانه را ترک گفت و در سر راه خود در نجران، عبدالله ابن عبدالمدان، داماد عبدالله بن عباس را کشت و آنگاه گفت: ای مردان نجران، ای مسیحیان (چون بیشتر مردم نجران مسیحی بودند) به خدا سوگند اگر کاری انجام دهید که من آن را خوش ندارم بازمی گردم و کاری می کنم که نسل شما قطع شود و زراعت شما نابود و خانه هایتان ویران گردد. سرانجام به سرزمین صنعاء رسید، فرماندهان امام(ع) به نام عبیدالله بن عباس و سعید بن نمران شهر را ترک گفته و مردی را به نام عمرو ثقفی جانشین خود قرار داده بودند، جانشین عبیدالله قدری در برابر بُسر مقاومت کرد ولی سرانجام کشته شد، بُسر سفاک وارد شهر شد و گروهی از مردم را کشت، سپس صنعاء را به نقطه ای به نام حبشیان ترک گفت. اهل این منطقه همگی از شیعیان علی(ع) بودند. نبرد میان آنان و بُسر درگرفت و سرانجام پس از دادن تلفاتی، اسیر شدند و به وضع فجیعی به شهادت رسیدند و بُسر بار دیگر به صنعاء بازگشت و صد نفر دیگر را در آنجا کشت.
این برگی از پرونده سیاه جنایات بُسربن ارطاه بود که تاریخ ضبط کرده است.
امام(ع) وقتی از جریان بُسر آگاه شدند گروهی متشکّل از دو هزار سپاهی را به سرگروهی جاریة بن قدامه به تعقیب بُسر فرستادند. او راه بصره و حجاز را پیش گرفت تا به یمن رسید و پیوسته در تعقیب بُسر بود تا آگاه شد که وی در سرزمین بنی تمیم است، وقتی مردم از عزیمت جاریة آگاه شدند در مسیر بُسر کار را بر او سخت گرفتند ولی سرانجام توانست خود را به سلامت به شام برساند و گزارش سفر خود را به معاویه بدهد.
تاریخ می نویسد بُسر در این سفر سی هزار نفر را کشت و گروهی را با آتش سوزاند.
امام(ع) در جریان بُسر، خطبه 25 نهج البلاغه را ایراد فرمودند که خواندنی است و ما به جهت اختصار، خوانندگان محترم را به مطالعه آن خطبه در نهج البلاغه راهنمایی می کنیم.
سفیان بن عوف غامدی از طرف معاویه مأمور شد که در رأس لشگری مجهّز و بیباک به سمت فرات حرکت کند تا به شهرستان «هیت» که در بالای الأنبار قرار داشت برسد و از آنجا به سمت الأنبار برود و اگر در مسیر خود با مقاومتی روبرو شد بر آنان یورش برد و آنان را غارت کند و اگر با مقاومتی روبرو نشد غارتکنان تا شهر الأنبار برود و اگر در آنجا لشگری را ندید تا به مدائن برود و از آنجا به شام بازگردد و زنهار که به کوفه نزدیک نشود.
نتیجه آمدن سفیان به الأنبار و مدائن و غارتگری و ایجاد رعب او در آن مناطق این شد که مردم عراق از شدّت ترس، گروه گروه به سوی شام مهاجرت کردند[9].
وقتی گزارش ورود سفیان به الأنبار و کشتن فرماندار منصوب از طرف حضرت را به امام(ع) دادند،حضرت خشمگین از خانه بیرون آمدند و به اردوگاه نخیله رفت و مردم نیز در پشت سر آن حضرت آمدند، امام(ع) در نقطه بلندی رفته و خداوند را ستوده و بر پیامبر اکرم(ص) درود فرستادند و سخنرانی بسیار پرشوری فرمودند که متن سخنرانی حضرت در نهج البلاغه، خطبه 27 است، علاقه مندان به آنجا مراجعه فرمایند.
برنامه معاویه برای ایجاد ترس در دل مردم عراق منحصر به این سه مورد نبود، بلکه افراد دیگری را نیز به چنین مأموریت هایی گسیل داشت مثلا نعمان بن بسیر انصاری را وادار ساخت که به «عین التمر»که شهری در غرب فرات بود حمله برده آنجا را غارت کند[10] و به «یزید بن شجرة» ماموریت داد به سوی مکّه رود و اموال مردم آنجا را به غارت برد[11]. سرانجام این توطئه ها به نتیجه رسید و رعب و ترس شدیدی در دل مردم عراق نشست و بالاخره فشار داخلی و دشمن بیرونی و بیدینی و افسار گسیختگی او همه و همه، به ضمیمه بیخانمانی مردم و کشته شدن و سوختن آنان تمامی آن ها خونی بود که به قلب مقدّس امام(ع) می ریخت و داغی بود که هر روز دلش را می آزرد.
پس از قتل عثمان، که همه مناطق اسلامی به جز شام در قلمرو حکومت علی(ع) درآمد امام در سال 36 هجری نخستین سال حکومت خود قیس بن سعدبن عباد را به عنوان استاندار مصر برگزیدند و به آنجا اعزام فرمودند ولی پس ار مدّتی کوتاه نظر مبارکشان بر آن شد که او را عزل فرموده و در همان سال، پس از جنگ جمل، محمّد بن أبی بکر را به آن سمت برگزیده و روانه فرمودند و دو نامه یکی در رابطه با نصب و دیگری دستورالعمل بسیار مفصّل و خواندنی برای او نوشتند متن هر دو نامه در کتاب «تحف العقول» و کتاب «الغارات» ثبت شده. ابواسحاق ثقفی می نویسد، چون نامه دوم امام به دست محمّدبن أبی بکر رسید پیوسته به آن می نگریست و طبق آن داوری می کرد آنگاه که محمّد در حمله عمروعاص به مصر مغلوب و کشته شد نامه ها به دست عمروعاص افتاد و او همه را جمع کرد و برای معاویه فرستاد در میان نامه ها این نامه توجه معاویه را به خود جلب کرد و با دقّت بیشتری در آن نگریست،ولید بن عقبة، شگفتی معاویه را مشاهده کرد و گفت فرمان بده که این نامه را بسوزانند معاویه گفت آرام باش تو در اینباره نباید اظهارنظر کنی ولید گفت: تو حق رأی نداری! آیا صحیح است که مردم بفهمند که احادیث أبوتراب نزد تو است و تو از آن ها درس می گیری و قضاوت می کنی؟ اگر چنین است چرا با علی می جنگی؟ معاویه گفت: وای بر تو به من فرمان می دهی که چنین گنجینه دانشی را بسوزانم؟ به خدا سوگند که دانشی جامعتر و استوارتر و روشنتر از آن نشنیده ام. ولید سخن پیشین خود را تکرار کرد و گفت: اگر أبوتراب عثمان را نمی کشت و در مسند فتوا می نشست ما از او علم می آموختیم، آنگاه قدری سکوت کرد و به اطرافیان خود نگریست و گفت: ما هرگز نمی گوییم که اینها نامه های علی است ما می گوییم اینها نامه های أبوبکر صدیق بوده که به فرزندش محمّد به وراثت رسیده است و ما نیز بر طبق آن داوری می کنیم و فتوا می دهیم، و بالاخره نامه های امام همچنان در گنجینه های بنی امیّه بود تا عمر بن عبدالعزیز زمام کار را به دست گرفت و اعلام کرد که این نامه ها احادیث علی بن ابیطالب(ع) است.
وقتی امام(ع) پس از شهادت محمّد، آگاه شدند که این نامه ها به دست معاویه افتاده است بسیار بر آن افسوس خوردند، عبدالله بن سلمه می گوید: امام(ع) با ما نمازگزارد و پس از فراغت از نماز در سیمای او آثار تأثّر را مشاهده کردیم، او شعری می خواند که مضمون آن تأسّف بر گذشته بود، از امام پرسیدم مقصود شما چیست؟ فرمود محمّد بن أبی بکر را برای اداره امور مصر گماردم او به من نامه نوشت که از سنّت پیامبر(ص) اطلاع فراوانی ندارد. برای او نامه ای نوشتم و در آن سنّت های رسول خدا(ص) را تشریح کردم ولی کشته شد و نامه به دست دشمن افتاد.
در زمان استاندار معزول مصر(محمّد بن قیس)، گروهی از حکومت وی کناره گیری کرده،خود را بی طرف معرّفی کردند،ولی بعداز آمدن محمّدبن أبی بکر استاندار جدید، آن افراد بی طرف را بین یکی از دو کار مخیّر ساخت که یا اعلام اطاعت و وابستگی به حکومت کنند یا مصر را ترک گویند، آنان در پاسخ گفتند مهلت بده تا ما در این باره فکر کنیم ولی استاندار پاسخ آنان را نپذیرفت و آنان نیز در موضع خود مقاومت نشان دادند و آماده دفاع شدند در این بین جنگ صفین پیش آمد و وقتی آن عدّه متوجّه شدند که کار جنگ به حکومت حکمین کشیده جرأت پیدا کرده این بار از حالت بیطرفی درآمده و صریحا به مخالفت با حکومت برخاستند. محمّد دو نفر را فرستاد تا آنان را نصیحت کند ولی متأسّفانه آن دو نفر به دست آنان کشته شدند. فرد سومی را هم فرستاد او را نیز کشتند.
کشته شدن این افراد باعث شد که گروهی به خود جرأت داده و همچون شامیان قتل عثمان را بهانه کنند و چون زمینه مخالفت قبلاً وجود داشت گروهی دیگر نیز با آنان همراه شدند و سرانجام سرزمین مصر به اغتشاش کشیده شد و استاندار جوان نتوانست آرامش را به مصر باز گرداند، امام(ع) وقتی از وضع آگاهی یافتند، فرمودند تنها دو نفر می توانند مصر را آرام کنند، یکی محمّدبن قیس، استاندار معزول و دیگری مالک أشتر و این در وقتی بود که حضرت مالک را به حکومت سرزمین جزیره اعزام فرموده بودند، قیس بن سعد، یار امام بود ولی وجود او در ارتش امام که در عراق مستقرّ بود ضروری به نظر می رسید از این جهت امام(ع) به مالک أشتر نامه نوشت و او در این هنگام در سرزمین نصیبین که منطقه وسیعی میان عراق و شام است بهسرمی برد، در آن نامه امام(ع) وضع خود و مصر را چنین شرح می دهد:
امّا بعد، تو از کسانی هستی که من به کمک آنان دین را به پای می دارم و نخوت سرکشان را قلع و قمع می کنم و خلاء های هولناک را پر می کنم، من محمّد بن ابی بکر را برای استانداری مصر گمارده بودم ولی گروهی از اطاعت او بیرون رفته اند و او به سبب جوانی و بیتجربگی نتوانسته بر آنان پیروز گردد هر چه زودتر خود را به ما برسان تا آنچه را که باید انجام بگیرد بررسی کنیم و فرمود مرد مورد اعتمادی را جانشین خود قرار ده.
مالک وقتی نامه امام را مشاهده کرد، شیب بن عامر را جانشین خود ساخت و به سوی امام(ع) شتافت و از اوضاع ناگوار مصر باخبر شد امام به او فرمودند هر چه زودتر به سوی مصر حرکت کن که جز تو کسی را برای این کار در اختیار ندارم من به سبب عقل و درایتی که در تو سراغ دارم چیزی را سفارش نمی کنم از خدا بر مهمات کمک بگیر و سختگیری را با نرمش درآمیز و تا می توانی به ملایمت رفتار کن و آنجا که جز خشونت چیزی کارساز نباشد قدرت خود را به کار ببر.
خبر اعزام مالک از سوی امام(ع) به معاویه رسید او سخت از این خبر وحشتناک شد زیرا چشم طمع به مصر دوخته بود و او می دانست که اگر مالک زمام امور مصر را به دست بگیرد دیگر امیدی برای معاویه در تصرّف آن سرزمین باقی نمی گذارد، معاویه چاره ای اندیشید و به وسیله یکی از ثروتمندان که خراج زیادی باید می پرداخت به قیمت معاف کردن او از خراج، مقدّمات قتل مالک را فراهم ساخت.
از سوی دیگر مردم مصر از امام(ع) درخواست کردند که هر چه زودتر استاندار دیگر را معرّفی کند و امام(ع) در پاسخ آنان نوشتند: از بنده خدا علی بن ابی طالب أمیرمؤمنان به مسلمانان مصر. سلام بر شما. خدایی را ستایش می کنم که جز او خدایی نیست، مردی را به سوی شما اعزام کردم که در روزهای ترس، خواب به چشمان او راه ندارد و هرگز لحظات هولناک از دشمن نمی ترسد و بر کافران از آتش شدیدتر است، وی مالک فرزند حارث از قبیله مذحج است سخن او را بشنوید و فرمان او را تا آنجا که با حق مطابق است پیروی کنید، او شمشیری از شمشیرهای خداست که کُند نمی شود و ضربت او به خطا نمی رود اگر فرمان حرکت به سوی دشمن داد حرکت کنید و اگر دستور توقف داد باز ایستید فرمان او فرمان من است من با اعزام او به سوی مصر شما را بر خود مقدّم داشتم به سبب خیرخواهی که نسبت به شما و سختگیری که بر دشمن شما دارم.[12]
مالک با تجهیزات لازم حرکت کرد و چون به منطقه قلزم که در دو منزلی فسطاط نزدیک اسکندریه رسید در خانه مردی از مردم آنجا فرود آمد. این مرد به سبب خوشخدمتی که از خود نشان داد اعتماد مالک را به خود جلب کرد و سرانجام او را با شربتی از عسل مسموم ساخت و بدینگونه این شمشیر برّنده خدا برای همیشه در غلاف فرو رفت و جان به جان آفرین سپرد. وی در سال 38 هجری در سرزمین قلزم، چشم از جهان بربست و در همان جا به خاک سپرده شد.
به طور مسلّم این میزبان یک فرد عادی نبوده بلکه فرد سرشناسی بود که قبلاً به وسیله معاویه خریداری شده بود.[13] وقتی خبر مرگ مالک به معاویه رسید، بر منبر رفته و گفت: ای مردم!فرزند ابوطالب دو دست توانا داشت که یکی از آن ها عمار یاسر در نبرد صفین بریده شد و دیگری مالک أشتر که امروز قطع شد.[14]
ولی وقتی خبر شهادت او به امام(ع) رسید، فرمودند:
«عَلَی مِثْلِکَ فَلْیَبکِینَ البَواکِی یا مالِکُ» «برای قتل تو باید زنان نوحهگر بگریند.» آنگاه فرمود: «أیْنَ مِثلُ مالِک؟» سپس بر فراز منبر رفته و سخن خود را چنین آغاز فرمودند:
ما از خداییم و به سوی او باز می گردیم، ستایش خداوندی را سزاست که پروردگار جهانیان است، خدایا من مصیبت أشتر را در راه تو حساب می کنم، زیرا مرگ او از مصائب بزرگ روزگار است، رحمت خدا بر مالک باد، او به پیمان خود وفا کرد و عمر خود را به پایان رسانید و پروردگار خود را ملاقات کرد، ما با اینکه پس از پیامبر(ص) ،خود را آماده ساخته بودیم که بر هر مصیبتی صبر کنیم، با این حال می گوییم که مصیبت مالک از بزرگترین مصیبت هاست[15].
فضیل می گوید:
وقتی خبر شهادت مالک به امام علی(ع) رسید، به حضور او رسیدم و دیدم که پیوسته اظهار تأسّف می کند و می گوید: خدا به مالک خیر دهد، چه شخصیّتی بود، اگر کوه بود کوهی بینظیر بود و اگر سنگ بود سنگ سختی بود، به خدا سوگند، مرگ تو ای مالک جهانی را می لرزاند و جهانی دیگر را مسرور می کند، بر مثل مالک باید زنان نوحهگر گریه کنند، آیا همتایی برای مالک هست؟
سپس می افزاید:
امام علی(ع) پیوسته اظهار تأسّف می فرمود و تا چند روز آثار اندوه بر چهرهی وی نمایان بود.
محمّدبن أبی بکر از اینکه امام علی(ع) او را از فرمانداری مصر معزول داشته و مالک را به جای او نصب کرده بود دلتنگ بود،چون خبر دلتنگی او به امام(ع) رسید در طی نامه ای از فرزند أبوبکر دلجویی فرمود و متقابلاً محمّد نیز نامه ای به امام مرقوم داشته،مراتب تسلیم خود را در برابر فرمان امام به عرض رسانید.
پس از جنگ صفین و پیروزی شیطنت های معاویه و ایجاد شکاف در سپاه امام(ع)، معاویه به فکر افتاد، مصر را از قلمرو حکومت امام خارج سازد و بر اساس وعده ای که در ابتدا به عمروعاص داده بود او را با سپاه نسبتاً بزرگی به آن دیار اعزام کرد، قبل از اعزام عمروعاص، نامه هایی به مخالفین حکومت امام(ع) در مصر نوشته و آنان را برای چنین حرکتی آماده ساخت. به همین جهت وقتی خبر ورود عمرو به دروازه های مصر رسید جمعی که از هواداران معاویه بودند به او پیوستند و عمروعاص از همان نقطه به استاندار مصر نامه ای نوشت و در آن نامه چنین آورد: من میل ندارم با تو درگیر شوم و خونت را بریزم، مردم مصر بر مخالفت تو اتفاق نظر دارند و از پیروی تو پشیمان شده اند و نامه را به ضمیمه نامه ای که معاویه به محمّد نوشته بود برای او فرستاد، و محمّد هر دو نامه را پس از قرائت به حضور امام(ع) روانه کرد و در نامه دیگری پیشروی سپاه شام را به مرزهای مصر گزارش داد و یادآوری کرد که اگر می خواهید مصر در دست شما باقی بماند باید مرا با پول و لشکر کمک کنید.
امام(ع) در نامه خود استاندار مصر را به مقاومت سفارش کردند، بعد از آن بود که محمّد به نامه عمروعاص و معاویه پاسخ گفت و سرانجام ناچار شد با بسیج کردن مردم به استقبال ارتش شام برود. مقدّمه سپاه او را دو هزار نفر به فرماندهی کنانة بن بُسر تشکیل می داد و خود نیز در رأس دو هزار نفر پشت سر او حرکت کرد وقتی پیشتازان سپاه مصر با ارتش شام روبرو شدند ابتدا ستون هایی از ارتش شام را در هم کوبیدند ولی سرانجام به سبب کمی نیرو مغلوب شدند، کنانه خود از اسب پیاده شد و با یارانش به جنگ تن به تن با دشمن پرداخت و در حالی که این آیه را تلاوت می کرد به شهادت رسید:
وَ مَا كَانَ لِنَفْسٍ أنْ تَمُوتَ إلاّ بِإذْنِ الله كِتَاباً مُّؤَجَّلاً وَ مَن يُرِدْ ثَوَابَ الدُّنْيَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَ مَن يُرِدْ ثَوَابَ الآخِرَةِ نُؤْتِهِ مِنْهَا وَ سَنَجْزِي الشَّاكِرِينَ[16]
«شأن هیچ انسانی نیست که جز به اذن خدا و در أجلی معیّن و ثبت شده بمیرد، هرکس پاداش دنیا بخواهد از آن به او عطا می کنیم و هر کس ثواب سرای دیگر را بخواهد از آن به او می بخشیم و سپاسگزاران را پاداش می دهیم.»
شهادت کنانة بن بُسر بر جرأت ارتش شام افزوده و به فکر پیشروی افتادند، ولی متأسّفانه باقیمانده سپاه مصر متفرّق شدند و محمّد مجبور به فرار و پناه به خرابه ای شد، او را بیرون آورده در حالی که سخت تشنه بود حاضر نشدند، به او آب بدهند و فرمانده سپاه شام، معاویة بن حدیج، سخنان زشتی نثار محمّد کرد که از نوشتن آن صرفنظر می کنیم و در پایان گفت من جسد تو را در شکم این الاغ مرده قرار می دهم و با آتش می سوزانم، محمّد در پاسخ گفت شما دشمنان خدا کراراً با اولیاء خدا چنین معامله ای انجام داده اید، من امیدوارم که خدا این آتش را برای من همچون آتش ابراهیم سرد و عافیت قرار دهد و آن را وبالی بر تو و دوستانت قرار دهد و خدا تو را و پیشوایت معاویة بن أبیسفیان و عمروعاص را به آتش بسوزاند که هرگاه بخواهد خاموش شود شعلهورتر گردد. سرانجام او را گردن زده و در شکم الاغ مرده ای قرار داده و آتش زدند.
شهادت محمّد بر امام(ع) بسیار گران آمد و آن حضرت با چشمان اشکآلود فرمود: او برای من فرزند و برای فرزندانم و فرزندان برادرم، برادر بود[17].
به دنبال فرمایش امام(ع) لازم است به این نکته توجه شود که مادر محمّد، اسماءبنت عمیس ابتدا همسر جعفربنأبیطالب، برادر امام بود و پس از شهادت جعفر با داشتن چند فرزند از او همسر أبوبکر شد و بدین ترتیب مادر محمّد أبی بکر شد. و پس از فوت أبوبکر افتخار همسری امام(ع) را پیدا کرد و فرزندی نیز از امام(ع) به نام یحیی آورد.
پس از شهادت محمّد بن أبی بکر، امام(ع) تلاش زیادی کردند تا سپاهی را به مصر بفرستند ولی سرانجام موفقیّت چشمگیری در این زمینه حاصل نشد.
همانطوری که در جریان جنگ نهروان گفته شد، تعداد اندکی از خوارج از جنگ فرار کردند و به سوی مکّه گریختند و سه تن از آن ها به نام های عبدالرّحمان بن ملجم مرادی و برک بن عبدالله تمیمی و عمرو بن بکر تمیمی در یکی از شب ها دور هم جمع شده و اوضاع آن روز و خونریزی ها و جنگ های داخلی را بررسی کردند و سرانجام به این نتیجه رسیدند که باعث این خونریزی ها امام(ع) و معاویه و عمروعاص بودند و اگر این سه نفر از میان برداشته شوند مسلمانان تکلیف خود را خواهند دانست و به میل خود خلیفه ای انتخاب خواهند کرد و به دنبال آن هر سه متعهد شدند و سوگند یاد کردند که هر یک از آنان متعهد کشتن یکی از سه نفر گردد.
إبن ملجم متعهد به قتل امام(ع) شد و عمرو بن بکر عهدهدار کشتن عمروعاص گردید و برک ابن عبدالله نیز متعهد قتل معاویه شد.[18]
و برای اینکه هر سه نفر در یک وقت هدف خود را عملی سازند شب نوزدهم ماه مبارک رمضان را تعیین کردند و هر یک برای انجام تعهدی که کرده بود به سوی شهر مورد نظر حرکت کرد.
برک بن عبدالله به شام رفت و در شب موعود در صف اول به نماز ایستاد و در حالیکه معاویه سر به سجده داشت با شمشیر به او حمله کرد ولی در اثر اضطراب روحی و دستپاچگی، شمشیر او به خطا رفت و به جای سر بر ران معاویه فرود آمد و معاویه زخم شدیدی برداشت، او را فوراً به خانه اش منتقل کردند و بستری شد وقتی ضارب را در پیش او حاضر کردند معاویه از او پرسید: چگونه بر این کار جرأت کردی؟
گفت: امیر مرا معافدار تا مژده ای به تو بدهم معاویه گفت: مژده چیست؟
گفت: علی را امشب یکی از همدست های من کشته است و اگر باور نداری مرا بازداشت کن تا خبر آن به تو برسد و اگر کشته نشده باشد من تعهد می کنم که بروم و او را بکشم و باز نزد تو برگردم.
معاویه او را تا رسیدن خبر شهادت امام(ع) نگهداشت و چون خبر مسلّم شد او را رها کرد، بنا به نقل دیگر همان وقت او را به قتل رساند.[19]
پزشکان چون زخم معاویه را دیدند گفتند اگر امیر فرزندی نخواهد می توان با دارو او را معالجه کرد وگرنه محل زخم باید با آتش داغ شود معاویه از داغ کردن با آتش ترسید و به قتل نسل راضی شد و گفت یزید و عبدلله برای من کافی هستند.[20]
عمرو بن بکر نیز در همان شب در مصر به مسجد رفت و در صف اول نماز ایستاد، از قضا در آن شب عمروعاص را تب شدیدی عارض شد که از کسالت و التهاب آن نتوانست به مسجد برود فردی را به نام «خارجة» برای نماز به مسجد فرستاده بود و عمرو بن بکر او را به جای عمروعاص کشت و چون جریان را دانست گفت: من کشتن عمرو را اراده کرده بودم و خدا کشتن خارجة را.
امّا عبدالرحمان بن ملجم مرادی در روز بیستم ماه شعبان سال 40 هجری به کوفه آمد، گویند چون امام(ع) از آمدنش با خبر شد فرمود: آیا رسید؟ همانا جز آن چیزی بر عهده من نمانده و اکنون هنگام آن است.
إبن ملجم در خانه أشعث بن قیس فرود آمد و یک ماه در خانه او ماند و هر روز با تیز کردن شمشیر خود را آماده می کرد.[21] در آنجا با دختری به نام قطّام که او نیز از خوارج بود مواجه شد و عاشق او گردید.
طبق نقل مسعودی قطّام دختر عموی إبن ملجم بود و پدر و برادرش در واقعه نهروان کشته شده بودند. قطّام از زیباترین دختران کوفه بود و چون إبن ملجم او را دید همه چیز را فراموش کرد و رسماً از وی خواستگاری نمود.[22]
قطّام گفت: من با کمال میل تو را به همسری خود می پذیرم مشروط بر آنکه مهریه مرا مطابق میل من قرار دهی پرسید مقصودت چیست؟ قطّام که عاشق را تسلیم دید مهر را سنگین کرد و گفت: سه هزار درهم و یک غلام و یک کنیز و قتل علی بن ابیطالب.
إبن ملجم گفت: تصور نمی کنم مرا بخواهی با این پیشنهاد، چون با قتل علی کشته خواهم شد.
قطّام گفت: سعی کن او را غافلگیر کنی آن وقت اگر او را بکشی، هر دو انتقام خود را گرفته ایم و روزگار خوشی خواهیم داشت و اگر در این راه کشته شوی جزای اُخروی و آنچه خداوند برای تو ذخیره کرده است از نعمت های این جهان بهتر و پایدارتر است.
إبن ملجم در پاسخ گفت: بدان که من جز برای این کار به کوفه نیامدم.[23]
امام(ع) در ماه رمضان آن سال پیوسته از شهادت خود خبر می داد حتی در یکی از روزها در ماه رمضان هنگامی که بر فراز منبر بود دست به محاسن شریفش کشید و فرمود شقیترین مردم این موها را با خون سرم رنگین خواهدکرد.
به همین جهت، آن حضرت در روزهای آخر عمر هر شب به منزل یکی از فرزندان خود می رفت و بیش از سه لقمه غذا تناول نمی فرمود. یکی از فرزندانش سبب کم خوردن وی را پرسید، فرمود: امر خدا می آید و من می خواهم شکمم تهی باشد،یکشب یا دوشب بیشتر نمانده است،پس در همان شب ضربت خورد.[24]
در شب نوزدهم، افطار را مهمان دخترش امّ کلثوم بود در هنگام افطار سه لقمه غذا خورد و سپس به عبادت پرداخت و از اول شب تا صبح در اضطراب و تشویش بود، گاهی به آسمان نگاه می کرد و حرکات ستارگان را در نظر می گرفت و هر چه طلوع فجر نزدیکتر می شد تشویش و ناراحتی آن حضرت بیشتر می شد و می فرمود به خدا قسم نه دروغ می گویم و نه آن کسی که به من خبر داده دروغ گفته است، این است شبی که مرا وعدهی شهادت داده اند.[25]
بالأخره آن شب هولناک به پایان رسید و امام(ع) در تاریکی سحر برای ادای نماز صبح به سوی مسجد حرکت کرد مرغابی هایی که در منزل بودند به دنبال امام رفته و به جامه اش آویختند، برخی خواستند آن ها را از امام دور سازند، فرمود: آن ها را به حال خود بگذارید که فریادکنندگانی هستند و نوحهگرانی به دنبال دارند.[26]
امام حسن(ع) عرض کردند: این چه فال بدی است که می زنید؟ فرمودند: ای پسر فال بدی نمی زنم لیکن دل من گواهی می دهد که کشته خواهم شد.[27]
آنگاه کمربند خود را محکم بست و در حالی که شعری را زمزمه می کرد به این مضمون عازم مسجد شد؛
«کمر خود را برای مرگ محکم ببند زیرا مرگ تو را ملاقات خواهد کرد و از مرگ آنگاه که به سوی تو درآید جزع و فریاد مکن.»[28]
امام(ع) وارد مسجد شدند به نماز ایستادند و تکبیر افتتاح نماز را گفتند و پس از قرائت به سجده رفتند در این هنگام إبن ملجم در حالی که فریاد می زد «لِلّهِ الحُکمُ لا لَکَ یا عَلی» با شمشیر زهرآلود ضربتی بر سر مبارک امام زد، از قضا این ضربت بر محلّی اصابت کرد که سابقاً شمشیر عمرو بن عبدود برآن وارد شده بود[29] و فرق مبارک آن حضرت را تا پیشانی شکافت.
خون از سر امام(ع) در محراب جاری شد و محاسن شریفش را رنگین کرد دراین حال آن حضرت فرمود:«فُزتُ وَرَبِّ الکَعبَة»«بهخدای کعبه رستگارشدم» سپس این آیه را تلاوت فرمود:
مِنْهَا خَلَقْنَاكُمْ وَ فِيهَا نُعِيدُكُمْ وَ مِنْهَا نُخْرِجُكُمْ تَارَةً اُخْرَى[30]
«شما را از خاک آفریدم و در آن شما را برمی گردانیم و بار دیگر از آن بیرونتان می آوریم.»
وقتی إبن ملجم را نزد حضرت آوردند، امام به او نگریسته فرمودند:
اگر من مُردم، او را بکشید، چنان که مرا کشته و اگر سالم ماندم خواهید دید که رأی من درباره او چیست؟ إبن ملجم گفت من این شمشیر را به هزار درهم خریده ام و هزار درهم دیگر داده ام او را زهرآلود کردند پس مرا خیانت نمی کند.[31]
قدری شیر برای آن حضرت آوردند کمی از آن نوشیدند و فرمودند به زندانی خود نیز از این شیر بدهید و او را اذیت نکنید.
در این هنگام امام(ع) کاغذ و دواتی خواست و وصیّت خود را خطاب به دو فرزندش حسن(ع) و حسین(ع) نوشتند.
این وصیّت نامه را عدّه ای از محدّثان و مورّخانی که قبل از مرحوم سیّد رضی و بعد از او می زیسته اند با ذکر سند نقل کرده اند و مرحوم سیّد رضی در نهج البلاغه تحت نامه شماره 47 آورده است.
در این وصیّت نامه حضرت به موضوعاتی از قبیل: توجه به قرآن و جهاد و امر به معروف و نهی از منکر و غیره اشاره فرموده اند و در پایان آن می فرماید:
«به قصاص خون من تنها قاتلم را بکشید بنگرید که هرگاه من از این ضربت جهان را بدرود گفتم او را تنها یک ضربت بزنید تا ضربتی در برابر ضربتی باشد و زنهار که او را مُثله نکنید(گوش و بینی و اعضای او را نبُرید) که من از رسول خدا(ص) شنیدم که می فرمود: از مثله کردن بپرهیزید گرچه نسبت به سگ گزنده باشد.»
امام(ع) بعد از ضربت خوردن دو روز زنده بودند و در شب جمعه بیست و یکم ماه رمضان سال 40 هجری در سن 63 سالگی بدرود حیات گفتند.بدین طریق شعله های پر فروغ حیات انسان والایی که در کعبه زاده شد و در مسجد به شهادت رسید خاموش شد.
انسانی که پس از رسول خدا(ص)، جهان برای او همتایی ندیده و نخواهد دید نه در علم و دانش و دیگر فضیلت های انسانی، اما هر چه شخصیّت آن حضرت عظیم و والا است، ظلم و ستمی که نسبت به آن حضرت صورت گرفته همچنان بزرگ و جبران ناپذیر است، افسوس و هزاران افسوس که دنیا با همه توان کوشید تا در برابر درخشش فضیلت های بینظیر او غباری به وجود آورد و هر چه توانست به او ستم روا داشت، ولی زهی خیال باطل، گرچه آن روز این شخصیّت با عظمت مورد حسادت و دشمنی کوردلان دور از انسانیّت قرار گرفت، ولی روز به روز هر چه بر عمر دنیا و بشریّت می گذرد جلوهی نورانیّت آن امام مظلوم بیشتر می شود.
1. سیاست شوم معاویه وعمروعاص برای پایان دادن به جنگ صفین،چه پیامدهایی داشت؟
2. امام علی(ع) در دوران حکومت خود با چه جنگ هایی روبرو شدند؟
3. واژه «خوارج» از نظر لغوی و در علم کلام و تاریخ به چه معناست؟
4. خوارج برای رسیدن به مقاصد شوم خود، دست به چه کارهایی زدند؟
5. روش امام علی(ع) در برخورد با خوارج چگونه بود؟
6. چه عللی باعث شد علی(ع) بجای نبرد با معاویه،نسبت به نبرد با خوارج مصمّم شوند؟
7. امام علی(ع) خطاب به کسانی که تصورکردند نسل خوارج منقرض شده چه فرمودند؟
8. ماجرای ایجاد ناامنی بعد از جنگ نهروان چه بود؟
9. أمیرالمؤمنین علی(ع) درباره مجازات إبن ملجم، چه توصیه ای فرمودند؟
10. امام علی(ع) در وصیتنامه خود به چه مسائلی اشاره کردند؟
1. نهج البلاغه إبن أبی الحدید، خطبه 172
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت