فصل پنجم؛ امام حسن (ع) | ۱
دوران امام مجتبی(ع) و حادثهی صلح آن بزرگوار با معاویه، یا آن چیزی که به نام صلح نامیده شد، یک حادثهی سرنوشتساز و بینظیری بود در کل روند انقلاب اسلامی در صدر اول. ما دیگر نظیر این حادثه را نداشتیم. یک توضیح کوتاهی راجعبه این جمله عرض کنم و بعد وارد اصل مطلب بشوم. انقلاب اسلام، یعنى تفكر اسلام و امانتى که به نام اسلام، خداى متعال فرستاد براى مردم، در دورهی اول، یک نهضت بود، یک حركت بود. در قالب یک مبارزه، یک نهضت عظیم انقلاب خودش را نشان داد و آن هنگامى بود كه رسول خدا(ص) این فكر را در مكه اعلام كردند و دشمنانِ تفكر توحید و اسلام، در مقابل آن صفآرایی کردند؛ براى اینكه نگذارند این فكر پیش برود. و پیغمبر با نیروگرفتن از عناصر مؤمن، این نهضت را سازماندهى كرد و یک مبارزهی بسیار هوشمندانه و قوى و پیشرو را در مكه بهوجود آورد. و این نهضت، این مبارزه، سیزده سال طول كشید؛ این دورهی اول.
بعد از سیزده سال، با تعلیمات پیامبر، با شعارهایی كه داد، با سازماندهیاى كه كرد، با فداكاریاى كه شد، با مجموع عواملى كه وجود داشت، این تفكر، شد یک حكومت، یک نظام، تبدیل شد به یک نظام سیاسى؛ به نظام زندگى یک ملت و یک امت؛ و آن هنگامى بود كه رسول خدا تشریف آوردند به مدینه و آنجا را پایگاه خودشان قرار دادند و حكومت اسلامى را در آنجا گستردند و اسلام از شكل یک نهضت، تبدیل شد به شكل یک حكومت؛ این دورهی دوم. و این ادامه پیدا کرد تا دوران زندگی نبى اكرم ـ ده سالی که آن بزرگوار حیات داشتند ـ و بعد از ایشان، دوران خلفاى چهارگانه تا زمان امام مجتبی(ع) و تا خلافت آن بزرگوار كه شش ماه تقریباً طول كشید، اسلام به شكل حكومت، ظاهر شد. همه چیزِ یک شكل یک نظام اجتماعى را هم داشت؛ حكومت داشت، ارتش داشت، كار سیاسی داشت، كار فرهنگى داشت، كار قضایی داشت، روابط اقتصادى مردم را تنظیم میکرد و اگر به همان شكل پیش میرفت قابل بود که گسترش پیدا کند که تمام روى زمین را هم بگیرد؛ یعنى اسلام نشان داد كه این قابلیت را هم دارد.
در دوران امام حسن، یک جریان مخالفی آنچنان رشد كرد كه به صورت یک مانع توانست ظاهر بشود. البته این جریان مخالف، در زمان امام مجتبی بهوجود نیامده بود، سالها قبل بهوجود آمده بود. اگر كسى بخواهد یکقدرى دور از ملاحظات اعتقادى و صرفاً متکی به شواهد تاریخى حرف بزند، شاید بتواند ادعا كند كه این جریان، حتى در دوران اسلام بهوجود نیامده بود؛ بلكه ادامهاى بود از آنچه كه در دوران نهضت پیغمبر ـ یعنى دوران مكه ـ وجود داشت. زیرا بعد از آنیكه خلافت بهدست بنیامیه رسید، یعنی زمان عثمان ـ چون عثمان از بنیامیه بود ـ نقل کردهاند تواریخ ـ تواریخ سنی و شیعه، هر دو! اینها مسائل اعتقادی نیست و از دیدگاه اعتقادی اصلاً ما بحث نمیکنیم؛ یعنی من خوش ندارم از آن دیدگاه مسائل را بررسی کنم؛ فقط تاریخی - در یک مجلسی ابوسفیان كه در نابینا هم شده بود آنوقت، با دوستانش دور هم نشسته بودند. ابوسفیان بعد از آنکه خاطرجمع شد که در جلسه آدم بیگانهاى نیست ـ پرسید: چه كسانى در جلسه هستند؟ گفتند فلانى، فلانى، فلانى. فهمید همه خودى هستند ـ خطاب کرد به آنها گفت: «تَلَقَّفُوها تَلَقُّفَ الكُرَة»[1]. مثل توپ، این را به هم پاس بدهید، نگذارید از دست شما خارج بشود. خب، ابوسفیان البته آنوقت مسلمان بود، اسلام آورده بود، منتها اسلامِ بعد از فتح یا مشرفِ به فتح؛ اسلامِ دوران غربت نبود، اسلامِ بعد از قدرتِ اسلام بود، نه اسلامِ زمان ضعف اسلام. خب این جریان، در زمان امام حسن مجتبی(ع) به اوج خودش رسید، اوج قدرت؛ و همان جریانى بود كه بهشكل معاویةبنابیسفیان، در مقابل امام حسن مجتبی ظاهر شد. این جریان، معارضه را شروع كرد؛ راه را بر حكومت اسلامى ـ یعنی اسلام به شکل حکومت ـ بُرید و قطع كرد و مشکلاتى فراهم کرد؛ تاآنجاییكه عملاً مانع از پیشرَوى آن جریانِ حكومت اسلامى شد؛ مانع شد!
در باب صلح امام حسن(ع) این مسئله را بارها گفتیم و در كتابها نوشتند كه اگر خود امیرالمؤمنین هم بهجاى امام حسن مجتبی بود و در آن شرایط قرار میگرفت، ممكن نبود كارى بكند، غیر از آن كارى كه امام حسن كرد. هیچكس نمیتواند بگوید امام حسن، فلان گوشهی كارش سؤالبرانگیز است. نه، كار آن بزرگوار، صددرصد منطق بود بر استدلال منطقى غیرقابل تخلف. در بین آل رسول خدا(ص) پُرشورتر از همه کیست؟ شهادتآمیزترین زندگى را چه كسی داشته؟ غیرتمندترین آنها مقابل دشمن، برای حفظ دین چه كسى بوده؟ حسینبنعلى بوده دیگر. حسینبنعلی(ع) با امام حسن در این صلح شریک بودند. امام حسن تنها که صلح نکرد؛ امام حسن و امام حسین كردند؛ منتها امام حسن جلو بود، امام حسین پشت سر او بود و امام حسین(ع) جزو مدافعین ایدهی صلح امام حسن بود. وقتىكه در یک مجلس خصوصى، یکی از یاران نزدیک ـ از این پُرشورها و پُرحماسهها ـ یک اعتراضی به امام مجتبی(ع) كرد، امام حسین با او برخورد كردند: «وَ غَمَزَ الحُسَینُ حُجراً»[2]. یعنی هیچكس نمیتواند بگوید كه اگر امام حسین بهجاى امام حسن بود، این صلح انجام نمیگرفت. نهخیر، امام حسین با امام حسن بود و این صلح انجام گرفت و اگر امام حسن(ع) هم نبود و امام حسین(ع) تنها بود، در آن شرایط، باز هم همین كار میشد، صلح میشد.
پرشکوهترین نرمش قهرمانانهی تاریخ
صلح، عوامل خودش را داشت و هیچ تخلف و گریزى از آن نبود. آنجا آن روز، شهادت ممكن نبود. مرحوم شیخ راضى آل یاسین(ره) در این كتاب «صلح الحسن» ـ که بیست سال پیش بنده آن را ترجمه کردم و چاپ شده ـ ثابت میکند كه اصلاً جا براى شهادت نبود. هر كشتهشدنى كه شهادت نیست؛ كشته شدنِ با شرایطى، شهادت است. آن شرایط نبود در آنجا و اگر امام حسن(ع) آن روز كشته میشدند، شهید نشده بودند، کشته شده بودند. امكان نداشت کسی آن روز بتواند در آن شرایط، حركت مصلحتآمیزى انجام بدهد كه كشته بشود و انتحار[3] نباشد، اسمش شهادت باشد، لذا صلح کرد.
بعد از صلح امام حسن مجتبی(ع) كار به شكلى هوشمندانه و زیركانه تنظیم شد كه جریان اسلامى، وارد كانال آلودهاى كه به نام خلافت ـ و در معنا سلطنت ـ بهوجود آمده بود، نشود. این، هنرِ امام حسن(ع) بود. امام حسن مجتبى كارى كرد كه جریان اصیل اسلام ـ كه از مكه شروع شده بود و به حكومت اسلامى رسید و به زمان امیرالمؤمنین و به زمان خود او رسید ـ در یک مجراى دیگرى، جریان پیدا بكند؛ منتها اگر نه بهشكل حكومت ـ زیرا ممکن نیست ـ لااقل دوباره به شكل نهضت. این، دورهی سوم اسلام است. اسلام، دوباره شد نهضت. اسلام ناب، اسلام اصیل، اسلام ظلمستیز، اسلام سازشناپذیر، اسلام دور از تحریف و مبرّا از اینكه بازیچهی دست هواها و هوسها بشود این اسلام باقى ماند؛ منتها در شكل نهضت باقى ماند. و از زمان امام حسن(ع) دوباره تفكر انقلابى اسلامى كه دورهاى را طى كرده بود و به قدرت و حكومت رسیده بود، برگشت شد یک نهضت؛ البته در این دوره، كار این نهضت، بهمراتب مشكلتر بود از دورهی خود پیغمبر؛ چرا؟ زیرا شعارها در دست كسانى بود كه لباسِ مذهب را بر تن كرده بودند. درحالیکه از مذهب نبودند؛ مشكلی كار ائمهی هدى(ع) اینجا بود.
البته بنده اینجور استنباط کردم از مجموع روایات و زندگى ائمه(ع) که این بزرگواران، از روز صلح امام مجتبی(ع) تا آخر یا تا اواخر، دائماً در این صدد بودهاند كه این نهضت را مجدداً به شكل حكومت دربیاورند، روایاتی هم داریم. زندگی ائمه(ع) هم ـ طبق تشحیصی که بنده دادم؛ ممکن است بعضی دیگر این را اینجوری نبینند، جور دیگری ملاحظه بکنند ـ طبق دید من احساس میکنم که این بزرگواران همیشه درصدد بودند تا حکومت را، حکومت علوی را، حکومت اسلامی را مجدداً سرپا کنند. میخواستند که نهضت، مجدداً تبدیل بشود به حکومت و جریان اصیل اسلامی، آن جریان اسلامى كه دور از آغشتهشدن و آمیختهشدن و آلودهشدن به آلودگیهاى هواهاى نفسانىست، بیاید روی كار؛ ولى خب كار مشكلىست این کار.
در این دوران دوم نهضت، یعنى دوران خلافت خلفاى سُفیانى و مروانى و عباسى، مهمترین چیزى كه مردم احتیاج داشتند، این بود كه اصالتهاى اسلام را، جرقههاى اسلامِ اصیل و قرآنى را در لابهلاى حرفهاى گوناگون و پراكنده ببینند و بشناسند، اشتباه نكنند؛ بیخود نیست كه اینهمه ادیان، بر روى تعقل و تدبر تکیه كردند. بیخود نیست كه در قرآن كریم، اینهمه روى تفكر انسانها، تعقل انسانها، تدبر انسانها تکیه شده؛ آنهم دربارهی اصلیترین موضوعات دین، یعنى توحید. توحید فقط این نیست كه بگوییم خدایی یکی هست و دو نیست. خدایی هست، آنهم یکی است. این، صورت توحید است. باطن توحید، یک اقیانوس بیكرانهاىست كه اولیاى خدا در آن غرق میشوند. توحید، وادى بسیار باعظمتىست؛ اما در چنین وادى باعظمتى، باز از مؤمنین، مسلمین، موحدین خواستند كه با تکیهی به تفكر و تدبر و تعقل، پیش بروند. واقعاً هم میتواند عقل و تفكر انسان را پیش ببرد. البته در مراحل مختلف، عقل، تجهیز میشود و تغذیه میشود به نور وحی و نور معرفت و آموزشهای اولیای خدا؛ لکن بالاخره عقل است آنکه پیش میرود. بدون عقل، نمیشود هیچجا رفت.
ملت اسلامى، در تمام دوران چند صدسالهاى كه چیزى به نام خلافت، بر او حكومت میکرد تا قرن هفتم ـ تا قرت هفتم خلافت عباسی بود البته بعد از انقراض خلافت عباسی، باز گوشهکنار یک چیزهایی به نام خلافت وجود داشت؛ در زمان ممالیک در مصر و تا مدتها بعد هم در بلاد عثمانی و جاهای دیگر ـ در تمام این مدت آن چیزى كه مردم احتیاج داشتند که آن را بفهمند، این بوده كه عقل را قاضى كنند، تا بفهمند آیا آنچه در قرآن، كتاب الهى و احادیث مسلّمه راجعبه اسلام و اولیاى امور ازنظر اسلام هست، تطبیق میکند با واقعیت موجود یا تطبیق نمیکند؟ این خیلی چیز مهمىست.
..دوران خلافت مروانى و سفیانى و عباسی، دورانى بود كه ارزشهاى اسلامى از محتواى واقعى خودشان خالى شدند. یک صورتهایی باقى ماند؛ محتواها تبدیل شد به محتواهاى جاهلى و شیطانى. آن دستگاهى كه که انسانها را عاقل، متعبد، خاضعِ عندالله و متكبر درمقابل متكبرین میخواست تربیت بكند، انسانها را مؤمن، آزاد، دور از آلایشها میخواست بسازد ـ که همان دستگاه مدیریت اسلامى بود در زمان پیغمبر، بهترینش در زمان پیغمبر بود ـ همین دستگاه، یعنی دستگاه مدیریت تبدیل شد به دستگاهی که انسانها را با تدابیر گوناگون، اهل دنیا و اهل هوى و اهل شهوات و اهل تملّق و اهل دورى از معنویات و انسانهاى بیشخصیت و انسانهای فاسق و فاسدى میساخت و رشد میداد. در تمام دوران خلافت اموى و عباسى، متأسفانه اینجور بود.
چیزهایی در کتابهای تاریخ نوشتند که بخواهیم آنها را بگوییم، خیلی طول میکشد. از زمان خود معاویه هم شروع شد؛ از زمان معاویه. معاویه معروف است ـ یعنی مورّخین معروفش کردند ـ به اینکه آدمی بوده حلیم و باظرفیت؛ اجازه میداده در مقابلش مخالفینش حرف بزنند، هرچه میخواهند، بگویند. که البته در یک برههای از زمان در اوایل، همینجورها شاید بوده؛ لکن ابعاد دیگر شخصیت او را در کنار این بُعد، کمتر نوشتند؛ اینکه او چطور وادار میکرد اشخاص را، رؤسا را، وجوه را، رجال را به اینکه از عقاید خودشان و ایمان خودشان دست بِکشند و در راه مقابلهی با حق حتی تجهیز بشوند. اینها را خیلیها ننوشتند. البته چرا، بازهم در تاریخ ثبت هست، همینهایی که الان ما میدانیم، همین را هم باز یک عدهای نوشتند. مردمانی که در آن دستگاهها پرورش پیدا میکردند، عادت داده میشدند به اینکه هیچ چیزی را برخلاف مِیل و هوای خلیفه بر زبان نیاورند. خب این، چه جامعهایست؟! این، چهجور انسانیست؟! این، چهجور ارادهی الهی و اسلامی در انسانهاست که بخواهند مفاسد را اصلاح کنند و از بین ببرند، جامعه را جامعهی الهی درست کنند؛ ممکن است چنین چیزی؟!
جاحظ نقل میکند میگوید معاویه داشت در مکه، در دوران خلافتش، با اسب میرفت، یکی از رجالِ آن روز هم در کنار او بود، باهم میرفتند. معاویه سرگرم صحبت بود با آن شخص، پشت سر اینها هم عدهای میآمدند. داشت نقل میکرد معاویه که بله، در جاهلیت، اینجا اینجوری بود، آنجوری بود، پدر من، ابوسفیان، چنین کرد، چنان کرد؛ مفاخر اموی جاهلی خودش را داشت نقل میکرد. بچهها بازی میکردند، ظاهراً سنگ میانداختند. یکی سنگ خورد به پیشانی اینکسیکه کنار معاویه اسب میراند و حرکت میکرد و خون جاری شد. او هیچچیزی نگفت، حرف معاویه را قطع نکرد و تحمل کرد. خون ریخت روی صورتش و روی محاسنش. معاویه همینطورکه سرگرم صحبت بود، یکهو برگشت طرفِ این، دید عجب! خون روی صورت اوست. گفت: خون میریزد از پیشانی تو! آن طرف در جواب معاویه گفت: خون؟! از صورت من؟! کو؟! کجا؟! وانمود کرد که خوردن این سنگ و مجروحشدن پیشانی و ریختن خون را نفهمیده، ازبس مجدوب صحبت معاویه بوده! معاویه گفت: عجب! خون! بعد قسم خورد به جان معاویه و یا به مقدسات که تا وقتی تو نگفتی، شیرینی کلام تو نگذاشت که بفهمم. معاویه گفت: عجب! بعد پرسید: تو سهم عطیهات در بیتالمال چقدر است؟ گفت: مثلاً فلانقدر. گفت: عجب، به تو ظلم کردند، این را باید سه برابر کنند.[4] این، فرهنگ حاکم بر دستگاه حکومت است.
کسانی که در این دوران، تملّق رؤسا و خلفا را میگفتند، کارها دست آنها بود. کارها به صلاحیتشان، شایستگیشان [نداشتند]. عرب به اصل و نسب خیلی اهمیت میدهد؛ فلانکس، از کدام خانواده است، پدرانش چه کسانی بودند، حتی رعایت اصل و نسب را نمیکردند. ..یک نفری را مدتهای مدید در زمان عبدالملک و بعضی پسرهای عبدالملک گماشتند بر عراق، به نام یوسفبنعمر ثقفی؛ سالها حاکم و والی عراق بود. یک آدم عقدهای بدبختی بود که از عقدهایبودنِ او، چیزهایی نقل کردند. مرد کوچکجثه و کوچکاندامی بود که از عقدهی کوچکی جثهی خودش را داشت. وقتیکه پارچهای میداد خیاط بدوزد، مثلاً میگفت آقا این پارچه برای ما بس است، میخواهی مثلاً لباس بدوزی؟ اگر خیاط نگاه میکرد به پارچه و به او میگفت که بله، زیاد هم میآید. پارچه را از این خیاط میگرفت، دستور میداد خیاط را مجازات هم بکنند! خیاطها فهمیده بودند. وقتی پارچهای را به خیاط عرضه میکرد، میگفت برای من بس است یا نه، نگاه میکردند، میگفتند نه، این ظاهراً کم بیاید برای شما؛ این پارچه و هیکل شما و جثهی شما؟! خوشش میآمد.[5] اینقدر این احمق بود! بااینکه خب میدانست که این دارد دروغ میگوید، خب برای او مثلاً دو متر پارچه کافی است. پارچهی سه متری را عرضه میکند به خیاط، خیاط میگوید گمان نمیگنم، باید زحمت بکشم تا دربیاورم برای شما. این لذت میبُرد. چیزها نقل کردند؛ این همان کسیست که زیدبنعلی(ع) را به شهادت رساند در کوفه. سالها مسلطِ بر جان و مال و عِرض[6] مردم، یکچنین کسی را گذاشته بودند. نه یک اصل و نسب درستی، نه یک سواد درستی، نه یک فهم درستی؛ چون وابستهی به رأس قدرت بود. اینها آفت است! اینها بزرگترین آفتهاست برای یک نظام.
این جریان، همینطور ادامه پیدا کرد و جریان مسلمانی اصیل، جریان اسلام ارزشی، جریان اسلام قرآنی ـ که هیچوقت با آن جریان حاکم، اما ضد ارزشها کنار نمیآمد ـ این جریان هم ادامه پیدا کرد که مصداق بارز آن، ائمهی هدی(ع) هستند و مسلمانانِ بسیاری که بودند و اسلام را حفظ کرد این جریان ارزشی نهضتی اسلامی به برکت امام حسن مجتبی(ع). اگر این صلح را امام مجتبی انجام نمیداد، آن اسلامِ ارزشی نهضتی باقی نمیماند، از بین میرفت؛ چون معاویه بالاخره غلبه پیدا میکرد. وضعیت، وضعیتى نبود كه امكان داشته باشد امام حسن مجتبی(ع) غلبه پیدا كند؛ همهی عوامل، در جهت عكس غلبهی امام مجتبی(ع) بود. معاویه غلبه پیدا میکرد؛ دستگاه تبلیغات در اختیار او بود. چهرهی او در اسلام، چهرهاى كه نتوانند موجّه كنند و نشان بدهند، نبود. تمام اركان خاندان پیغمبر را از بین میبردند و كسی را باقى نمیگذاشتند كه حافظ نظام ارزشى اصیل اسلام باشد و بهكل از بین میرفت همهچیز و ذكر اسلام برمیافتاد، نوبت به جریان عاشورا هم نمیرسید. یعنی اگر بنا بود امام مجتبی(ع) جنگ با معاویه را ادامه بدهد و به شهادت خاندان پیغمبر منتهى بشود، امام حسین هم باید در همین ماجرا كشته میشد، اصحاب برجسته هم باید كشته میشدند، حجربنعدیها هم باید كشته میشدند، همه باید از بین میرفتند، كسى كه بماند و بتواند از فرصتها استفاده بكند و اسلام را در شكل ارزشی خودش بازهم حفظ كند، دیگر باقى نمیماند. این، حق عظیمىست كه امام مجتبی(ع) بر بقاى اسلام دارد. 22/1/1369
خودآزمایی
1- چرا بعد از صلح امام حسن(ع) كار این نهضت، به مراتب مشكلتر از دورهی خود پیغمبر بود؟
2- هنرِ امام حسن(ع) بعد از صلح، که به شكلى هوشمندانه و زیركانه تنظیم شد، چه بود؟
3- در دوران خلافت خلفاى سُفیانى و مروانى و عباسى، مهمترین چیزى كه مردم احتیاج داشتند، چه بود؟
پینوشتها
[1]. مروج الذهب و معادن الجوهر (علیبنحسین مسعودی، متوفی ۳۴۶ق) / ج۲ / ص۳۴۳
[2]. شرح نهجالبلاغه (ابنابیالحدید، متوفی ۶۵۶ق) / ج۱۶/ ص۱۵، «حسین(ع) اشارهای کرد به حجر [پس ساکت شد.]»
[3]. (نحر) خودکشیکردن
[4]. التاج فی اخلاق الملوک (عمروبنبحر جاحظ، متوفی ۲۵۵ق) / ص۵۴
[5]. الکامل فی التاریخ (علیبنمحمد ابناثیر، متوفی ۶۳۰ق) / ج۵ / ص۲۲۶
[6]. (عرض) آبرو، ناموس
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله العظمی سیدعلی خامنهای