امام سجّاد(ع) در تمام فراز و فرودهای ماجرای عاشورا و شهادت شهدای کربلا، و اسارت بازماندگان، حضور داشت، و چون در ماجرای کربلا بیمار بود، و به شهادت نرسید، ولی برای ابلاغ پیام شهیدان، از هر فرصتی استفاده کرد، خطبهها و گفتگوها و افشاگریهای آن حضرت در کوفه و شام و مدینه، دودمان بنی امیّه را رسوا نمود، و مردم را به زمینه سازی برای قیام بر ضدّ حکومت ننگین بنی امیّه فراخواند، یکی از کارهای آن بزرگوار در مدینه تجدید خاطرات جانسوز شهدای کربلا و گریه برای آنها بود که نقش بسزایی در جلب عواطف و برانگیختن احساسات پاک آنها بر ضدّ حکومت یزید بود، در اینجا به این داستان توجّه کنید:
یکی از غلامان آن حضرت میگوید: روزی امام سجّاد(ع) به بیابان رفت، من نیز به دنبالش بیرون رفتم، دیدم پیشانی بر سنگ سختی نهاده است، کنارش ایستادم و صدای ناله و گریهاش را میشنیدم، شمردم هزار بار گفت:
لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ حَقّاً حَقّاً، لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ تَعَبُّداً وَ رِقّاً، لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ ایماناً وَ تَصْدیقاً وَ صِدْقاً
«نیست معبودی جز خدای یکتا، که حقّاً همین است، نیست معبودی جز خدای یکتا که از روی عبودیّت و بندگی میگویم، نیست خدایی جز خدای یکتا که از روی ایمان و تصدیق و راستی میگویم».
سپس سر از سجده برداشت، صورت و محاسنش غرق در اشک چشمش بود، به پیش رفتم و عرض کردم: «ای آقای من، آیا وقت آن نرسیده که روزگار اندوهت، به پایان برسد و گریهات کاهش یابد؟»
فرمود: «وای بر تو، یعقوب بن اسحاق ابن ابراهیم(ع) پیغمبر و پیغمبرزاده بود، دوازده فرزند داشت، خداوند یکی از آنها را پنهان نمود، از اندوه فراق او، موی سرش سفید، و کمرش خمیده، و چشمش از گریهی زیاد نابینا شد، با اینکه فرزندش (یوسف) در همین دنیا و زنده بود، ولی من پدر و برادر و هفده تن از بستگانم را کشته، و به روی زمین افتاده دیدم، چگونه روزگار اندوهم به پایان رسد، و گریهام کاهش یابد؟»[۱].
پینوشت
[۱]. ترجمه لهوف، ص ۲۰۹ و ۲۱۰.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی