هنگامی که هشام بن عبدالملک، امام باقر(ع) را همراه پسرش امام صادق(ع) از مدینه به شام تبعید کرد، امام صادق(ع) میگوید: یک روز همراه پدرم از خانهی هشام بیرون آمدیم، به میدان شهر رسیدیم دیدیم جمعیت بسیاری اجتماع کردهاند، پدرم پرسید: «اینها کیستند و برای چه اجتماع کردهاند؟».
گفته شد: «اینها کشیشهای مسیحی (روحانیون بلندپایهی مسیحیان) هستند، هر سال در چنین روزی در اینجا اجتماع میکنند و با هم به زیارت راهب پیر مسیحی، که معبد او در بالای این کوه قرار دارد، میروند، و سؤالات خود را از او میپرسند و سپس به خانههای خود باز میگردند».
پدرم سر خود را با پارچهای پوشانید، تا کسی او را نشناسند، نزد آنها رفت، و با او بالای کوه نزد راهب پیر مسیحی رفتند، من هم همراه آنها بودم.
کشیشها در کنار معبد، فرشهایی که آورده بودند گستردند و مسندی برای راهب، قرار دادند، راهب پیر را از میان معبد بیرون آورده و بر آن مسند نشاندند و در پیش روی او نشستند، آن راهب آنچنان پیر بود که ابروان سفیدش روی چشمش افتاده بود، با نوار حریر زردی، ابروان خود را به پیشانی بست، و چشمهای خود را مانند مار افعی به حرکت درآورد، هشام جاسوسی فرستاده بود، تا جریان ملاقات پدرم را با راهب، به او گزارش کند، راهب به حاضران نگاه کرد، وقتی پدرم را در میان آن جمع دید، بین او و پدرم چنین گفتگو شد:
راهب: تو از ما هستی یا از امّت مرحومه (اسلام) میباشی؟
امام باقر: از امّت مرحومه (مشمول رحمت الهی) هستم.
راهب: از علمای اسلام هستی یا از بیسوادهای آنها؟
امام باقر: از بیسوادهای آنها نیستم.
راهب: آیا من سؤال کنم یا تو؟
امام باقر: تو سؤال کن.
راهب: ای مسیحیان حاضر! عجیب است که مردی از امّت محمّد(ص) این جرئت را دارد و به من میگوید: تو بپرس، اکنون سزاوار است چند پرسش از او بپرسم، آنگاه راهب، پنج سؤال خود را پرسید:
۱ـ به من بگو بدانم، آن ساعتی که نه از شب است و نه از روز چه ساعتی است؟
امام باقر: آن ساعت، بین طلوع فجر و طلوع خورشید (بین اول وقت و نماز صبح و اوّل طلوع خورشید) است.
۲ـ بگو بدانم، که این ساعت که نه از روز است و نه از شب، پس از چه ساعتی است؟
امام باقر: آن ساعت از ساعتهای بهشت است، بیماران در آن شفا مییابند، دردها آرام میگردد...
راهب: راست فرمودی.
۳ـ به من بگو بدانم، اینکه اهل بهشت میخورند و میآشامند ولی ادرار و مدفوع ندارند، در دنیا چنین چیزی نظیر دارد؟
امام باقر: آری، مانند طفل در رحم مادرش، میخورند، ولی چیزی از او جدا نمیشود.
راهب: راست فرمودی:
۴ـ به من خبر بده اینکه میگویند در بهشت هرچه از میوهها و غذاهای آن بخورند، چیزی از آن کم نمیشود، آیا نظیری در دنیا دارد؟
امام باقر: نظیر آن، چراغ است، که اگر هزاران چراغ، از شعلهی آن، روشن کنند، از نور او، چیزی کم نمیشود.
۵ـ به من بگو بدانم آن دو برادر، چه کسی بودند که در یک ساعت دو قلو از مادر متولّد شدند، و هر دو در یک لحظه مردند، ولی یکی از آن ها پنجاه سال و دیگری 150 سال در دنیا عمر کرد.
امام باقر: آن دو برادر عَزیز و عُزَیْر بودند که دو قلو در یک ساعت به دنیا آمدند، و سی سال با همدیگر بودند، خداوند جان عُزَیْر را قبض کرد و او صد سال جزء مردگان بود، بعد او را زنده کرد، و بیست سال دیگر با برادر خود زندی کرد، سپس با هم در یک ساعت مردند، در نتیجه عُزَیْر، پنجاه سال عمر کرد، ولی عزیر 150 سال عمر نمود.
راهب، در این هنگام از جای خود حرکت کرد و به حاضران گفت: شخصی از من داناتر را به اینجا آوردهاید، تا مرا رسوا کنید، سوگند به خدا تا این مرد (امام باق(ع)) در شام هست، من با شما سخن نخواهم گفت، هر چه میخواهید از او بپرسید.
روایت شده: وقتی که شب شد، آن راهب به حضور امام باقر(ع) آمد و معجزاتی از محضر او مشاهده کرد و همانجا مسلمان شد، وقتی که این خبر عجیب به هشام رسید و خبر مناظرهی امام باقر(ع) با راهب، در شام پیچید و علم و کمال آن حضرت در شام آشکار گشت، هشام احساس خطر نمود، جایزهای برای امام باقر(ع) فرستاد و او را روانه مدینه کرد و افرادی را جلوتر فرستاد تا در بین راه به مردم اعلام کنند، کسی با دو پسر ابوتراب، باقر و جعفر(ع) تماس نگیرد آنها جادوگرند، من آنها را به شام طلبیدم، آنها به آئین مسیحیان مایل شدند، هر کس چیزی به آنها بفروشد یا به آنها سلام کند، خونش هدر است.[۱]
پینوشت
[۱]. اقتباس از منتخب التّواریخ، ص ۴۲۸ و ۴۲۹.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی