کد مطلب: ۴۵۰۵
تعداد بازدید: ۹۰۰
تاریخ انتشار : ۱۷ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۰:۰۰
داستان‌هایی از حضرت امام صادق(ع) | ۷
وقتی که امام صادق(ع) این دشنام را از او شنید، به قدری ناراحت شد که دستش را بلند کرد و محکم بر پیشانی خود زد، و سپس فرمود: «سَبْحانَ اللهِ، آیا نسبت ناروا به مادرش می‌دهی؟ من تو را آدم پرهیزکاری می‌دانستم...
امام صادق(ع) دوستی داشت که همواره باهم بودند، و به طور صمیمی انیس و مونس هم بودند، روزی دوستش به غلامش تندی کرد و گفت: «ای زنازاده کجا بودی؟».
وقتی که امام صادق(ع) این دشنام را از او شنید، به قدری ناراحت شد که دستش را بلند کرد و محکم بر پیشانی خود زد، و سپس فرمود: «سَبْحانَ اللهِ، آیا نسبت ناروا به مادرش می‌دهی؟ من تو را آدم پرهیزکاری می‌دانستم، (ائمه(ع) همیشه مأمور نیستند که از علم غیب خود استفاده کنند) ولی اکنون می‌بینم، پرهیزکار نیستی».
دوست امام(ع) به آن حضرت عرض کرد: فدایت گردم، مادر این غلام از اهالی سِنْد (از سرزمین هند) است، و بت پرست می‌باشد (بنابراین ناسزا به او اشکال ندارد).
امام صادق(ع) به او فرمود: اَلاعَلِمْتَ اَنَّ لِکُلِّ اُمَّةٍ نِکاحاً تَنَحِّ عَنّی:
«آیا نمی‌دانی که هر امّتی بین خود، قانون ازدواج دارند؟، از من دور شو»
از آن هنگام، بین آنها جدایی افتاد، و تا آخر عمر، این جدایی ادامه یافت[1].
 

پی‌نوشت

 
[1]. وسائل الشّیعه، ج ۱۱، ص ۳۳۱.

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: