کد مطلب: ۴۵۷۳
تعداد بازدید: ۴۱۸
تاریخ انتشار : ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۰۹:۰۰
امام حسن مجتبی(ع)، سبط اکبر رسول خدا(ص) | ۱۲
وقتی به هوش آمدند؛ قاسم اجازه‌ی رفتن به میدان خواست. امام(ع) اجازه نداد. التماس كرد اجازه نداد! دستهای امام(ع) را بوسید اجازه نداد! عاقبت خود را روی پاهای امام انداخت پس از صدور اذن، عازم رفتن به میدان شد.

بخش هشتم: شخصیّت قاسم‌بن الحسن(ع)

 

رشادت قاسم فرزند امام مجتبی(ع)


در شب عاشورا که امام حسین(ع) با اصحاب خود صحبت می‌کرد و خبر از شهادت فردای آنها می‌داد؛ در میان آن جمع حاضر، نوجوان سیزده ساله‌ای هم نشسته بود که شما دوستداران آل رسول(ص) آن نوجوان را خوب می‌شناسید. او یک گل از گلزار زهرای اطهر، «قاسم» یادگار حضرت سِبْط اکبر امام حسن مجتبی(ع) بود که از کودکی پس از شهادت پدر بزرگوارش در دامن عموی عزیزش بزرگ شده و شدیداً مورد علاقه‌ی عمویش حسین(ع) است. وقتی سخن از کشته‌شوندگان فردا به میان آمد آن نوجوان سؤال کرد:
یا عَمّا اَنَا فِیمَنْ یُقْتَلُ؛
«عمو جان! من هم از کسانی که کشته می‌شوند خواهم بود».
نحوه‌ی این سؤال حکایت از عشق به شهادت دارد. امام فرمود: عزیزم! تو اوّل بگو مرگ در نظرت چگونه است؟ عرض کرد عموجان!
اَحْلی مِنَ الْعَسَل؛[1]
«از عسل شیرین‌تر است».
امام فرمود: بله عزیزم! تو هم کشته می‌شوی ولی بعد از اینکه به گرفتاری بزرگی مبتلا گردی! بعد فرمود: نه تنها تو بلکه طفل شیرخوار من نیز کشته می‌شود! قاسم تعجّب كرد و گفت: عمو جان مگر به خیمه‌ها می‌ریزند كه بچّه‌ها را می‌كشند؟ فرمود: نه، وقتی من برای وداع آخر به خیمه‌گاه می‌آیم، بچّه را روی دست می‌گیرم كه ببوسم در همان حال تیر از طرف دشمن می‌رسد او در آغوشم كشته می‌شود! فردا شد و قاسم پس از شهادت حضرت علی‌اکبر(ع) آمد و مقابل عمو ایستاد و اجازه‌ی رفتن به میدان خواست. امام تا چشمش به یادگار برادر افتاد آغوش باز كرد و قاسم را به سینه‌اش چسباند. در مَقاتِل این چنین نوشته‌اند و مرحوم محدّث قمّی در نَفَس‌الْمَهْمُوم نقل می‌كند:
جَعَلا یَبْکیانِ حَتّی غُشِیَ عَلَیهِما؛
«هر دو آنقدر گریه کردند که هر دو بیهوش شدند»!
ما در وداع هیچ شهیدی از شهدای كربلا این حال را از امام(ع) نمی‌بینیم!! وقتی به هوش آمدند؛ قاسم اجازه‌ی رفتن به میدان خواست. امام(ع) اجازه نداد. التماس كرد اجازه نداد! دستهای امام(ع) را بوسید اجازه نداد! عاقبت خود را روی پاهای امام انداخت پس از صدور اذن، عازم رفتن به میدان شد. امّا لباس رزم از زره و كلاه خود و چكمه برای یك كودك نابالغ كه مهیّا نیست! ناچار با همان لباس معمولی‌اش رفت یعنی یك پیراهن بلند بر تن و عمامه‌ای كوچك بر سر و یك جفت كفش به پا داشت.


چگونگی میدان رفتن قاسم‌بن الحسن(ع) از زبان دشمن


راوی دشمن گفته: دیدم کودکی از خیمه‌گاه حسین به سمت میدان آمد! با صورتی همچون پاره‌ی ماه و کفشی به پایش بود و بند یك لنگه‌ی کفش گسیخته شده بود و یادم نرفته كه كفش پای چپش بود. شمشیر به دست در حالی كه قطرات اشك بر صورتش جاری بود ایستاد مقابل لشكر و خود را معرّفی كرد:
اِنْ تَنْکِرُونى فَاَنَا بْنُ الْحَسَنِ
 سِبْطِ النَّبِىِ الْمُصْطَفَى الْمُؤتَمَنْ
«اگر مرا نمی‌شناسید من قاسمم. پسر حسن مجتبی سبط اكبر پیغمبرم».
هَذا حُسَیْنٌ کَالْاَسِیرِ الْمُرْتَهَن
 بَینَ اُناسٍ لا سُقَوْا صَوْبَ الْمُزَن
این آقا که شما او را همچون اسیر در گرو گرفته شده‌ای محاصره‌اش کرده‌اید حسین است. حجّت خدا فرزند پیغمبر شما است. خدا این چنین مردمی را از باران رحمت خود محروم گرداند.[2]
حضرت قاسم(ع) به جنگ با آنها پرداخت و با همان سنّ كودكی‌اش سه نفر و بنا بر نقلی سی و پنج نفر را به خاك هلاك افكند و نامردی عمودی بر سرش كوبید. او روی زمین افتاد و صدا زد:
یا عَمّاه اَدرِکنی؛
«عمویم مرا دریاب».
امام وقتی رسید كه قاسم در حال جان دادن بود امام سخت گریست و فرمود: عزیزم! بر من بسیار دشوار است كه صدایم بزنی من نتوانم جوابت بدهم یا جوابت بدهم امّا نافع به حالت نباشم. راوی گفته است: دیدم حسین خم شد نعش قاسم را از زمین بلند كرد و به سینه‌اش گرفت و رو به خیمه‌ها حركت كرد در حالیكه پاهای قاسم از زمین كشیده می‌شد آورد در كنار نعش جوان هجده ساله‌اش به زمین گذاشت.
صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا مَولانَا یَا اَباعبدالله الحُسَین صَلَّی الله عَلَیکَ وَ عَلَی الاَرواحِ الَّتِی حَلَّت بِفِنائِکَ
 

حاکمیّت قانون تکامل


شهدای کربلا نشان دادند که انسان دارای یک نوع استعداد تکاملی عجیبی است که اگر خود را به دامن تربیت انبیاء و اولیاء خدا بیفکند و طبق برنامه‌ای که خدا معیّن کرده است حرکت کند، به مراتبی از مقامات عالی قرب الهی می‌رسد که فرشتگان آسمانی هم به گردَش نمی‌رسند.
مادّه‌ی اوّلیّه‌ی انسان از خاک است که خالقش فرموده است:
وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طینٍ؛[3]
ما انسان را از چکیده‌ای از گِل آفریده‌ایم.
یک مشت خاک نه بوی خوشی دارد و نه رنگ و لطافتی، ولی همین خاک اگر تحت شرایط خاصّی از آب و هوا و زمین قرار گرفت، تبدیل به بوته‌ی گیاه می‌شود و سرسبز و خرّم با رنگ و بوی خوش از زمین سربرمی‌دارد آنگاه آن گیاه را گوسفندی می‌خورد در وجود او تبدیل به گوشت و پوست و استخوان می‌شود، گوشت آن حیوان نیز غذای انسان می‌شود و در وجود او تبدیل به فکر و عقل و هوش می‌گردد.
حال اگر این فکر و عقل و هوش در وجود یک انسان تربیت‌یافته‌ی در مکتب دین و معارف و احکام الهی قرار گرفت، پس از طیّ مراحل از مقامات قرب خدا به مرتبه‌ی شهادت در راه خدا نائل می‌شود. تمام این‌ها آثار و مقتضای «قانون تکامل» است که خدا و خالق انسان در وجود انسان قرار داده است که از پست‌ترین مراحل وجود که خاک است حرکت می‌کند و به عالی‌ترین مرتبه‌ی وجود که «لقاء‌الله» است نائل می‌گردد خاک، گیاه می‌شود و گیاه، حیوان و حیوان، انسان می‌شود.
از جمادی مُردم و نامی شدم
از نما مُردم زحیوان سر زدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی زمردن کم شدم
بار دیگر هم بمیرم از بشر
پس برآرم از ملائک بال و پر
بار دیگر از مَلَک پرّان شوم
آنچه اندر وَهْم ناید آن شوم
از پیشگاه چاره‌ساز و بنده نواز خداوند سبحان خواهانیم به دل پرخون امام حسن مجتبی(ع) و مظلومیّت جانسوزش همه‌ی ما را از جمله‌ی امام شناسان عامل به قرآن و از تابعان صادق ائمّه‌ی معصومین(ع) مقرّر فرماید و در هنگامه‌ی اتّصال به عالم باقی از استقبال گرمشان برخوردار گرداند و در یوم حشر مشمول شفاعت سعادت بخششان قرار دهد.
آمین یا ربّ العالمین
پایان


خودآزمایی


1- در وداع کدام شهید از شهدای كربلا، امام حسین(ع) آنقدر گریه کردند که از هوش رفتند؟
2- شهدای کربلا چه استعداد و تکاملی عجیبی از انسان را نشان دادند؟
3- عالی‌ترین مرتبه‌ی وجودی انسان چیست؟
 

پی‌نوشت‌ها


[1]ـ الهدایة الکبری، ص ۲۰۴.
[2]ـ بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۳۴.
[3]ـ سوره‌ی مؤمنون، آیه‌ی ۱۲.

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله سید محمد ضیاءآبادی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: