محمّد بن عبدالله بکری میگوید: در سفری وارد مدینه شدم، پولم تمام شده بود، بسیار پریشان بودم، تصمیم گرفتم از کسی قرض بگیریم، کسی را نیافتم، به فکرم رسید به حضور امام کاظم(ع) بروم، و وضع خود را بیان کنم.
آن حضرت در مزرعهی خود در روستای «نقمی» (در اطراف مدینه) کار میکرد، به آنجا رفتم، آن حضرت با من گرم گرفت و غذایی آماده کرد و با هم خوردیم، سپس حال و وضع مرا پرسید، من سرگذشت خود را گفتم.
آن حضرت وارد خانهی خود شد و پس از اندک زمانی بیرون آمد، و به غلام خود فرمود: از اینجا برو، او رفت، آنگاه کیسهای به من داد که سیصد دینار در آن بود، سپس برخاست رفت و من هم به مدینه بازگشتم[۱].
به این ترتیب، توشهی راه و سفرم، فراهم شد و باکمال شادی سوار بر مرکب شده و به سوی وطن حرکت کردم.
پینوشت
[۱]. ترجمه ارشاد مفید، ج ۲، ص ۲۲۴.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی