۲ - داستان اصحاب كهف| ۱
سؤال كافران از سه چیز
روایت شده: قبل از هجرت، نمایندگان كفار قریش در مكه به مدینه سفر كردند و از دانشمندان یهود در مورد مبارزه با پیامبر(ص) استمداد نمودند، دانشمندان یهود به آنها گفتند: سه سؤال از محمد(ص) بپرسید، اگر پاسخ شما را داد، او پیامبر و رسول است وگرنه، بهدروغ ادعاى پیامبرى میکند، و با او هرگونه كه صلاح میدانید مبارزه كنید. این سؤالها عبارتاند از:
1 - در مورد اصحاب كهف بپرسید كه سرگذشت آنها چیست؟
2 - از ماجراى ذوالقرنین كه بر مشرق و مغرب دست یافت بپرسید.
3 - از روح بپرسید كه چیست؟
و طبق روایتى، گفتند: اگر محمد(ص) به دو سؤال نخست پاسخ داد و در مورد روح پاسخ نداد، او پیامبر است.
نمایندگان قریش به مكه بازگشتند و ماجرا را به كفار قریش گفتند، آنها به محضر پیامبر(ص) رفته و این سه سؤال را مطرح كردند. پیامبر(ص) به آنها فرمود: پاسخ شما را میدهم، ولى (إنْشاءَالله) نگفت، كافران رفتند. پیامبر(ص) پانزده شب منتظر وحى الهى بود، ولى جبرئیل نیامد، بهگونهای كه كافران شماتت و شایعهسازی كردند، این موضوع موجب رنجش خاطر پیامبر(ص) گردید، آنگاه جبرئیل نازل شد و سوره كهف را نازل كرد[1] (آرى نگفتن اءن شاء الله موجب تأخیر وحى میگردید) در سوره كهف، به سؤال اول (داستان اصحاب كهف) و دوم (داستان ذوالقرنین) پاسخ داده شده، و در مورد روح، آیه 85 اسراء نازل شد كه حقیقت روح را تنها خدا میداند.
داستان اصحاب كهف
ماجراى اصحاب كهف در قرآن همانگونه كه در قرآن معمول است، بهطور فشرده (از آیه 9تا 27 سوره كهف) آمده است، و در روایات اسلامى، و گفتار مفسران و مورخان، مختلف نقل شده، بعضى به طور مشروح و بعضى به طور خلاصه، و یا بعضى بخشى از داستان را ذكر کردهاند و بخش دیگر را ذكر نکردهاند، ما در اینجا بهتر دیدیم كه چكیده مطلب را از مجموع روایات - با توجه به عدم مخالفت آن با قرآن - بیاوریم.
از سال 249 تا 251 میلادى، طاغوتى به نام دقیانوس (دقیوس)، بهعنوان امپراتور روم در كشور پهناور روم سلطنت میکرد، و شهر اُفْسوس (در نزدیكى اِزمیر واقع در تركیه فعلى یا در نزدیك عمان پایتخت اردن) پایتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم میدانست، و آنها را به بتپرستی و پرستش خود دعوت مینمود و هر كس نمیپذیرفت او را اعدام میکرد. خفقان و زور و وحشت عجیبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حکمفرما بود.
او شش وزیر داشت كه سه نفر آنها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مینشستند، آنها كه در جانب راست او بودند، نامشان تملیخا، مكسلمینا و میشیلینا بود، و آنها كه در جانب چپ او بودند، نامشان «مرنوس، دیرنوس و شاذریوس» بود، كه دقیانوس در امور كشور با آنها مشورت میکرد.[2]
دقیانوس در سال، یك روز را عید قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى میگرفتند.
در یكى از سالها، در همان روز عید در كاخ سلطنتى، دقیانوس، جشن و دیدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار داشتند، یكى از فرماندهان به دقیانوس چنین گزارش داد: لشگر ایران وارد مرزها شده است.
دقیانوس از این گزارش به قدری وحشت كرد كه بر خود لرزید و تاج از سرش فرو افتاد. یكى از وزیران که تملیخا نام داشت با دیدن این منظره، دلدل گفت: این مرد (دقیانوس) گمان میکند كه خدا است، اگر او خدا است پس چرا از یك خبر، اینگونه دگرگون و ماتمزده میشود؟!
این وزیران ششگانه هرروز در خانه یكى از خودشان، محرمانه جمع میشدند، آن روز نوبت تملیخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم كرد، ولى بااینحال پریشان به نظر میرسید، همه دوستان (وزیران) آمدند، و در كنار سفره نشستند، ولى دیدند تملیخا ناراحت به نظر میرسد و تمایل به غذا ندارد، علت را از او پرسیدند.
تملیخا چنین گفت: مطلبى در دلم افتاده كه مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.
آنها گفتند: آن مطلب چیست؟
تملیخا گفت: این آسمان بلند كه بى ستون بر پا است، آن خورشید و ماه و ستارگان و این زمین و شگفتیهای آن، همه و همه بیانگر آن است كه آفرینندهای توانا دارند، من در این فكر فرو رفتهام كه چه كسى مرا از حالت جنین به صورت انسان درآورده است؟ چه كسى مرا به شیر مادر و پستان مادر در كودكى علاقهمند كرد؟ چه كسى مرا پروراند؟ چه كسى چه كسى؟ ... از همه اینها چنین نتیجه گرفتهام كه اینها سازنده و آفریدگار دارند.
گفتار تملیخا كه از دل برمیخاست در اعماق روح و جان آنها نشست و آنچنان آنها را كه آمادگى قلبى داشتند، تحتتأثیر قرارداد كه برخاستند و پا و دست تملیخا را بوسیدند و گفتند: خداوند بهوسیله تو ما را هدایت كرد، حق با توست، اكنون بگو چه كنیم؟
تملیخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصمیم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر بهسوی بیابان و كوه بزنند، بلكه از زیر یوغ بتپرستی و طاغوت پرستى نجات یابند. آنها بر اسبها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند، و هنگامیکه بیش از یك فرسخ ره پیمودند، تملیخا به آنها گفت: ما اكنون دل از دنیا بریدهایم و دل به خدا دادهایم و راه به آخرت سپردهایم، بنابراین چنین راه را با این اسبهاى گرانقیمت نمیتوان پیمود. شایسته است اسبها را رها كرده و پیاده این راه را طى كنیم تا خداوند گشایشى در كار ما ایجاد كند.
آنها پیاده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طوری که پاهایشان مجروح و خونآلود شد، تا به چوپانى رسیدند و از او تقاضاى شیر و آب كردند، چوپان از آنها پذیرایى كرد، و گفت: از چهره شما چنین مییابم كه از بزرگان هستید، گویا از ظلم دقیانوس فرار کردهاید.
آنها حقیقت را براى چوپان بازگو كردند، چوپان گفت: اتفاقاً در دل من نیز كه همواره در بیابان هستم و كوه و دشت و آسمان و زمین را مینگرم همین فكر پیدا شده كه اینها آفریدگار توانا دارد. آنگاه دست آنها را بوسید و گفت: آنچه در دل شما افتاده در دل من نیز افتاده است، اجازه دهید گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما بپیوندم.
آنها مدتى توقف كردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به آنها رسانید در حلى كه سگش نیز همراهش بود.
آنها دیدند اگر سگ را همراه خود ببرند، ممكن است صداى او، راز آنها را فاش كند، هر چه كردند كه سگ را برگردانند، سگ بازنگشت. سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: «مرا رها كنید تا در این راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.»
آنها سگ را آزاد گذاشتند، و به حركت خود ادامه دادند تا شب فرا رسید، كنار كوهى رسیدند. از كوه بالا رفتند، و به درون غارى پناهنده شدند.[3]
در كنار غار چشمهها و درختان و میوه دیدند، از آنها خوردند و نوشیدند، براى رفع خستگى به استراحت پرداختند، و سگ بر در غار دستهای خود را گشود و به مراقبت پرداخت.
در این هنگام خداوند به فرشته مرگ دستور داد ارواح آنها را قبض كند به این ترتیب خواب عمیقى شبیه مرگ بر آنها مسلط شد.[4]
و از اینرو كه در عربى به غار، كهف میگویند، آنها به اصحاب كهف معروف شدند. به روایت ثعلبى، نام آن كوهى كه غار در آن قرار داشت انجلُس بود.[5]
عکسالعمل دقیانوس
دقیانوس پس از مراجعت از جشن عید، و باخبر شدن از ماجراى فرارِ شش نفر از وزیران، بسیار عصبانى شد، لشگرى را كه از هشتاد هزار جنگجو تشكیل میشد مجهّز كرده، و به جستجوى فراریان فرستاد، در این جستجو، اثر پاى آنها را یافتند و آن را دنبال كردند تا بالاى كوه رفتند و به كنار غار رسیدند، به درون غار نگاه كردند، وزیران را پیدا كردند و دیدند همه آنها در درون غار خوابیدهاند.
دقیانوس گفت: اگر تصمیم بر مجازات آنها داشتم، بیش از اینکه آنها خودشان خود را مجازات کردهاند نبود، ولى به بنّاها بگویید بیایند و درِ غار را با سنگ و آهك بگیرند. (تا همین غار قبر آنها شود) به این دستور عمل شد، آنگاه دقیانوس از روى مسخره گفت: اكنون به آنها بگویید به خداى خود بگویند ما را از اینجا نجات بده.[6]
پینوشتها
[1] . مجمع البیان، ج 6، ص 435.
[2] . این شش نفر با یك نفر چوپان، همان اصحاب كهف هستند كه در باطن ایمان به خدا داشتند، ولى در ظاهر تقیه میکردند، چنانکه خواهیم گفت.
[3] . اصحاب كهف وقتیکه وارد غار شدند، چنین دعا كردند: رَبَّنا آتِنا مِن لَدُنكَ رَحمَةً وَ هَیى ء لَنا مِن اَمرِنا رَشَداً؛ پروردگارا! ما را از سوى خودت رحمتى عطا كن، و وسیله رشد و نجاتى فراهم ساز.(كهف، 10).
[4] . اقتباس از بحار، ج 14، ص 414 و 415؛ نورالثقلین، ج 3، ص 248 و مجمع البیان، ج 6، ص 460.
[5] . بحار، ج 14، ص 431.
[6] . بحار، ج 14، ص 416 و 417.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمّد محمّدی اشتهاردی