در حالات مرحوم شیخ محمّدحسین قمشهای ـ که در نجف از شاگردان عالم ربّانی، مرحوم سیّدمرتضی کشمیری(ره) بوده است ـ نقل شده که در جوانی مبتلا به بیماری حصبه میشود و معالجات مؤثّر واقع نمیشود و میمیرد.
اطرافیان ناله و گریه و شیون سر میدهند. در این میان، مادرش، كه زنی بسیار خوشعقیده و پاكدل بوده، برمیخیزد و میگوید: دست به جنازهی فرزندم نزنید تا برگردم (خوشا به حال كسانی كه قلبی پاک و عقیدهای صاف دارند و از عقیدهی صافشان بهرهها میبرند). آن مادر پاكدل برخاست و قرآنی برداشت و بالای پشت بام رفت، رو به كربلای امام حسین(ع) ایستاد و گفت: یا اباعبدالله، یک دست من به قرآن و دست دیگرم به دامن تو. من این یگانه فرزندم را از تو میخواهم و تا ندهی برنمیگردم.
مدّتی بالای پشت بام با جِدّ تمام به تضرّع و زاری و عرض نیاز به امام حسین(ع) ایستاد. در این موقع اطرافیان بستر دیدند حركتی در میت پیدا شد، تكان خورد و برخاست و نشست. گفت: مادرم كجاست؟ گفتند: بالای پشتبام است. گفت: بگویید بیا؛ امام حسین(ع) پسرت را به تو برگرداند. بعد، از خودش نقل میكنند كه ماجرا چگونه بوده است.
او گفته: من در حال احتضار بودم و دیدم دو نفر سفیدپوش و بسیار خوشبو و خوشرو كنار من آمدند. یكی به من گفت: چه شده، ناراحتیات چیست؟ گفتم: تمام بدنم درد میكند. دست رو پایم گذاشت و كشید، دیدم درد آرام گرفت. همین طور تا زانوها بالا آمد، درد آرام گرفت (در روایات آمده كه قبض روح از پاها شروع میشود) كمكم تا به سینه و بالاتر رسید. دیدم تمام دردها برطرف شد و راحت شدم.
همین كه من راحت شدم، دیدم اطرافیان بسترم همه گریه و ناله سر دادند. هر چه میگفتم من راحت شدم و دیگر درد ندارم، نمیفهمیدند؛ مثل این كه اصلاً مرا نمیدیدند و صدایم را نمیشنیدند. تا این كه آن دو نفر مرا بلند كردند و به سمت آسمان بردند. من بسیار خوش و خرّم بودم. هر چه بالاتر میرفتم، راحتتر میشدم و احساس لذّت بیشتری میكردم. بین راه، ناگهان شخص بزرگواری مقابل آن دو نفر رسید و به آنها اشاره كرد، او را برگردانید، مادرش او را از من خواسته است و من سی سال بر عمرش افزودم. آنها فوراً مرا برگرداندند و نشستم؛ دیدم شما گریه میكنید. نوشتهاند، او بعد از این ماجرا تا سی سال زنده بود و سر سی سال دوباره مریض شد و از دنیا رفت. این هم مصداقی از مصادیق كهف الوری.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله سید محمد ضیاءآبادی