مأمون عبّاسی (هفتمین طاغوت عبّاسی) پس از شهادت حضرت رضا(ع)، میخواست امام جواد(ع) را جزء اطرافیان خود کند (و او را به عنوان یکی از رجال دنیا خواه، و از مشاوران مخصوص خویش معرّفی نماید) برای این کار نقشهها کشید، و ترفندهای گوناگونی به کار برد، ولی نتیجه نگرفت، تا اینکه یک نقشه دیگری را اجرا کرد و آن این بود: هنگامی که خواست دخترش امّ الفضل را به عنوان عروس به خانهی زفاف حضرت جواد(ع) بفرستد، دویست دختر از زیباترین کنیزکان خود را طلبید و به هر یک از آنها جامی که در داخل آن گوهری (مثلاً یک سکّه طلا) بود داد، تا وقتی که حضرت جواد(ع) بر روی صندلی دامادی نشست، آن دختران، یکی یکی به پیش آیند و آن گوهر را به حضرت نشان دهند (تا او بردارد)، امام جواد(ع) به هیچ یک از آن دخترها و گوهرها، توجّه نکرد.
در همان مجلس، یک نفر ترانه خوانِ تارزنی بود که «مُخارِقْ» نام داشت، و دارای ریش بلندی بود، مأمون او را طلبید، و از او خواست کاری کند که امام جواد(ع) از آن حالت معنوی بیرون آید و دلش به امور مادّی سرگرم شود.
مُخارق گفت: اگر امام جواد(ع) به چیزی از امور دنیا، مشغول باشد، من او را از آن گونه که تو بخواهی به سوی دنیا میکشانم، آنگاه مخارق در برابر امام جواد(ع) آمد و نشست، و نخست مانند الاغ، عرعر کرد، و سپس به زدن ساز و تار مشغول شد و اهل مجلس را به خود جلب نمود، ولی امام جواد(ع) اصلاً به او توجّه نکرد و به چپ و راست هم نگاه نکرد[1] وقتی که دید آن ترانهخوان بی حیا دست بردار نیست، بر سر او فریاد کشید و فرمود: اِتَّقِ اللهِ یا ذَالْعُثْنُونِ: «ای ریش دراز، از خدا بترس».
مُخارق از فریاد امام(ع) آنچنان وحشتزده شد که ساز و تار، از دستش افتاد، و دستش فلج شد، و تا آخر عمر، خوب نشد، مأمون جویای حال او شد، او گفت: «هنگامی که امام جواد(ع) بر سر من فریاد کشید، آن چنان هراسان و وحشتزده شدم که وحشت و ترس همواره در وجود من هست، و اصلاً این حالت از وجود من، بیرون نمیرود.[2]
پینوشتها:
[1]. جریان به گونهای بود، که امام جواد(ع) به طور اجبار در آن مجلس حضور داشت، ولی در همان مجلس، نهی از منکر کرد، و بساط عیّاشان از خدا بی خبر و بردگان زر و زور را بهم زد.
[2]. اقتباس از اصول کافی، ج ۱، ص ۴۹۴ و ۴۹۵ (باب مولد ابی جعفر(ع) حدیث ۴).
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی