8 - داستان دو برادر مؤمن و مغرور
در روزگاران پیش در میان بنیاسرائیل پادشاهى زندگى میکرد، او داراى دو پسر بود، كه بنا به قولى نام یكى از آنها تملیخا، و نام دیگرى فُطرُس بود.[1] پدر از دنیا رفت و براى آنها ثروت بسیار بهجا گذاشت.
تملیخا انسان باایمان و مهربان و خداشناسى بود، و همواره در فكر حساب و كتاب قیامت، و انجام كارهاى نیك بود، و به نیازمندان کمکهای شایانى میکرد، ولى بهعکس، فطرس انسانى دنیاپرست، سنگدل، و بیاعتنا به امور دین و معاد و خدا بود، خدا و معاد را قبول نداشت، فقط به زرقوبرق دنیاى خود فكر میکرد.[2]
بخشى از سرگذشت این دو برادر (یا دو دوست) در سوره كهف، از آیه 32 تا 44 بهعنوان دو نمونه، یكى نمونهای از انسان نیك، و دیگرى، نمونهای از انسان بد ذكر شده، تا ما با تابلو قرار دادن این ماجرا، پیروى انسان نیك را برگزینیم و انسان نیك گردیم.
این دو برادر هرکدام حق خود را از ارث پدر گرفتند، تملیخا ثروت پدر را پلى براى آخرت قرار داد، و از آن به نحو احسن براى تأمین نیازهاى مستمندان استفاده میکرد، ولى فطرس همواره در عیاشى و هوسبازی خود به سر میبرد، و بر اموال خود میافزود، و چیزى به نیازمندان نمیداد.[3]
فطرس از اموال اندوخته شدهاش دو باغ انگور بسیار بزرگ به وجود آورد، كه در گرداگرد این دو باغ، نخلهای بلند خرما سر به آسمان كشیده بودند، و در بین این دو باغ، سرزمین بزرگ مزروعى پربركت وجود داشت، و نهرى بزرگ و پر آب همواره براى سیراب كردن درختان این دو باغ و مزرعه و نخلها جریان داشت، و درمجموع یك مزرعه كامل بود كه همهچیزش جور و جامع بود، و در آن از همه گونه محصولات كشاورزى بهطور فراوان وجود داشت.
فطرس بهجای شكر و سپاسگزارى خدا، با سرمستى و غفلت و غرور، فكر میکرد كه نسبت به برادرش برترى دارد، و تا ابد غرق در نعمت میباشد، ولى برادرش براثر عدم دلبستگى به دنیا، براى خود - جز به مقدار نیاز - چیزى نگذاشته بود، و بقیه را در امور نیك به مصرف رسانده بود.
فطرس، تملیخا را مسخره میکرد و او را ابله میدانست، ولى تملیخا دلش براى عاقبت برادرش میسوخت و همواره سعى داشت با نصیحت و اندرز، برادرش را از راههای باطل بیرون كشیده بهسوی خدا بكشاند.
فطرس به برادرش میگفت: من ازنظر ثروت از تو برترم، و به خاطر افرادى كه دارم از تو توانمندتر میباشم.
او با غرور و سرمستى وارد باغش میشد و منظره شاداب باغ را میدید میگفت: من گمان نمیکنم هرگز این باغ فانى و نابود شود.
خیرهسری او بهجایی رسید كه آشكارا منكر معاد و قیامت گردید و گفت: باور نمیکنم قیامت برپا گردد، و اگر قیامتى باشد و بهسوی پروردگارم بازگردم، جایگاهى بهتر از اینجا خواهم داشت.[4]
او با خیال خام خود میپنداشت اکنونکه در دنیا داراى شخصیت برجسته (صورى) است، در آخرت نیز (فرضاً اگر باشد) داراى شخصیت برجسته خواهد بود.
او همواره در این فكرها بود، و زرقوبرق ظاهرى خود را به رخ برادر میکشید و تملیخا را تحقیر میکرد، و پیوسته حرفهای گُنده، و بزرگتر از خود میزد، و برادرش را، انسانى سرخورده و مفلوك معرفى میکرد.
اندرزهاى حكیمانه و پرمهر برادر مؤمن
تملیخا كه دوراندیش و آخربین بود، و درست فكر میکرد، دلش براى غفلت برادرش میسوخت. تصمیم گرفت با اندرزهاى پدرانه، برادر را از منجلاب فریب و بیخبرى خارج سازد، ازاینرو او را چنین نصیحت میکرد:
آیا به خدایى كه تو را از خاك و سپس از نطفه آفریده، و پسازآن تو را مرد كاملى قرار داد كافر شدى؟! ولى من كسى هستم كه الله پروردگار من است، و هیچکس را شریك پروردگارم قرار نمیدهم.
چرا هنگامیکه وارد باغت شدى، نگفتى این نعمتى است كه خدا خواست است؟!
نیرویى جز از ناحیه خدا نیست! و اگر میبینی من ازنظر مال و فرزند از تو كمترم (مطلب مهمى نیست).
شاید پروردگارم بهتر از باغ تو به من بدهد، و مجازات حسابشدهای از آسمان بر باغ تو فرو فرستد، بهگونهای كه آن را به زمین بى گیاه لغزندهای تبدیل سازد.
و آب آن در اعماق زمین فرو رود، آنگونه كه هرگز نتوانى آن را به دست آورى.[5]
دگرگونى باغ و كشتزار سرسبز به بیابانى خشك
فطرس هرگز به گفتار و اندرزهاى برادر گوش نكرد، و به راه خود ادامه داد، و همچنان سرمست و غافل، بى آنکه حق نیازمندان را بپردازد، و از ناحیه او خیرى به كسى برسد، به هوسبازی خود ادامه داد.
خداوند بر آن خیرهسر خودخواه و بدطینت غضب كرد، در یك شب ظلمانى كه فطرس در خواب بود، صاعقه مرگبار را كه از رعدوبرق شدید برمیخاست، به دو باغ و كشتزار و درختهای او فرو ریخت، به هر چه دست یافت همه را سوزانید. آب نهر در زمین فرورفت (گویى زلزله همراه صاعقه بود و) آنچه از ساختمانها در كنار آن باغ و كشتزار بودند ویران شدند.[6]
فطرس از خواب بیدار شد، پس از صرف صبحانه، مثل هر روز بهطورمعمول بهسوی باغ و مزرعهاش روانه شد، ولى وقتیکه به مزرعه و باغهایش رسید، دید همه محصولات و گیاهان نابودشده، ساختمانها ویران گشته، و آن دو باغ و مزرعه خرم و سرسبز به بیابان خشكى تبدیل یافته، پرندگان خوش آوا رفتهاند، و جاى خود را به بوم و زاغ دادهاند.
خلاصه از نسیمى دفتر ایام بر هم خورده، و ورق همهچیز برگشته است. آنگاه متوجه شد كه آنچه برادرش میگفت حق بود، افسوس كه اندرزهاى برادر را به گوش جان نسپرد.
آه و ناله و افسوسش بلند شد، از شدت ناراحتى پیوسته دستهای خود را به هم میزد، چراکه میدید همه هزینههایی كه براى باغ نموده، نابود شده و همه داربستهای باغ فرو ریخته است. در میان آه و نالهاش میگفت:
«یا لَیتَنِى لَم اُشرِك بِرَبِّى اَحَداً؛»
اى كاش كسى را همتاى پروردگارم قرار نداده بودم.
دیگر كسى یا كسانى را نداشت كه او را در برابر عذاب الهى یارى دهند، و از خودش نیز نمیتوانست یارى گیرد، در آنجا براى او ثابت شد كه ولایت و قدرت از آنِ خداوند بر حق است، او است كه برترین پاداشها، و عاقبت نیك را به انسانهای مطیع میبخشد.[7]
ولى بعد از مردن سهراب از نوشدارو چه سود؟ اینك دیگر كار از كار گذشته بود، فغان و افسوس او بیفایده بود، چراکه فرصت از دستش رفته بود، و دیگر ثروت امكانات نداشت تا آن را پلى براى آخرت قرار دهد، و با بهرهبرداری صحیح از آن به نفع نیازهاى جامعه و نیازمندان، گامهای استوارى بردارد.
آرى، این بود، سرنوشت و سرانجام فلاکتبار آدم مغرورى كه از خدا و حساب و كتاب خدا فاصله گرفته، و جز هوسهای نفسانى به چیز دیگر نمیاندیشد، ولى برادر دیگرش به خاطر هشیارى و توجه به خدا و قیامت، روسفید دو جهان گردید.
9- داستان برصیصاى عابد
در قرآن در آیه 16 و 17 حشر، عاقبت منافقان را اینگونه مثال زده است:
«كَمَثَلِ الشَّیطَانِ إِذْ قَالَ لِلاِْنسَانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّى بَرِی ءٌ مِّنكَ إِنِّى أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ - فَكَانَ عَاقِبَتَهُمَا أَنَّهُمَا فِى النَّارِ خَالِدَینِ فِیهَا وَ ذَلِكَ جَزَاء الظَّالِمِینَ؛»
كار آنها (منافقان) همچون شیطان است كه به انسان گفت: كافر شو (تا مشكلات تو را حل كنم) امّا وقتیکه كافر شد گفت: من از تو بیزارم، من از خداوندى كه پروردگار جهانیان است بیم دارم - سرانجام كار شیطان و انسان پیرو شیطان این شد كه هر دو در آتش دوزخند، جاودانه در آن میمانند و این است كیفر ستمكاران.
جمعى از مفسران و محدثان در ذیل این آیه داستان برصیصاى عابد را ذكر كرده كه عاقبت شیطان و پیروان شیطان را مجسم میکند، و این داستان چنین است:
در میان بنیاسرائیل عابد و راهبى به نام برصیصا بود. سالهاى بسیار به عبادت خدا اشتغال داشت، و آنچنان در پیشگاه خدا داراى مقام و منزلت شد كه حتى بیماران روانى را درمان میکرد، مردم بیماران خود را نزد او میآوردند و با دعاى او شفا مییافتند. روزى زن جوانى از یك خاندان باشخصیت را كه بیمارى روانى پیدا كرده بود، برادرانش نزد برصیصا آوردند و بنا شد مدتى در آنجا بماند تا شفا یابد.
شیطان وسوسهگر در آنجا ظاهر شد و آنقدر آن زن را در نظر برصیصا زینت داد كه او فریفته شد و به او تجاوز كرد، پس از مدتى آن زن باردار شد، برصیصا دید كه نزدیك است آبرویش برود، باز گول شیطان را خورد، و آن زن را كشت و جنازهاش را در گوشهای از بیابان دفن كرد.
شیطان این موضوع را فاش ساخت، و برادرانش از این حادثه رنجآور بااطلاع شدند، این خبر شایع شد و در تمام شهر پیچید، و به گوش حاكم رسید، حاكم با گروهى از مردم به بررسى پرداختند، عابد اقرار به گناه كرد، پسازآنکه وقوع جنایت براى آنها ثابت شد، حاكم حكم اعدام برصیصا را صادر كرد، مأموران همراه ازدحام جمعیت، عابد را بهپای دار آوردند و او را به بالاى چوبه دار كشیدند، در این هنگام شیطان در نظر عابد مجسم شد و گفت: این من بودم كه تو را تا اینجا كشیدم، اكنون نیز میتوانم موجب نجات تو شوم.
عابد گفت: چه كنم تا نجات یابم؟
شیطان گفت: هرگاه یك سجده براى من كنى، كافى است.
عابد گفت: من كه در اینجا نمیتوانم سجده كنم.
شیطان گفت: با اشاره سجده كن، او با اشاره، شیطان را سجده كرد و هماندم دار را كشیدند و جان سپرد و در حال كفر از دنیا رفت. دو آیه مذكور به این مطلب اشاره میکند.[8]
این است سرنوشت كسانى كه به پیروى از شیطان ادامه میدهند و با منافقان همنشین و همسو میگردند.
پینوشتها
[1] . اعلام قرآن خزائلى، ص 714.
[2] . اقتباس از تفسیر مجمعالبیان، ج 6، ص 468.
[3] . همان، (بهطور اقتباس).
[4] . مضمون آیات 34 تا 36 كهف.
[5] . سوره كهف، 37 تا 41.
[6] . اقتباس از مجمعالبیان، ج 6، ص 472.
[7] . كهف، 42 - 44.
[8] . تفسیر مجمعالبیان، ج 9ص 265؛ بحار، ج 14، ص 487.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمّد محمّدی اشتهاردی