کد مطلب: ۵۳۲۵
تعداد بازدید: ۸۴۳
تاریخ انتشار : ۰۴ اسفند ۱۴۰۰ - ۰۹:۱۳
قصه‌ها و نکته‌ها پیرامون امامت| ۵۲
زن از این ماجرا سخت شرمنده شد و از این همه لطف و عنایت تعجّب كرد و به شوهرش گفت: من هم مسلمان و شیعه هستم و در حدّ خود سهمی از زیارت امام خود دارم. حالا تو را قسم می‌دهم به حقّ همان آقا، این بار که خواستی بروی، مرا هم با خود ببر تا من هم به زیارت آن آقا نایل شوم.

نقل شده است كه مردی از اهالی بلخ، كه از ارادتمندان صمیمی حضرت امام سیّد‌السّاجدین(ع) بود، در بیشتر سال‌ها به حجّ مشرّف می‌شد و پس از ادای مناسک در مدینه خدمت امام سجّاد(ع) شرفیاب می‌شد و هدایایی هم برای امام می‌آورد. در پایان یكی از این سفرها، وقتی به وطن بازگشت، همسرش به او گفت: تو هر سال كه مكّه می‌روی هدیه‌هایی می‌بری، تا به حال ندیدم آن آقا كه برایش هدیه می‌بری، هدیه‌ای برای ما بفرستد. مرد گفت: ای زن، او حجّت خدا و امام ماست. همه چیز ما از بركت وجود اوست. او علی‌الدّوام به ما عنایت می‌كند. ما هر چند وقتی یک چیز بی‌ارزشی خدمت او می‌بریم. او در عوض به ما حیات مادّی و معنوی می‌دهد. سعادت دنیا و آخرت ما را تأمین می‌كند. در پرتو لطف اوست كه ما نفس می‌كشیم و روزی می‌خوریم... مرد آن‌قدر از بركات وجود امام برای همسرش گفت كه زن از كوته‌فكری خود شرمنده شد و استغفار كرد. سال دیگر مرد عازم شد و باز هدایایی همراهش برد و خدمت امام سجّاد(ع) مشرّف شد. امام از او پذیرایی كرد و پس از صرف غذا، خادم امام(ع) به اصطلاح ما، آفتابه و لگن آورد تا دستشان را بشویند. مرد بلخی فوراً برخاست و آن را از خادم گرفت تا آب به دست امام بریزد. امام فرمود: تو مهمان ما هستی، شایسته نیست كه تو خدمت كنی، این كار را به خادم واگذار. مرد گفت: آقا، من دوست دارم، این افتخار را به من بدهید كه من آب به دست مبارک شما بریزم. امام فرمود: بسیار خوب، آنچه دوست داری انجام بده. مرد آفتابه را گرفت و آب به دست امام(ع) ریخت. امّا با کمال تعجّب دید که آب وقتی از آفتابه جدا می‌شود و به دست امام می‌رسد آب است، ولی از دست امام كه جدا می‌شود و در میان تشت می‌ریزد، تبدیل به یاقوت سرخ می‌شود. . تا یک سوّم تشت پر از یاقوت شد. مرد از شدّت حیرت دست نگه داشت. امام فرمود: آب بریز. او ریخت و این بار دید آب از دست امام كه جدا می‌شود، تبدیل به زمرّد سبز می‌گردد. تا دوسوّم تشت پر شد. باز آن مرد دست نگه داشت. امام فرمود: آب بریز. او ریخت. بار سوّم دید که آب جدا شده و از دست امام مبدّل به درّ سفید می‌شود. تا این‌که تمام تشت پر شد از سه گوهر گرانبها: یاقوت سرخ و زمرّد سبز و درّ سفید. آنگاه امام(ع) فرمود: این‌ها را جمع کن و نزد همسرت ببر و از طرف ما به او هدیه كن و قبول عذر ما را از او بخواه كه تا به حال نشده است ما هدیه‌ای برای او بفرستیم. مرد از این گفتار امام(ع) شرمنده شد و گفت: آقا، او از روی جهالت و نادانی چیزی گفته، عفوش بفرمایید. فرمود: به هر حال، این هدیه‌ی ما را به همسرت برسان و از طرف ما بابت تأخیر در اهدای عوض عذرخواهی كن. مرد دست مبارک امام را بوسید و به وطن بازگشت و آن جواهرات گرانبها را تحویل همسرش داد و پیام امام را رسانید.
زن از این ماجرا سخت شرمنده شد و از این همه لطف و عنایت تعجّب كرد و به شوهرش گفت: من هم مسلمان و شیعه هستم و در حدّ خود سهمی از زیارت امام خود دارم. حالا تو را قسم می‌دهم به حقّ همان آقا، این بار که خواستی بروی، مرا هم با خود ببر تا من هم به زیارت آن آقا نایل شوم. مرد قبول كرد و موسم حجّ كه رسید، زن را همراهش برد و نزدیک مدینه كه رسیدند، زن مریض شد و مرضش شدّت پیدا کرد. پشت دروازه‌ی شهر مدینه كه رسیدند، حالش بد شد و از دنیا رفت. مرد بیچاره با ناراحتی تمام خیمه‌ای در خارج مدینه زد و جنازه‌ی زن را روی زمین خواباند و با عجله وارد شهر شد و گریه‌کنان خدمت امام سجّاد(ع) آمد و گفت: آقا، ماجرا از این قرار است: این زن مسكین آرزو داشت شما را زیارت كند؛ این راه طولانی را به عشق زیارت شما پیمود، امّا به آرزویش نرسید و از دنیا رفت. در روایت آمده است كه امام(ع) از جا برخاست و دو ركعت نماز خواند و دعایی كرد و فرمود: برگرد، زن خود را زنده خواهی یافت. مرد با خوشحالی تمام به خیمه‌ای كه در بیرون مدینه زده بود برگشت. وقتی وارد شد، دید زن زنده شده و نشسته است! با تعجّب پرسید: چگونه شد؟ گفت: به خدا قسم، عزرائیل برای قبض روح من آمد و روح مرا قبض كرد. وقتی خواست ببرد، ناگهان آقایی با این نشانه‌ها ظاهر شد. مرد دید همان نشانه‌های امام سجّاد(ع) را می‌دهد. بعد گفت: آن آقا وقتی ظاهر شد، ملک‌الموت به او سلام و عرض ادب كرد.آقا فرمود: روح او را برگردان، ما از خدا خواسته‌ایم سی سال دیگر او در دنیا زنده بماند. تا او دستور داد، روح مرا برگرداندند و زنده شدم. بعد زن را برداشت و خدمت امام سجّاد(ع) آمد. تا چشم زن به امام افتاد گفت: ایشان همان آقاست كه به ملک‌الموت دستور برگرداندن روح مرا داد.
سالک راه حقّ بیانور هُدی ز ما طلب / نور بصیرت از درِ عترت مصطفی طلب
هست سفینه عترت و دامن ناخدا خدا / دست در این سفینه زن، دامن ناخدا طلب
دم به دمم به گوش به گوش هُشْ می‌فکنند این سُرُش / معرفت اَر طلب كنی از بركات ما طلب
خسته‌ی جهل را بگو هرزه مگرد كو به كو / از درِ ما شفا بجوی از بر ما دوا طلب

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله سید محمد ضیاءآبادی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: