از یك راوی به نام محمّد بن سوید نقل شده است كه سالی در مدینه خشكسالی بسیار شدیدی اتّفاق افتاد. مردم برای نماز باران و دعا به صحرا رفتند. من در لابلای جمعیّتی كه در صحرا بودند، مردی ژندهپوش را دیدم كه ظاهری ژولیده داشت و در گوشهای به نماز ایستاده بود. رفتارش توجّه مرا جلب كرد. نزدیك او رفتم و كنارش ایستادم. نمازش را خواند و بعد از نماز دست به دعا برداشت. خیلی ساده با خدا صحبت كرد و میگفت:
رَبِّ اِنّی اَقْسَمْتُ عَلَیْکَ اِلاّ اَمْطَرْتَ عَلَیْنا السّاعَةَ؛
«خدایا، تو را به حقّ خودت قسم میدهم که همین الآن بر ما باران بباران»!
من از سادگیاش تعجّب کردم. هنوز دستهایش پایین نیامده بود که دیدم هوا منقلب شد و بعد از چند رعد و برق، باران شروع به باریدن کرد، به طوری که مردم از خرابی خانههایشان ترسیدند و به پناهگاهها رفتند! این مرد هم به گوشهای رفت. من هم از او جدا نشدم و دنبالش رفتم، دیدم دوباره دست به دعا برداشت و گفت:
الّلهُمَّ اِنْ کُنْتَ تَعْلَمُ اَنَّهُمْ قَدِ اکْتُفُوا فَارْفَعْ عَنْهُمْ؛
«خدایا! اگر به قدر کافی باران آمده قطع کن».
دیدم باز ناگهان هوا آرام شد و باران ایستاد و آسمان صاف و روشن شد. من بسیار تعجّب کردم. مردم با شوق و شعف به خانههایشان رفتند. این مرد هم حرکت کرد، ولی من به دنبالش رفتم و خانهاش را شناختم. فردا صبح به سراغش رفتم و در خانهاش را زدم. بیرون آمد. گفتم: من حاجتی دارم. گفت: بگو. گفتم: برای من دعا کن! گفت: من چه کارهام که برای شما دعا کنم؟ گفتم: من دیروز مراقب حالت بودم؛ بگو چه کردهای که به این منزلت رسیدهای؟ سرش را پایین انداخت، تأمّلی کرد و بعد خیلی ساده و آرام گفت:
اَطَعْتُ اللهَ فی ما اَمَرَنی وَ نَهانی فَسَألْتُهُ فَاَعْطانی؛
«یک عمر مطیع فرمان خدا بوده و امر و نهیش را اطاعت کردهام، یک بار هم از او باران خواستهام، آیا روا بود که ندهد»؟![۱]
[۱]ـ صفیر هدایت (انفال/۴).
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت