کد مطلب: ۵۸۸۶
تعداد بازدید: ۲۸۶
تاریخ انتشار : ۰۳ آبان ۱۴۰۱ - ۰۷:۲۴
داستان‌های عبرت‌انگیز | ۲۰
در ایّام جوانی، در میان صحرا تفرّج‌كنان می‌رفتم؛ فرد پیاده‌ای را دیدم كه بی‌جهت سنگی برداشت و به پای سگی زد و پای سگ شكست. این مرد چند قدمی راه نرفته بود كه اسب‌سواری پیدا شد و به سرعت می‌آمد، همین كه كنار او رسید، اسب لگد انداخت و پای این پیاده هم شكست.

عبرت از مکافات عمل


نقل شده است كه به انوشیروان گفتند: چطور شد كه به فكر عدالت افتادی و از ظلم و ستم كناره گرفتی؟ گفت: روزی صحنه‌ی عبرت انگیزی دیدم، از خواب غفلت پریدم. در ایّام جوانی، در میان صحرا تفرّج‌كنان می‌رفتم؛ فرد پیاده‌ای را دیدم كه بی‌جهت سنگی برداشت و به پای سگی زد و پای سگ شكست. این مرد چند قدمی راه نرفته بود كه اسب‌سواری پیدا شد و به سرعت می‌آمد، همین كه كنار او رسید، اسب لگد انداخت و پای این پیاده هم شكست. اسب‌سوار هم چند قدمی بیش نرفته بود كه سوراخ موشی پیدا شد و پای اسب داخل سوراخ رفت و اسب سرنگون شد؛ در نتیجه پای اسب هم شكست.
من از دیدن این صحنه‌ی عبرت‌انگیز به خود آمدم و گفتم: نوشیروان دیدی كه چه كردند و چه دیدند؟ عدالت كن تا سالم بمانی. اینگونه مطالب را تا این حدّ تنها انسان‌ها می‌فهمند، حیوان‌ها نمی‌فهمند. انسان منطق دارد. برهان و استدلال و مقدّمه و نتیجه را می‌فهمد.[۱]


پی نوشت

 

[۱]ـ صفیر هدایت (انفال/۱۴).

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

آیت الله سید محمد ضیاءآبادی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: