از مرحوم مجلسی(ره) نقل شده که امیرالمؤمنین(ع) اوّل شب در مسجد نماز خواند و بعد از نماز فردی را به نام وشّاء احضار کرد و فرمود: به فلان نقطهی دورافتادهی کوفه برو، آنجا مسجدی هست، مقابل آن مسجد مرد و زنی را میبینی که با هم مشاجره و نزاع میکنند، هر دو را نزد من بیاور. امیرالمؤمنین کسی است که اینجا نشسته، امّا از آنچه در دورترین نقطهی شهر میگذرد باخبر است.
او میگوید: به همان نشانی رفتم و آن مرد و زن را کنار آن مسجد در حال منازعه دیدم. گفتم: امیرالمؤمنین(ع) شما را احضار کرده است. با هم آمدیم. امام(ع) از مرد علّت منازعه را جویا شد. او گفت: یا امیرالمؤمنین، من این زن را برای خودم عقد کردم و برایش مهری معیّن کردم؛ ولی وقتی نزدیک او رفتم، احساس کردم که از او متنفّرم و نتوانستم به او نزدیک شوم. امام(ع) به آن زن فرمود: تو چه میگویی؟ گفت: آقا، این مرد مرا عقد کرده. برایم مهر معیّن کرده و من زوجهی او هستم. فرمود: تو به این مرد حرامی و نمیتوانی زن او باشی و او هم نمیتواند شوهر تو باشد.
این حرف برای همه تعجّبآور بود. حضرت فرمود: ای زن، تو مرا میشناسی؟ گفت: البتّه؛ اسم شما را شنیدهام، امیرالمؤمنین هستید؛ امّا ا نزدیک شما را زیارت نکرده بودم. حضرت فرمود: امّا من تو را میشناسم. اسمت این است و پدر و مادرت این و از فلان قبیلهای و...، درست است؟ گفت: بله. حضرت فرمود: یادت هست در جوانی با مردی به طور موقّت و پنهان از خانوادهات ازدواج کردی؟ آنگاه از آن مرد حامل شدی و وضع حمل کردی و چون از رسوایی میترسیدی، آن بچّه را در تاریکی شب میان بیابان گذاشتی. چند قدم که فاصله گرفتی، مهر مادری در تو تحریک شد و برگشتی و بچّه را برداشتی. باز ترسیدی و بچّه را گذاشتی. چند قدم که دور شدی، چند سگ به تو پارس کردند؛ تو ترسیدی و فرار کردی. بعد، برگشتی و دیدی یکی از آن سگها سراغ نوزاد رفته است؛ سنگی را برداشتی و سمت سگ پرتاب کردی و آن سنگ به سر بچّه خورد و نالهاش بلند شد. ترسیدی نکند صدای بچّه توجّه کسی را جلب کند و به آن سو بیاید؛ فرار کردی و با حال پریشان گفتی: خدایا، این امانت را به تو سپردم.
آیا آنچه گفتم درست است؟ گفت: بله یا امیرالمؤمنین، درست است ولی عجیب این است که گویی شما قدم به قدم همراه من بودهاید؛ چون این سرّی بود که کسی جز خدا و من از آن آگاه نبوده است. حضرت فرمود: حال، از آن بچّه خبر داری؟ گفت: خیر، از حال او هیچ نمیدانم. فرمود: این جوان که میخواستی با او ازدواج کنی همان بچّه است که به خدا سپرده بودی و خدا هم امانتداری کرد.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت