کد مطلب: ۶۳۷۸
تعداد بازدید: ۴۴۲
تاریخ انتشار : ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۰:۳۱
شرح حال و زندگی حضرت پیامبر اسلام(ص) | ۱
در مراجعت از سفر یثرب، در محلی به نام «ابواء» داغ دیگری بر قلب کوچک محمّد(ص) وارد شد. پدر مرده ای که تمام عواطف خود را متوجه مادر کرده بود، مادر را بیمار یافت و در حالی که خود را در آغوش گرم مادر جای داده بود شاهد مرگ مادر شد، و بدین ترتیب اندوه بیشتری قلب مبارکش را جریحه‎دار ساخت. «ام‎ّایمن» کنیز باقی مانده‎ی از پدر، محمّد(ص) مادر از دست داده را با محبت و عاطفه تمام پرستاری نموده و او را به مکّه بازگردانده و به پدر بزرگش عبدالمطلب تحویل داد.

نگاهی گذرا به تاریخ زندگی پیامبر اسلام(ص)


نسب آن حضرت


نیاکان پیامبر اسلام(ص) به ترتیب عبارت‎اند از:
عبدالله، عبدالمطلب، هاشم، عبدمناف، قصی، کلاب، مره، کعب، لوی، غالب، فهر، مالک، نضر، کنانه، خزیمه، مدرکه، الیاس، مضر، نزار، معد، عدنان.
به طور مسلّم نسبت آن حضرت تا عدنان به همین قرار است ولی از عدنان به بالا تا حضرت اسماعیل(ع) از نظر شماره و اسامی مورد اختلاف است.
افراد نامبرده در تاریخ عرب معروف‎اند و تاریخ اسلام با زندگی برخی از آن‎ها رابطه دارد، مثلاً نقش عبدالله، پدر پیامبر و عبدالمطلب جدّ آن حضرت در شناخت تاریخ اسلام کاملاً روشن است ولی چون هدف ما در این برنامه، آگاهی با زندگی پیامبر(ص) و شناخت آن بزرگوار است، از نوشتن ابعاد دیگر تاریخ اسلام که مستقیماً با زندگی شخصی آن حضرت ارتباط ندارد خودداری می‎کنیم.[1]
مادر پیامبر(ص) آمنه دختر وهب نواده‎ی عبد مناف است.
بدین ترتیب نیاکان آن حضرت، از طریق پدر و مادر، از دو نسل قبل یکی می‎شود.


مرگ پدر


پس از مدّتی که عبدالله و آمنه با هم زندگی کردند، عبدالله برای تجارت به سوی شام رهسپار شد و در مراجعت در شهر یثرب «مدینه کنونی» بیمار شد و از دنیا رفت، و آمنه را که دوران حاملگی را می‎گذراند، و عزیزترین فرزند آدم یعنی پیامبر(ص) را در رحم می‎پروراند، در مرگ خود داغدار ساخت. عبدالله مُرد و آنچه از او باقی ماند، فقط پنج شتر و یک گله گوسفند و یک کنیز به نام «امّ ایمن» بود که بعدها پرستار پیامبر(ص) شد.


ولادت پیامبر(ص)


بیشتر تاریخ‎نویسان می‎گویند: ولادت آن حضرت در ماه ربیع‎الاول سال 570 میلادی سالی که آن را عام‎الفیل[2] می‎نامیده واقع شده است منتهی راویان حدیث از شیعیان می‎گویند در روز جمعه هفدهم ربیع‎الاول بوده ولی محدّثان اهل سنّت گفته‎اند روز دوشنبه دوازدهم ربیع‎الاول واقع شده است.
نامگذاری پیامبر(ص)
چنانچه گفتیم هنگام ولادت پیامبر(ص) پدرش از دنیا رفته بود و سرپرستی و کفالت آن حضرت به عهده‎ی پدر بزرگش عبدالمطلب بود، عبدالمطلب در روز هفتم ولادت، نام نواده‎ی خود را «محمّد» گذاشت، وقتی از او پرسیدند با اینکه این نام در عرب کم سابقه است چرا نام فرزند را محمّد گذاردی، پاسخ داد چون می‎خواستم در دنیا و آخرت ستوده باشد.
از سوی دیگر، مادرش آمنه، نام آن حضرت را «احمد» گذاشت و بدین ترتیب نوزاد خاندان عبدالمطلب، بیشترین اوقات به نام محمّد و گاهی نیز با نام احمد خوانده می‎شد.


دوران شیرخوارگی


رسم اعراب این بود که فرزند خود را به دایه می‎سپردند و دایه‎ها معمولاً در میان قبایل و در صحرا، زندگی می‎کردند و طبیعی است زندگی نوزاد در یک فضای سالم ناآلوده از نظر رشد جسمانی نوزاد بسیار مناسب‎تر بود. با تولد پیامبر(ص)، زنانی که آمادگی برای شیر دادن و پرستاری نوزادان بزرگان عرب را داشتند به خانه عبدالمطلب آمدند و پیامبر(ص) را به دامن هر کدام از آن‎ها قرار دادند، پستان آن زن‎ها را به دهان نگرفت، مگر بانوی ضعیف اندامی به نام حلیمه سعدیه، که تا پیامبر(ص) را در آغوش گرفت و پستان به دهانش گذاشت، حضرت شروع به مکیدن کردند، تمام خاندان عبدالمطلب رئیس مکّه و بزرگ قریش، از این جریان خرسند شدند، عبدالمطلب از این بانو پرسید نامت چیست؟ گفت حلیمه، پرسید از کدام قبیله هستی؟ گفت از قبیله «بنی سعد» عبدالمطلب خوشحال شد فرمود: آفرین، افرین دو خوی پسندیده و دو خصلت شایسته، یکی سعادت و خوشبختی و دیگر حلم و بردباری.
این بانوی مهربان، مدت پنج سال از محمّد(ص) پرستاری کرد، سپس او را به مکّه برد و او را به آغوش گرم مادر و سرپرستی پدر بزرگش عبدالمطلب برگرداند.


مرگ مادر


مدّتی آغوش گرم مادر، کودک پنج ساله را به خود گرفت و از عواطف مادرانه و همچنین کمبودی که از جای خالی پدر حس می‎کرد کاملاً او را سیراب کرد، و در این میان مادر به فکر افتاد سفری به یثرب کند و نونهال یتیم پدر ندیده را به زیارت قبر پدر ببرد، بار سفر بست و محمّد را همراه با کنیزش ام ایمن برداشته به سوی یثرب رهسپار شد چند روز در مدینه ماندند، روزها آمنه با فرزندش به زیارت آرامگاه شوهر می‎رفت و گویی با درد دل عاشقانه خود کنار قبر شوهر، سنگینی بار فراق او را بر شانه‎ی خود کاهش می‎داد، و جای خالی پدر را برای فرزندش با یاد او و درد دل با او تا اندازه‎ای پر می‎کرد.
در مراجعت از سفر یثرب، در محلی به نام «ابواء» داغ دیگری بر قلب کوچک محمّد(ص) وارد شد. پدر مرده ای که تمام عواطف خود را متوجه مادر کرده بود، مادر را بیمار یافت و در حالی که خود را در آغوش گرم مادر جای داده بود شاهد مرگ مادر شد، و بدین ترتیب اندوه بیشتری قلب مبارکش را جریحه‎دار ساخت. «ام‎ّایمن» کنیز باقی مانده‎ی از پدر، محمّد(ص) مادر از دست داده را با محبت و عاطفه تمام پرستاری نموده و او را به مکّه بازگردانده و به پدر بزرگش عبدالمطلب تحویل داد.


مرگ عبدالمطلب


محمّد(ص)، از نظر افراد قبیله‎ی قریش، مخصوصاً آل هاشم، به ویژه پدر بزرگش عبدالمطلب بسیار محترم و عزیز بود به طوری که گفته‎اند: در اطراف کعبه، برای فرمانروای قریش «عبدالمطلب» بساطی پهن می‎کردند، سران قریش، و فرزندان او در کنار بساط حلقه می‎زدند، هر موقع چشم او به یادگار عبدالله می‎افتاد دستور می‎داد که راه را باز کنند تا یگانه بازمانده‎ی عبدالله را روی بساطی که نشسته است بنشاند.[3]
از سوی دیگر محمّد(ص) نیز با از دست دادن مادر تمام عواطف خود را متوجه پدر بزرگش عبدالمطلب نموده و دو سال دیگر در آغوش گرم عبدالمطلب زندگی کرد، ولی سرانجام برای بار سوم با مصیبت بزرگتری مواجه شد یعنی هنوز هشت بهار بیشتر از عمر او نگذشته بود که سرپرست و پدر بزرگش را از دست داد، مرگ عبدالمطلب چنان آن حضرت را متأثر نمود که تا لب قبر اشک می‎ریخت و هیچگاه او را فراموش نمی‎کرد.


خودآزمایی


1- چرا نام پیامبر(ص) را «محمّد» گذاشت؟
2- به چه دلیل اعراب فرزندان خود را به دایه می‎سپردند؟

 

پی نوشت ها


[1] خوانندگان محترم اگر بخواهند با زندگی اجداد و نیاکان پیامبر(ص) آشنایی پیدا کنند باید به کتاب‎هایی که در این زمینه نوشته شده از جمله: کتاب فرازهایی از تاریخ پیامبر اسلام نوشته استاد آیت الله جعفر سبحانی که مدرک اصلی ما در این نوشتار بوده و تقریباً در بسیاری از موارد عین عبارت آن کتاب را آورده‎ایم مراجعه کنند.
[2] عام الفیل یعنی سالی که در طی آن جریان اصحاب فیل واقع شده است و چون این جریان را قرآن کریم نیز خبر داده و تقریباً همزمان با ولادت پیامبر(ص) رخ داده، ما در این نوشتار مختصراً بدان اشاره می‎کنیم:
پس از آنکه نجاشی پادشاه حبشه یمن را به تصرف خود درآورد، فرمانده‎ی فاتح یمن که مردی بود به نام ابرهه، از جانب نجاشی حاکم یمن شد، ابرهه برای جلب رضایت بیشترِ نجاشی (چون نجاشی مسیحی بود) کلیسای بزرگی در صنعاء یمن ساخت و تصمیم گرفت اعراب یمن را که همه ساله بار سفر به سوی کعبه می‎بستند و عبادات خود را در کنار کعبه انجام می‎دادند، از کعبه منصرف نموده و متوجه کلیسای صنعاء نماید، ولی از آن جایی که اراده‎ی خداوند بر توجه مردم به کعبه تعلق گرفته بود هر چه ابرهه زحمت کشید و از راه‎های مختلف برای جلب نظر اعراب وارد شد در این زمینه توفیق نیافت، بلکه شور و شوق مردم نسبت به کعبه بیشتر شد، ابرهه که خود را در این جریان مصمم می‎دید، سوگند یاد کرد کعبه را ویران نماید، و بدین منظور لشگری آماده ساخت و پیلان جنگنده را پیشاپیش سپاه خود قرار داد، و به قصد ویران نمودن کعبه به سوی مکّه راه افتاد. نزدیک مکّه در سرزمینی به نام «مغمس» اردوگاه زد و دستور داد شترها و دام‎های مردم مکّه را غارت کنند، از جمله دویست شتر از عبدالمطلب جد پیامبر(ص)، بزرگ مکّه ربودند عبدالمطلب  با تنی چند از فرزندان خود به لشگرگاه ابرهه روانه شدند، متانت و وقار، عظمت و بزرگی پیشوای قریش مورد اعجاب و تعظیم ابرهه قرار گرفت، تا آنجا که از تخت فرود آمد ودست عبدالمطلب را گرفت و در کنار خود نشاند. سپس با کمال ادب بوسیله مترجم از عبدالمطلب پرسید برای چه به این جا آمده است و چه می‎خواهد وی در پاسخ فرمود: شتران مردم مکّه و از جمله دویست شتر که به من تعلق دارد مورد دستبرد تو قرار گرفته است، خواهش من اینست که دستور دهید آن‎ها را به صاحبان خود بازگردانند. ابرهه گفت: سیمای نورانی و درخشنده‏ی تو را یک جهان در نظرم بزرگ کرد ولی درخواست کوچک و ناچیزت از عظمت تو کاست، من متوقع بودم تقاضا کنی از تصمیمی که در مورد تخریب کعبه دارم صرفنظر کنم، عبدالمطلب در پاسخ جمله‎ای فرمود که هنوز پس از گذشتن قرنها عظمت خود را حفظ کرده، فرمود: «أنا رَبُّ الإبِلِ وَ لِلبَیتِ رَبُّ یُمنِعُه» من صاحب شترم، خانه خود صاحبی دارد که از تجاوز به آن جلوگیری می‎کند. ابرهه با غررو فراوان گفت: کسی در این راه مانع من نخواهد شد، و دستور داد شترها را به صاحبانش برگرداندند.
عبدالمطلب به مکّه برگشته و برای مصون ماندن مردم از شرّ دشمن دستور داد شهر را تخلیه نموده به کوه‎ها ودره‎ها پناه برند و خود نیمه شب تنهایی به مسجدالحرام آمده و با خدای خود در کنار کعبه مناجات نموده، صبح که سپاه ابرهه عازم حرکت به سوی مکّه شد ناگهان پرندگانی از سمت دریا ظاهر شدند که هر کدام با منقار و پاهای خود حامل سنگریزه‎هایی بودند و به فرمان خدا لشگر ابرهه را سنگ باران کردند به طوری که سرهای آن‎ها شکست و گوشت‎های بدن آن‎ها از هم پاشید، ابرهه که چنین دید به باقیمانده لشگر دستور برگشت به یمن داد ولی در طول راه بسیاری از افراد سپاه، حتی خود ابرهه از آن سنگ‎ها مصون نماندند به طوری که وقتی ابرهه به یمن رسید گوشت‎های بدنش فرو ریخته و از دنیا رفت،  سوره فیل در قرآن کریم اشاره به این داستان دارد. 
[3] بحارالانوار «مجلسی» ج 15، ص 142.

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

آیت الله علی تهرانی

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: