فصل ششم: ایمان و اسلام | ۴
«سُفیان بن عیینه» میگوید:
در یکی از سفرهای حج چون علیبن الحسین، خواست مُحرِم شَود، راحلهاش ایستاد، رنگش زرد شد و لرزه بر او عارض شد و نتوانست لبیّک بگوید. پرسیدم: چرا تلبیه نمیگویید؟ فرمود: میترسم در جوابم گفته شود: لا لَبّیک وَ لا سَعْدیک. چون تلبیه گفت، غش کرد و به زمین افتاد!.[1]
«سعید بن مسیّب» میگوید: «سالی قحطی شد. مردم، یَمین و یَسار به طلب باران شدند. غلامی سیاه بالای تَلی بر آمد و از مردم جدا شد. به سمت او رفتم؛ دیدم لبهایش را حرکت میدهد. هنوز دعایش تمام نشده بود که باران جاری شد. سپس حمد خدای را به جا آورد. باران به حدی بود که از غرق شدن ترسیدیم. من به دنبال او راهی شدم دیدم وارد خانهی علیبن الحسین شد. خدمت حضرت رسیدم و عرض کردم: در خانهی شما غلام سیاهی است؛ منّتگذار و او را به من بفروش. فرمود: چرا نبخشم! بزرگ غلامان را امر کرد تا همه را به من عرضه دارند. آنها را آوردند ولی او را ندیدم. گفتم: مطلوب من بین اینها نیست. گفت: دیگر نیست، مگر فلان میر آخور! امر کرد حاضرش نمودند. همو مطلوب من بود. حضرت فرمود: ای غلام! سعید، مالک تو شد. آن غلام سیاه به من رو کرد و گفت: چرا میخواهی بین من و مولایم فاصله بیندازی؟ جریان تل و دعای آن غلام سیاه را گفتم. غلام دست ابتهال به درگاه حق بلند کرد و عرض کرد: خدایا! رازی بود بین من و تو. حال که فاش شد، مرا بمیران! پس حضرت و حاضران گریستند. من با حال گریان بیرون شدم. چون به منزل رسیدم، غلام آن حضرت آمد که: اگر میخواهی، به جنازهی آن غلام حاضر شو. برگشتم، دیدم آن غلام وفات کرده است».[2]
یُثَبِّتُ اللهُ الَّذِینَ آمَنُوا بِالقَوْلِ الثّابِتِ فِی الحَیاةِ الدُّنْیا وَفِی الآخِرَةِ؛[3]
خداوند کسانی را که ایمان آوردند، به پاسِ گفتار و اعتقاد ثابتشان، استوار میدارد هم در این جهان، و هم در سرای دیگر.
منشأ خوبیها و بدیهای افراد از نظر اسلام، از «قلب» سرچشمه میگیرد. اگر قلب، پاک و مؤمن و منور به نور الهی بود، صاحب آن رستگار خواهد بود؛ اگر چه گاهی هم معصیتی از او صادر شود، ولی اگر کثیف و تاریک بود صاحبش را به گمراهی میکشاند؛ هر چند اعمال خوبی هم داشته باشد. دیده میشود افرادی مرتکب معصیت میشوند، ولی در همان هنگام دلشان لرزان است و از خوف خدا ناراحتند که چرا چنین کردیم. اکثرِ این اشخاص عاقبتشان به خیر است، چون قلب روشن و با ایمانی دارند. در مقابل چه بسا اشخاصی که در اعمال، بسیار مقید و اهل عبادت، ولی دلی دارند تاریک و بیایمان، و اعمال عبادی را یا از روی عادت به جا میآورند یا از روی حقهبازی. بسیاری از اینها عاقبتِ بدی دارند. درست است که اگر شخص، مؤمن باشد و بر طبق آن عمل کند خوب است، ولی ایمان درجاتی دارد.[4] بسیاری از معصیتکاران نیز ایمان دارند. در روایات آمده است:
گناهی که تو را دل آزرده کند، نزد خداوند از کار نیکی که شگفت زدهات کند، بهتر است.[5]
مثلاً دو رفیق یکی وارد مسجد میشود و نماز جماعت میخواند و دیگری هم به اِغوای شیطان به مجلس معصیت میرود. وقتی فارغ شدند، معصیتکار پشیمان شده، دست روی دست میزند و میگوید کاش به مسجد رفته بودم و دیگری به خود میبالد که من نماز جماعت خواندم و وقتی به معصیتکار میرسد میگوید: بدبخت! کجا رفتی؟ من رفتم مسجد، ثواب بردم و عمل خود را چندان مهم میداند و از آن تعریف میکند که صفت عُجب و خودپسندی عملش را باطل مینماید.[6] در روایات وارد شده است که: اگر مردم معصیت خدا را نمیکردند، خدا معصیتکارانی را خلق میکرد تا صفت مغفرتش ظاهر شود! برای مثال به دو نمونه اشاره میکنیم.
شخصی میگوید: در قتل عام مدینه من افسر ارشدی بودم میخواستم «عبدالله زُبَیر» را بکشم. به «منصور دوانیقی» برخوردم. او گفت: میدانی چه میکنی؟ خون شخص عابد زاهدی را بیگناه میخواهی بریزی، از خدا بترس. متنبه شده تشکر کردم. ولی طولی نکشید نوبت سلطنت به خودش رسید. دستور داد همان عبدالله زبیر را کشته، سرش را حاضر کردند. نزدش رفتم و گفتم: مرا میشناسی؟ گفت: بله، تو همان هستی که به واسطهی پند من عبدالله را نکشتی. من آن زمان مقامی نداشته، به عبادت مشغول بودم و حتی موری را نمیآزردم، ولی اکنون از کشتن انسانها لذت میبرم. این آمار کشتگان است که برایم فرستادهاند!
در کربلا هم، چنین اشخاصی بودند. «عمر سعد» و بسیاری از لشکریان یزید، اهل نماز و عبادت بودند، ولی قلب آنها پست و پلید و بیایمان بود و در رویارویی با سیّدالشّهدا(ع) حقیقتشان ظاهر گشت. در مقابل، نمونههای دیگری در کربلا حضور داشتند؛ همچون «حرّبنیزید ریاحی» که به حسب ظاهر به جنگ امام حسین آمده بود، ولی با قلبی پاک و قابل، چون وقتی به لشکر امام حسین(ع) برخورد، با ادب، سلام کرده گفت: من مأمورم ملازم شما باشم تا دستور رسد. حر در آن هنگام فرمانده هزار سوار بود و در آن زمان فرماندهی هزار سوارکار بزرگی بود، ولی در کمال ادب با امام حسین صحبت میکرد. وقت نماز شد و حسین(ع) فرمود: تو با لشکر خود نماز بخوان و من نیز با همراهان خویش نماز میخوانم. حر عرض کرد: نه! ما همه به شما اقتدا خواهیم کرد. نماز را خواندند. حسین خواست برگردد، اما حر مانع شد. حسین(ع) فرمود: «مادرت به عزایت بنشیند؛ از ما چه میخواهی؟».[7] حر گفت: اگر جز شما نام مادرم را آورده بود جوابش را میدادم، ولی مادر شما فاطمهی زهرا بهترین زنان است و من جز تعظیم چارهای ندارم. خلاصه اینکه من با شما جنگ نمیکنم، ولی از شما دست بردار هم نیستم! در بین راه چهار نفر به یاری حسین میآمدند،[8] حر خواست مانع شود. حضرت اباعبدالله فرمود: اینها از جماعت من هستند و من از آنها حمایت خواهم کرد. حر دست برداشت تا به کربلا وارد شدند. عجیب است که بعد از این، نام حر برده نمیشود؛ مثل اینکه برای روشن شدن قضیه کنار کشید تا روز عاشورا آمد. از عمر سعد پرسید: میخواهی چه کنی؟ گفت: جنگ. پرسید: گرچه با کشته شدن حسین؟ گفت: بله، چه مقصد داری؟ گفت: هیچ، میخواستم بدانم! حر به میان لشکر خود آمد، سپس به بهانهی آب دادن اسب حرکت کرد. یکی از مهاجرینِ «اوس» میگوید: حر را دیدم که بدنش میلرزید. گفتم: این چه حالت است؟ اگر از شجاعترین افراد از من میپرسیدند، از تو نمیگذشتم! گفت: ترس من از جنگ نیست، بلکه خود را میان بهشت و جهنم مخیّر میبینم و به خدا قسم! بهشت را اختیار میکنم، هر چند بدنم پاره پاره شود. این را گفت و اسبش را حرکت داد. نزدیک خیمهی سیّدالشهدا که رسید، دست را به سر و سپر را، به نشانهی امان خواستن، واژگونه کرد. حسین به استقبالش آمد. عرض کرد: آقا. من اوّل کسی بودم که راه را بر شما بستم و مانع حرکت شما شدم، آیا توبهام قبول است؟ حسین فرمود: بله. عرض کرد: «من همان کسی هستم که قلب دوستانت را لرزاندهام»[9] آقا! از زینب هم برایم معذرت بخواه. حسین فرمود: پیاده شو. عرض کرد: اجازه بده بروم اوّلین کشته باشم. فرمود: تو مهمان مایی. گفت: آقا! مگر شما مهمان اهل کوفه نبودی؟[10] حُر به میدان رفت و به لشکر گفت: عَجَب مردم بدی هستید پسر پیامبر را دعوت کردید و الآن آب را به روی او و اطفالش بستهاید و قصد کشتنش را دارید؟ مردم! از خدا خجالت بکشید. حر را کشتند، حسین بر بالینش آمد فرمود: «تو همانگونه که مادرت نامت را «حر» گذاشته است، حر و آزادهای، آزاد در دنیا و سعادتمند در آخرت»[11] آقا! شما بر بالین همه آمدید، پس چه کسی بر بالین شما خواهد آمد؟
1- منشأ خوبیها و بدیهای افراد از نظر اسلام، از کجا سرچشمه میگیرد؟
2- عاقبتِ شوم منصور دوانیقی را شرح دهید.
[1]. ابن سعد، الطبقات الکبری، ج5، ص111.
[2]. محمدحسن شهیدی، تحفة الواعظین، ج1، ص75.
[3]. ابراهیم، آیهی 27.
[4]. والاترین درجاتِ ایمان، از آنِ انبیا و اوصیاست.
[5]. «سَیّئة تسوئک خَیر مِن حسنة تعجبک» (میرزا حسین نوری، مستدرک الوسائل، ج1، ص140).
[6]. در حالی که امام صادق(ع) به «عبدالعزیز قراطِسی» فرمود: مؤمن، درجات دهگانهی ایمان را یکی پس از دیگری بالا میرود. پس آن که دو پله را طی کرده، نباید به کسی که در پلهی نخست است، بگوید: تو ایمان نداری!... زیرا اگر تو پایینتر از خود را ناامید سازی، آن که بالاتر از توست، تو را پَرتاب کند! (سیّدمصطفی دشتی، معارف و معاریف، ج 1، ص 1072).
[7]. «ثکلتک اُمّک ما ترید» (مجلسی، بحارالانوار، ج46، ص377).
[8]. «مجمع بن عبدالله عائذی» و سه تَن از یارانِ امام(ع)، پس از کشته شدن «قیس بن مسهر صیداوی (سفیر امام حسین(ع)).
[9]. «ارعبت قلوب اولیائک» (مجلسی، بحارالانوار، ج 46، ص 319).
[10]. از خصلتهای جامعهی کوفی، سست عنصری آنان بود، که امام علی(ع) در سالیان اقامت خویش در آن دیار میفرمود: «یا اَهلَ الکُوفه؛ مُنِیتُ مِنکُم بِثَلاثٍ وَاثْنَتَین:...؛ ای کوفیان! گرفتار شما شدهام که سه چیز دارید و دو چیز ندارید. کرهایی با گوشهای ناشنوا؛ گُنگهایی یا زبانِ گویا؛ کورانی با چشمهای بینا. نه در روز جنگ، از آزادگانید و نه هنگام بلا و سختی برادران یک رنگید!» (نهجالبلاغه، خطبهی 98).
[11]. «یا حُرّ اَنتَ حُرٌّ کما سُمّتْک اُمّک، وَ اَنتَ حُرّ فی الدُّنیا وَ اَنتَ، حرٌّ فِی الآخرة» (مجلسی، بحارالانوار، ج45، ص14).
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت