فصل نهم | ۲
سوده که ذوق شعری هم داشته است در جنگ صفّین با سرودن چند شعر مهیّج و آتشبار که به وسیلهی سربازان مجاهد در میدان جنگ خوانده میشد؛ احساسات سپاهیان امیرالمؤمنین(ع) را تحریک کرد و به آنها نیروی ثبات و استقامت بخشید. آنچنان که حملهی سختی به لشکر معاویه بردند و نزدیک شد که شیرازهی لشکر از هم پاشیده شود و معاویه شکست قطعی بخورد و.... لذا این اشعار آن روز، معاویه را چنان آتشی کرد که کینهی آن زن شیردل را در دل گرفت و دنبال فرصتی میگشت که انتقام آن روز را از وی بگیرد.
این جریان گذشت و امیرالمؤمنین(ع) به شهادت رسید و معاویه حاکم مطلق بر امّت اسلامی شد و بُشربن اَرْطاة را که آدمی بیرحم، خونخوار بود و بغض و عداوت شدید نسبت به امیرالمؤمنین(ع) داشت حاکم و فرماندار بر قبیلهی همدان کرد. او چون میدانست آن قبیله از دوستان امیرالمؤمنین(ع) هستند؛ بنای اذیّت و آزار بر آنها گذاشت؛ مالیاتهای سنگین بر آنها بست و هر کس لب به اعتراض میگشود اموالش را مصادره میکرد و سپس گردن میزد! مردم بیچاره هم که میدانستند او تمام این اختیارات را از شخص معاویه گرفته است از هرگونه اقدام و چارهاندیشی مأیوس بودند و جز سوختن و ساختن چارهای نمیدیدند.
سوده که دادخواهیها و انسان دوستیها و عدالت پروریهای علی(ع) را دیده بود، از مشاهدهی آن همه مظالم و بیدادگریهای فرماندار معاویه به ستوه آمد. از طرفی هم میدید مردان و جوانان قبیله چنان مرعوب بیدادگریهای او شدهاند که انتظار هیچگونه اقدامی از آنها نمیرود! ناچار به فکر افتاد که شخصاً چارهای بیندیشد. روی همین فکر با عزمی راسخ و مردانه سوار شتر شد و راه طولانی حجاز تا شام را در پیش گرفت و یک راست به دربار معاویه وارد شد و از دربان خواست برای ورود او اجازه بگیرد. گفت: به معاویه بگو، سوده بنت عماره است و قصد ملاقات دارد. همین که معاویه اسم سوده را شنید او را شناخت که همان زن با شهامتی است که در صفّین دلش را به درد آورده است. او سوده را در آسمان میجست و اینک او با پای خود به دربار معاویه آمده بود! خیلی خوشحال شد و گفت:
بگو وارد شود.
تا چشم معاویه به سوده افتاد گفت: هان ای زن! تو همان نیستی که در صفّین با اشعار رزمی خود سپاهیان علی را علیه من تشجیع کردی؟ سوده بدون ترس و وحشت گفت: بله، من همان زنم و آن اشعار را هم آن روز من گفته بودم و امروز هم هیچ معذرتخواهی نمیکنم. امّا معاویه! آن روز، گذشته و جنگ صفّین تمام شده، تو گذشته را نادیده بگیر و سخن از حال به میان آور.
معاویه گفت: نه، من کسی نیستم که گذشتهها را فراموش کرده باشم.
سوده گفت: من نگفتم تو فراموش کردهای، گفتم گذشته را نادیده بگیر. من امروز به منظور دیگری از حجاز پیش تو آمدهام.
معاویه که آدم زرنگ و خونسردی بود گفت: بسیار خوب! گذشته را نادیده گرفتم، بگو حال برای چه آمدهای؟ سوده گفت: معاویه! تو امروز زمامدار امّت اسلامی شدهای. مقدّرات یک ملّت عظیمی را به دست گرفتهای. از خدا بترس، روز قیامت و حسابی در کار است. خداوند قهّار منتقم دربارهی حقوق از دست رفتهی مردم از تو بازخواست میکند. تو مرد خونخواری را بر ما مسلّط کردهای که همچون خوشههای گندم ما را درو میکند. از روزی که میان ما آمده، مردان ما را میکشد، اموال ما را تصاحب میکند، مانند گاو مستی که در علفزار افتد، حقوق ما را پایمال میکند و از هستی ساقطمان میسازد.
اگر ملاحظهی فرمانبرداری تو نبود؛ ما خود میتوانستیم دسته جمعی به پا خیزیم و حساب او را یکسره نماییم ولی گفتم بهتر این است که مستقیماً به تو مراجعه کنم و شکایت او را نزد تو آورم. حال اگر او را عزل کردی؛ بسی خشنود میشویم و از تو تشکّر میکنیم وگرنه خود میدانیم و عامل تو.
معاویه از این حرف سخت برآشفت و فریاد کشید: هان ای زن! تو چنان گستاخ گشتهای که در حضور من اینگونه سخن میگویی و مرا از قیام و انقلاب قبیلهات میترسانی؟! به خدا قسم هماکنون دستور میدهم تو را با نهایت ذلّت و خواری بر شتر چموشی سوار کنند و به سوی بُسربن ارطاة بفرستند تا به هر نحوی که او مصلحت دید دربارهی تو حکم کند!
زن بیچارهی مظلوم ستمدیده این سخن را که شنید ساکت شد و سر به زیر انداخت. چه بگوید؟! وقتی بنا شد یک آدم پست رذل نانجیب که بویی از انسانیّت نبرده است بر مسند قدرت بنشیند و همهگونه وسایل زدن و کوبیدن در اختیارش باشد، صدا را در گلو افکنده ابروها را در هم بکشد و پاها را محکم بر زمین بکوبد که آهای میزنم، میبندم، میکُشم... بدیهی است که نه منطق میفهمد و نه حرمتی سرش میشود.
بعضی هستند که اصالت و نجابت و انسانیّتی دارند! وقتی به مقام و منصبی برسند خود را گم نمیکنند و مست بادهی مقام و منصب نمیشوند، بلکه افتادهتر و متواضعتر میشوند و با مهربانی و احترام و ادب با مردم مواجه میشوند؛ امّا بعضی بیچارهها، اصالت و نجابت سرشان نمیشود و مدّتی هم محرومیّت کشیدهاند، ناگهان خود را پشت میزی میبینند که چند نفری هم مقابلشان ایستادهاند دیگر واویلاست! یابویی که علف خشکیدهی بو گرفته هم پیدا نمیکرد؛ اینک یک من جو مقابلش بریزند، دیگر چیزی جلوگیرش نخواهد شد. شبهه میکشد، گاز میگیرد و جفتک میپراند و هنگامهای برپا میکند.
معاویهی نانجیب بنا کرد در مقابل یک زن مظلوم بیپناه، چموشی کردن و عربده کشیدن. زن با کمال وقار و متانت بدون اینکه خود را ببازد چند لحظهای سکوت کرد و سر به زیر انداخت. بعد همانطور که چشم به زمین دوخته بود دو بیت شعر سرود و شروع کرد آهسته و آرام آن را خواندن:
صَلَّى الإِلهُ عَلَی رُوحٍ تَضَمَنَّها قَبْرٌ / فَأصْبَحَ فيهِ الْعَدْلُ مَدْفُوناً
قد حالَفَ الْحَقَّ لا يَبْغِي بِهِ بَدَلاً / فَصارَ بِالْحَقِّ وَ الْإِيمانِ مَقْرُوناً
درود و صلوات خدا بر روان پاک آن بزرگمردی باد که وقتی زیر خاک رفت، حق و عدالت را هم با خود زیر خاک برد. او با حق و عدالت پیمان بسته بود که جز راه حق و ایمان نپیماید و لحظهای از حق جدا نشود.
این دو بیت را خواند و بیاختیار گریه کرد. معاویه که اندکی تحت تأثیر قرار گرفته بود گفت: هان ای سوده! این شخص که گفتی و او را ستودی که بود؟
گفت: او به خدا قسم مولا و سرور من امام امیرالمؤمنین علی(ع) بود.
گفت: مگر علی(ع) دربارهی تو چه کرد؟
گفت: معاویه! وقتی او شخصی را برای گرفتن زکات میان قبیلهی ما فرستاد، عامل آن حضرت نسبت به ما اجحافی کرد، من برای شکایت پیش علی رفتم. وقتی رسیدم؛ مشغول نماز بود؛ همین که احساس کرد کسی وارد شده و کاری دارد نمازش را کوتاه کرد و با کمال رحمت و مهربانی پرسید: یا من کاری داری؟
گفتم: مردی را که میان ما فرستادهاید نسبت به ما اجحافی روا داشته است؛ به شکایت از وی آمدهام. وقتي علی این حرف را از من شنید رنگش متغیّر شد و گریهکنان دست به آسمان برداشت و گفت:
اَللّهُمَّ أَنْتَ الشّاهِدُ عَلَيَّ وَ عَلَيْهِمْ وَ أَنِّي لَمْ آمُرْهُمْ بِظُلْمِ خَلْقِكَ؛
خدایا! تو خود شاهد بر من و بر عُمّال من هستی. من به آنها دستور ظلم به آفریدگان تو را ندادهام.
بعد صفحهای برداشت و روی آن نوشت:
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم... قَدْ جاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَوْفُوا الْكَيْلَ وَالْمِيزانَ وَلا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُ...؛[1]
خطاب به عاملش نوشت؛ از لحظهای که این نامهام را خواندی از کنار برکناری. آنچه اموال از مردم گرفتهای نگهدار تا عامل دیگری بفرستم. اموال را تحویل او بده و خود به نزد من بیا. با همین چند جملهی کوتاه آن عامل را عزل کرد. معاویه! آن رفتار علی(ع) بود با من و این هم رفتار تو!
معاویه سخت تحت تأثیر قرار گرفت و به منشی خود دستور داد برای بسربن ارطاة فرمانی بنویسد که آنچه از سوده گرفته به او پس بدهد و با او خوشرفتار باشد.
سوده گفت: آیا این فرمان تنها متعلّق به من است یا برای همهی قوم و قبیلهی من؟
گفت: تنها برای توست.
گفت: من هم نمیخواهم!! این برای من ننگ است که خودم را از قوم و قبیلهام جدا کنم. اگر برای همهی قومم مینویسی؛ میبرم وگرنه که بگذار من هم با سرنوشت آنها شریک باشم.
دستور داد بنویسند، این زن با قوم و قبیلهاش در امان باشند و اموالشان را به صاحبانشان برگردانند. آنگاه با یک دنیا تعجّب و حیرت گفت: ای عجب! امگر سخنان علی(ع) چقدر به شما جرأت و شهامت داده است که در حضور من این چنین آزادانه و بیپروا سخن میگویید؟![2]
۱- چرا معاویه از سوده کینه به دل داشت؟
۲- چرا معاویه سخت تحت تأثیر حرفهای سوده قرار گرفت؟
[1]ـ سورهی اعراف، آیهی ۸۵.
[2]ـ سفینةالبحار، جلد ۱ (سود)، صفحهی ۶۷۱، نقل از کتاب غدیر، سند ولایت علیّ امیر(ع).
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت