پیامبر گرامی(ص) از روز بعثت، تا سه سال به صورت سری و پنهانی مردم را به اسلام دعوت نمودند، در این مدت به جای توجه به عموم، به فردسازی عنایت نمود، و با تماسهای سری گروهی را به آئین خود دعوت نمود. ولی بعد از سه سال خداوند او را با فرستادن آیه شریفه: (وَ اَنـْذِرْعَشیرَتَکَ الاَقـْرَبینْ)[1] یعنی خویشان نزدیکت را دعوت کن، مأموریت داد تا از نزدیکانش دعوت به عمل آورد، پیامبر(ص) به علی ابن ابیطالب(ع) که آن روز سن او از سیزده یا پانزده سال تجاوز نمیکرد، دستور داد که غذایی آماده کند، سپس چهل و پنج نفر از سران بنی هاشم را دعوت نمود و تصمیم گرفت در ضمن پذیرایی از میهمانان، راز نهفته را آشکار سازد ولی متأسفانه، پس از صرف غذا پیش از آنکه او آغاز سخن کند، یکی از عموهای وی «ابولهب» با سخنان سبک و بیاساس خود آمادگی مجلس را برای طرح موضوع رسالت از بین برد، پیامبر(ص) مصلحت دید که طرح موضوع را به فردا موکول سازد، سپس فردا برنامهی خود را تکرار کرده و با ترتیب یک ضیافت دیگر، پس از صرف غذا رو به سران فامیل نمود، سخن خود را با ستایش خدا و اعتراف به وحدانیت وی آغاز کرد و بعداً چنین فرمود:
هیچکس از مردم برای کسان خود چیزی بهتر از آنچه من برای شما آوردهام، نیاورده است، من برای شما خیر دنیا و آخرت را آوردهام، خدایم به من فرمان داد، که شما را به جانب او بخوانم؛ کدامیک از شما پشتیبان من خواهد بود تا برادر و وصی و جانشین من میان شما باشد.
وقتی سخنان حضرت به این نقطه رسید، سکوت مطلق همهی مجلس را فراگرفت، یک مرتبه علی(ع) که آن روز جوانی پانزده ساله بود سکوت مجلس را درهم شکست و برخاست و عرض کرد، ای پیامبر خدا من آمادهی پشتیبانی از شما هستم پیامبر(ص) دستور داد تا بنشیند و سپس گفتار خود را تا سه بار تکرار نمود. جز همان جوان پانزده ساله کسی پرسش او را پاسخ نگفت در چنین هنگام پیامبر(ص) رو به خویشان نمود و فرمود:
مردم! این جوان برادر و وصی و جانشین من است میان شما، به سخنان او گوش دهید و از او پیروی کنید. و در این هنگام مجلس پایان یافت و حضار با حالت خنده و تبسّم رو به ابوطالب نمودند و گفتند: محمّد(ص) دستور داد که از پسرت پیروی کنی و از او فرمان ببری و او را بزرگ تو قرار داد.[2]
آنچه در این زمینه نگارش یافت، خلاصهی موضوع مفصلی است که بیشتر مفسّران و تاریخنویسان، با عبارتهای گوناگون آن را نقل کردهاند.[3] و کسی در صحت این حدیث شک نکرده و همه آن را یکی از مسلّمات تاریخ دانستهاند.
پیامبر(ص) از روزی که مبعوث شدند تا پیش از آنکه مأموریت دعوت همگانی را دریافت نمایند از طریق تماسهای خصوصی با افراد مختلف مخصوصاً جوانان و زجردیدهها به طور مخفیانه یک صف فشرده از مسلمانان ترتیب دادند این افراد از قبیلههای مخلتف بودند و بدین ترتیب زنگهای خطر در تمام محافل کفر و شرک مکّه به صدا درآمد. حضرتش پس از دعوت خویشاوندان، دعوتی عام و همگانی ترتیب دادند و این بار با صدای رسا عموم مردم را به آئین یکتاپرستی دعوت نمودند. روزی در کنار کوه «صفا» روی سنگ بلندی قرار گرفته و با صدایی بلند فرمود واصباحاه (عرب این کلمه را به جای آژیر خطر به کار میبرد و گزارشهای وحشتآمیز را نوعاً با این کلمه آغاز میکند) ندای پیامبر(ص) جلب توجه کرد، گروهی از قبایل مختلف قریش به حضور وی شتافتند، سپس پیامبر(ص) روبه جمعیت کرد و فرمود: ای مردم هر گاه من به شما گزارش دهم که پشت این کوه «صفا» دشمنان شما موضع گرفتهاند و قصد جان و مال شما را دارند، آیا مرا تصدیق میکنید؟ همگی گفتند: آری، زیرا ما در طول زندگی از تو دروغی نشنیدهایم سپس گفت: ای گروه قریش، خود را از آتش نجات دهید من برای شما در پیشگاه خدا نمیتوانم کاری انجام دهم، من شما را از عذاب دردناک میترسانم، سپس افزود: موقعیّت من همان موقعیّت دیدبانی است که دشمن را از نقطهی دوری میبیند، فوراً برای نجات قوم خود به سوی آنها شتافته و با شعار مخصوص «وا صباحاه» آنان را از این پیشآمد با خبر میسازد.[4]
باتوجه به گرایش پنهانی جمعی از جوانان پر شور و احساس به پیامبر(ص) و به وجود آمدن یک نیروی سری از قبایل مختلف مکّه، کم و بیش سخنان تازه پیامبر(ص) به گوش سران قریش میرسید، پس از دعوت عمومی و همگانی آن حضرت، بزرگان قریش احساس خطر کردند و تصمیم گرفتند به هر طریقی که باشد از راه تطمیع یا تهدید و آزار، بنیان این حرکت را از هم بپاشند، ابتداءً به صورت دسته جمعی حضور ابوطالب عموی پیامبر(ص) رسیده و گفتند: برادرزادهی تو به خدایان ما ناسزا میگوید و آئین ما را به زشتی یاد میکند و به افکار و عقاید ما میخندد و پدران ما را گمراه میشمرد یا به او دستور بده که دست از ما بردارد، و یا اینکه او را در اختیار ما بگذار و حمایت خود را از او بردار، حضرت ابوطالب با نرمی و تدبیر خاص مطالب سران قریش را به آن حضرت منتقل کرد، ولی چند روزی بیش نگذشت که گرایش روزافزون جوانان، بردهها و زجردیدهها، سران قریش را کلافه کرده بار دیگر نزد ابوطالب آمده و سخنان گذشته را تکرار نمودند، ابوطالب این بار نیز مطالب قریش را به آن حضرت انتقال داد، حضرت در پاسخ فرمودند: عموجان به خدا سوگند، اگر چنانچه آفتاب را در دست راست من، و ماه را در دست چپ من قرار دهند (یعنی سلطنت تمام عالم را در اختیار من بگذارند) از دنبال کردن هدف خود دست بر نمیدارم تا بر مشکلات پیروز آیم و به مقصد نهایی برسم یا در طریق هدف جان بسپارم، سپس اشک در چشمان او حلقه زده و از محضر عموی خود برخاست و رفت، گفتار نافذ و جاذب او چنان اثر عجیبی در دل رئیس مکّه گذارد که بدون اختیار یا تمام خطراتی که در کمین او بود به برادرزادهی خود گفت: به خدا سوگند دست از حمایت تو برنمیدارم، مأموریت خود را به پایان برسان.[5]
پس از مدّتی از در تطمیع وارد شده به ابوطالب گفتند: به برادر زادهات بگو اگر انگیزهاش در این کار، نیازمندی است، ما ثروت هنگفتی در اختیار او میگذاریم، اگر چنانچه طالب مقام و منصب است، ما او را فرمانروای خود قرار میدهیم و سخن او را میشنویم... ابوطالب که در حضور پیامبر(ص) بود وقتی این سخنان را شنید رو به آن حضرت کرده گفت بزرگان قوم تو آمدهاند و درخواست میکنند که از عیبجویی بتان دست برداری ... پیامبر گرامی(ص) رو به عموی خود نموده و گفت: من از آنان چیزی نمیخواهم و در میان این پیشنهادات که داشتند یک سخن از من بپذیرند تا در پرتو آن بر عرب حکومت کنند و غیر عرب را پیرو خود قرار دهند. در این لحظه «ابوجهل» از جای برخاست و گفت ما حاضریم به ده سخن از تو گوش فرادهیم. پیامبر(ص) فرمود: تنها سخن من این است که اعتراف به یکتائی پروردگار بنمائید در پاسخ با ناراحتی و ناامیدی گفتند سیصد و شصت خدا را ترک گوئیم و خدای واحدی را بپرستیم؟[6] پس از این جریان، چون دیدند از راه تطمیع موفق نیستند، از راه دیگری وارد شده و شروع کردند به آزار و اذیت و شکنجه آن حضرت و یاران نزدیکش.
شرح آزار قریش و شکنجههای آنان به پیامبر(ص) و یارانش در کتابهای مفصل بیان شده ولی چون روش ما در این جزوات اختصار است از نقل آنها صرف نظر میکنیم.
1- چرا زنگهای خطر در تمام محافل کفر و شرک مکّه به صدا درآمد؟
2- به کدام دلیل به آزار و اذیت و شکنجه حضرت پیامبر(ص) و یاران نزدیکش پرداختند؟
[1] سوره شعراء آیه 214.
[2] مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 111.
[3] تنها کسی که این جریان را نقل نکرده «ابن تیمیه» است و این به خاطر عقاید مخصوصی است که درباره اهل بیت پیامبر دارد.
[4] سیره حلبیة «ابوالفرج حلبی» ج 1، ص 405.
[5] البدایـة والنهایـة «ابن کثیر»، ج 3، ص 48.
[6] تفسیر علی ابن ابراهیم قمی، ج 2، ص 229ـ228.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله علی تهرانی