اين قصّه را يكی از علما نقل كرده است:
در گذشته، يكی از پادشاهان در راه يكی از سفرها به مغازهی خواربارفروشی وارد شد و خواست تخممرغ بخرد. فروشنده آدم باهوشی بود. از قراين فهميد كه اين مشتری، شاه مملكت است و ديگر چنين فرصت مغتنمی نصيبش نخواهد شد كه سلطانی از مغازهی او خريد كند. از اين رو، حواسّ خود را جمع كرد و تخممرغی به سلطان عرضه كرد. او پرسيد: قيمت اين چقدر است؟ گفت: قربان، دويست دينار. يعنی مثلاً دویست سکّهی طلا و حال آن كه قيمت تخممرغ آن روز، از باب مثل، يک غاز بوده است (اكثر مردم زمان ما معنای غاز و شاهی و صنّار و عباسی را نمیدانند. يک ريال فعلی كه كمترين واحد پول است، يک بيستم يک شاهی بود. نصف يک شاهی يک پول و نصف يک پول هم يک غاز بوده). شاه از شنيدن اين حرف تعجّب كرد و گفت: يعنی چه؟ يک تخممرغ اين قدر گران! مغازهدار زرنگ گفت: بله قربان، تخممرغ ارزان است، شاه گران است. يعنی، اكنون كه شاه مشتری من شده ، به قيمت مشتری حرف میزنم نه به حساب متاع خودم. متاع من ارزان است امّا مشتریِ امروز من گران و به اين زودی و سادگی در دسترس نيست. شاه از اين تعبير عالمانه و آگاهانهی او خيلی خوشش آمد و بيش از آن مقداری كه میخواست به او داد.
حال، مشتری ما هم خداست، ما هم به حساب مشتری حرف میزنيم، نه به حساب مال و جان بیارزشمان كه آن هم مال خداست. ما كه از خود چيزی نداريم تا به خدا بدهيم و از او بهشت جاودان بخواهيم ولی چون خدا با لطف و عنايت بیپايان، خود را مشتری ما معرّفی كرده است، ما هم به زبان آمده میگوييم از تو ای خدای منّان انتظار بهشت جاودان داريم.
مشتری من خدای است و مرا / میکشد بالا که الله اشتری
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت