پناه بر خدا از عاقبت شرّ
کسی در شهری متولّی مسجدی بود و همیشه به کار مسجد میرسید. روزی او را دیدند که بدنش سوخته است؛ طوری که فقط رانهایش سالم بود و از کمر به بالای بدن سوخته بود. تعجّب کردند که چطور شده؟
گفت: من خواب دیدم قیامت برپا شده، مردم در اضطرابند و برای افراد حکم صادر میشود. فلان آدم بهشتی و فلانی جهنّمی است و فرشتگان هم موکّلند بر اینکه بهشتیها و جهنّمیها را از هم جدا کنند. من هم مضطرب بودم تا اینکه معلوم شد من بهشتیم. ما را برای بردن به بهشت، حرکت دادند، کنار یک پل رسیدیم که گفتند پل صراط است. بعد دیدم این پل خیلی عریض و پهن است. من خوشحال شدم چون در وصف این پل گفته بودند:
اَدَقُّ مِنَ الشَّعْرِ وَ اَحَدُّ مِنَ السَّیفِ؛
«از مو باریکتر از شمشیر تیزتر است».
جلو رفتیم؛ کم کم دیدم پل باریک میشود و هر چه جلو میرویم باریکتر میشود تا به جایی رسیدیم که دیدم از مو باریکتر از شمشیر تیزتر شد، دیدم پایین هم جهنّم است و شعلههای سیاه آتش وقتی جرقّه میزند، مثل کوه بالا میآید. وحشت کردم. پناه بر خدا که انسان اوّل زندگیاش قدری وسیع است. وقتی حرکت میکند کمکم باریک میشود. چون آدم به دنیا علاقهمند میشود و محبّت پول و جاه و مقام در دلش مینشیند. پس راه باریک میشود. دیدم مردم مختلف حرکت میکنند و در جهنّم میافتند. من هم خیلی به زحمت حرکت میکردم که دیدم راه دشوار شده و به چپ و راست متمایل میشوم. عاقبت چند قدمی به آخر مانده بود و در جهنّم افتادم.
گاهی اینطور میشود؛ انسان اوّل عمرش در جوانی خیلی خوب است؛ عواطف و احساسات لطیف دارد. کم کم که سنّش بالا میرود و نزدیک مردن، به جهنّم میافتد. باید از سوء خاتمه به خدا پناه برد. در میان آتش افتادم و پایین و بالا میرفتم. فریاد کشیدم و چون در دنیا عادت کرده بودم وقتی گرفتاریم شدید میشد میگفتم: یا امیرالمؤمنین(ع) آنجا هم به یادم آمد ناگهان گفتم: یا امیرالمؤمنین(ع). این را که گفتم، دیدم مردی کنار آن وادی ایستاده.
به من گفت: بیا جلو دستت را به من بده! من خودم را کشیدم به طرف وادی و دست مرا گرفت و از آتش بیرون کشید! بعد با دستش شروع کرد به خاموش کردن آتش بدنم. از کمر شروع کرد به کشیدن دست، هر جا دستش میرسید آتش خاموش میشد و درد برطرف میشد تا به زانو رسید که من از خواب پریدم. دیدم بدنم سوخته، فقط همان جا که امام دست کشیده بود سالم است. سه ماه متوالی مداوا کردند تا آثار سوختگی برطرف شد. بعدها هر وقت این جریان را نقل میکرد از شدّت وحشت و ناراحتی تب میکرد.[۱]
[۱]ـ صفیر هدایت (انفال/۳۲).
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت