میثم تمّار مردی عادی بود و در بازار خرما فروشی میكرد و در اصل هم ایرانی بود. ولی رازدار امام امیرالمؤمنین(ع) بود. گاهی امام(ع) با او بسیار گرم میگرفت و با اینكه خلیفه و زمامدار یك مملكت پهناور اسلامی آن روز بود، با آن مشاغل فراوان و عظمت مقامی كه داشت، به دكّان محقّر میثم میآمد و مینشست و با او صحبت میكرد. گاهی هم كه او نبود و دنبال كاری رفته بود، خودش مثل شاگرد آن مغازه، مینشست به جای میثم خرما میفروخت.
یك روز به میثم فرمود: بعد از من تو را به جرم محبّتی كه به من داری میگیرند و دارت میزنند. دست و پایت را میبُرند. زبانت را هم قطع میكنند. بعد درخت خرمایی را نشان داد كه در كنار كوفه بود. فرمود: این درخت خرما را میبرند و چهار قطعه میكنند. بر روی هر قطعهاش یكی از شما را دار میزنند. چند نفر را نام برد. یكی از آنها تو هستی. میثم سؤال كرد: آقا! چه كسی این كار را با من میكند؟ فرمود: پسر زن زناكار، عبیدالله بن زیاد، این كار را میكند.
این جریان را فرمود و گذشت. گاهی میثم زیر آن درخت میآمد، نماز میخواند، تلاوت قرآن میكرد. با آن درخت زمزمهای داشت. تا وقتی كه عبیدالله از طرف یزید استاندار كوفه شد. روزی كه وارد كوفه میشد، پرچم به دست بود. از كنار این درخت ردّ میشد، گوشهی پرچم به شاخهی آن درخت گیر كرد و پرچم پاره شد، این را به فال بد گرفت. دستور داد آن درخت را ببرند. درخت را بریدند. نجّاری آن را خرید و چهار قطعه كرد. وقتی میثم آمد، دید آن درخت را بریدهاند. خطاب به آن كرد و گفت: ای درخت تو را برای من كاشته بودند، برای من روییده بودی، برای من تو را بریدهاند و قطعهقطعهات كردهاند. پسرش صالح را صدا زد و گفت: بیا میخی بیاور و اسم مرا روی آن میخ بنویس و به این قطعه بكوب. این قطعه مال من است. مرا با این قطعه به دار خواهند کشید. بعد با یكی از بازاریها نزاعش شد. او را گرفتند و نزد ابنزیاد بردند. وقتی وارد شد یكی از دشمنان مولا آنجا بود. تا میثم را دید، گفت: امیر آیا این شخص را میشناسی؟ گفت: نه؛ نمیشناسم. گفت: این میثم تمّار از اصحاب خاصّ علی ابن ابیطالب است و خیلی با او صمیمی بوده و از دوستداران مخلص اوست. جملهی جسارتآمیزی هم به مولا گفت. میثم ناراحت شد. در همان جا با كمال صراحت شروع كرد به مدح مولا و ذكر بدیهای بنی امیّه. عبیدالله خشمگین شد. گفت: یا باید همین جا از علی تبرّی بجویی یا دستور میدهم دست و پا و زبانت را قطع كنند. تا این را گفت، میثم گریهاش گرفت. عبیدالله گفت: عجب تو این قدر ترسو بودی. گفت: نه، این جمله را كه گفتی، به یاد حرف مولایم افتادم. ازاین جهت اشكم ریخت چون به یاد او افتادم. به من جریانی را گفته بود. گفت: بگو ببینم. به تو چه گفته بود؟ گفت: روزی به من فرمود: میثم! بعد از من تو را میگیرند و دست و پا و زبانت را قطع میكنند و دارت میزنند. من از مولایم پرسیدم چه كسی با من این كار را میكند؟ فرمود: پسر زن زناكار، عبیدالله بن زیاد. این را كه گفت، او سخت آتش خشمش برافروخته شد. صدا زد بیایید او را به سزایش برسانید. من برای اینكه دروغ مولای تو را ثابت كرده باشم، دست و پایت را میبرم ولی زبانت را قطع نمیكنم تا بر تو روشن شود كه مولای تو دروغ گفته است. آمدند همانجا دست و پایش را بریدند و او را بردند به چوبهی دار بستند. در همان موقعی كه خون از دست و پایش میریخت صدا زد مردم كوفه بیایید از فضایل مولایم برای شما بگویم. مردم جمع شدند. با آن زبان روان و فصیحش، به بیان فضایل مولا و بدیهای بنی امیّه پرداخت و مردم را برای بیعت با امام حسین(ع) دعوت كرد. این جریان ده روز قبل از ورود امام حسین(ع) به كربلا بود. در همان حال مردم جمع شده بودند. عمروبن حُرَیْث آمد دید انبوه جمعیّت پای دار او جمع شدهاند و غوغایی است. فوراً نزد عبیدالله رفت و گفت: اگر یك ساعت دیگر به این مرد مهلت بدهی مردم را علیه تو میشوراند. بگو زبانش را قطع كنند. مأمور آمد گفت: به دستور امیر میخواهم زبانت را ببرم. گفت: (اَلْحَمْدُللهِ صَدَقَ مَوْلایَ اَمیرُالْمُؤْمِنینَ)؛ به او بگویید: دیدی مولای من راستگو بود. زبان خود را بیرون آورد و قطع كردند. همان جا، جان به جان آفرین تسلیم كرد.
اینها نمونههایی از مردان آزاده و تربیت شدهی مكتب علوی و حسینی هستند.[۱]
[۱]ـ صفیر هدایت (انفال/۳۳).
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت