مفهوم سیّد و والی بودن امام(ع)
وَالسّادَة الْوُلاة؛
«سادة» جمع سیّد است. «ولاة» جمع والی است. یعنی ما شما را سیّد و والی میدانیم. سیّد یعنی بزرگ و محترم، آقای بزرگوار و جليلالقدر، نه به اصطلاحی كه ما داريم و به اولاد پيامبر(ص) سیّد میگوییم؛ به آن معنا كه گفتيم، خدا هم سیّد است. در دعای ابوحمزه میخوانیم:
سَیِّدی اَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْیا مِنْ قَلْبی؛
«ای خدا، ای سیّد و آقای من، دوستی دنیا را از دلم بیرون کن».
اگر ما در اصطلاح خويش به ذرّیّهی پيامبراكرم(ص) سيّد میگوییم، از آن نظر است كه آنها در ميان مسلمانان به خاطر شرف انتسابشان به رسول خدا(ص) و صدّیقهی کبری(س) محترم و معزّزند و سیّد و آقا شناخته میشوند، لذا به امامان(ع) میگوییم شما سادةالولاة هستيد؛ يعنی ما شما را بزرگ و محترم و جليلالقدر میشناسيم و والی میدانیم.
ممكن است كسی سيّد و بزرگ باشد ولی والی و فرمانروا نباشد. ممكن است كسی فرمانروا باشد ولی در ميان مردم محترم و بزرگ نباشد. نادرشاه فرمانروا بود امّا به سبب ظالم بودن در ميان مردم محترم نبود. امامان(ع) هم سیّد به معنای واقعی در عالمند كه از آنها بزرگتر و جليلتر و محترمتر پس از خدا وجود ندارد، هم والیاند؛ يعنی از جانب خدا به فرمانروايی عالم برگزيده شدهاند.
وَالذّادَة الحُماة؛
«ذادة» جمع ذائد است؛ يعنی دفع كننده. «حماة» جمع حامی است؛ يعنی حمايت كننده.
آن كس كه دشمن را از انسان دور میكند ذائد است و آن كس كه از انسان حمايت میكند و نمیگذارد او به خطر بيفتد حامی ناميده میشود. ائمّه(ع) هم ذائدند و مراقبند كه دشمنان از خارج هجوم نياورند كه افكار و عقايد شيعه را فاسد كنند، هم مراقبند كه شيعيان به دست دشمنان نيفتند كه مورد اغوا و اضلال آنان قرار گيرند. يونسبن يعقوب میگويد:
ما سالی خدمت امام صادق(ع) در منا بوديم (چون هر سال امام(ع) چند روزی قبل از موسم حجّ در خارج شهر مکّه خیمهای میزدند و اقامت میكردند تا موسم حجّ برسد). ما خدمت امام(ع) در ميان چادر نشسته بوديم. یک مرد شامی وارد شد و پس از سلام، به امام عرض كرد: من از شام آمدهام تا با اصحاب و ياران شما مناظرهی مذهبی كنم. امام(ع) فرمود: كلام، كلام خودت است يا از پيامبر(ص) نقل میكنی؟ گفت: هم از پيغمبر است هم از كلام خودم. فرمود: مگر تو شریک پيامبری؟ گفت: نه. امام(ع) فرمود: مگر بر تو وحی نازل میشود؟ مرد گفت: نه. فرمود: پس ما به كلام تو نيازی نداريم، اگر از پيامبراكرم(ص) كلامی داری بگو. مرد گفت: بسيار خوب، من از كلام پيامبراكرم(ص) با ياران شما مناظرهای دارم. امام(ع) به يونس فرمود: ای كاش از علم كلام اطّلاعی داشتی و با اين فرد بحث میكردی (چون بعضی از ياران امام در امر مناظره ماهر بودند و بعضی نبودند). سپس فرمود: برو بيرون خيمه، ببين از ياران خود كسی را میيابی كه از فنّ مناظره مطّلع باشد، او را بیاور. يونس رفت و چند نفر را آورد؛ حمرانبن اَعْیَن و قیسبن ماصر و مؤمن الطاق و... آنها به مناظره با مرد شامی نشستند. يونس میگويد: ديدم امام(ع) مثل اینکه انتظار كسی را میكشد، دائم سر از خيمه بيرون میبرد و نگاه میكند. ناگهان شتر سواری از دور پيدا شد. ديديم امام با خوشحالی تمام فرمود:
هِشامٌ وَ اللهِ؛
«به خدا قسم، هشام آمد».
ما فكر كرديم منظور امام(ع) هشام يكی از اولاد عقيل است، وقتی وارد شد ديديم نه، هِشام بن حَکَم است كه جوان نورسی بود و تازه مو بر صورتش روييده بود. امام(ع) از ديدن او بسيار خوشحال شد و فرمود:
مَرْحَباً بِناصِرِنا بِلِسانِهِ وَ یَدِهِ وَ قَلْبِهِ؛
«خوش آمدی ای كسی كه با زبان و دست و قلبش به یاری ما برمیخيزد».
آنگاه كنار خودشان برای او جا باز كردند و او را كنار خودشان نشاندند.
مفضّل يا يونس میگويد: اين مطلب بر ما گران آمد؛ چون ما پيرمرد و مسنّتر بوديم و او جوان نورس بود. اينگونه احترام كه امام(ع) برای او قائل شد، بر ما سنگين آمد. بعد، امام(ع) رو به آن مرد شامی كرد و فرمود: اينک با اين جوان صحبت كن. او رو به هشام كرد و گفت: از من بپرس.
هشام از او پرسيد: آيا بهنظر تو خداوند بر بشر حجّتی اقامه كرده يا خير؟ گفت: البتّه، خدا مردم را بی حجّت نمیگذارد.
هشام گفت: بسيار خوب، آن حجّت از جانب خدا كيست؟ گفت: رسول خدا(ص).
هشام گفت: رسول خدا(ص) كه الآن در ميان ما نيست. بعد از رسول خدا(ص) حجّت كيست؟ گفت: قرآن.
هشام پرسيد: آيا قرآن میتواند رافع اختلاف در ميان امّت باشد؟ گفت: بله، میتواند.
هشام گفت: چه طور میتواند در حالی كه الآن با ما اختلاف نظر داری؟ تو هم مسلمانی، من هم مسلمانم و هر دو تابع قرآنيم، در عين حال، تو از شام آمدهای تا با ما مناظره كنی؛ معلوم میشود كه باهم اختلاف داريم. اگر اختلاف نبود، مناظره جا نداشت. از شام بار سفر بستن و به حجاز آمدن و مناظره كردن، خود دليل بر وجود اختلاف است، با اين كه قرآن در ميان ما هست. او سكوت كرد و جوابی نداد.
امام(ع) فرمود: چه طور حرف نمیزنی؟ گفت: چه بگويم؟ اگر بگويم اختلاف نداريم، دروغ است. اگر بگويم قرآن رافع اختلاف است، نيست؛ برای اینکه قرآن در ميان ما هست و ما همه مسلمانيم ولی با هم اختلاف نظر داريم. بعد، رو به هشام كرد و گفت: حال، من از تو میپرسم و تو جواب بده. گفت: بسيار خوب، بپرس. او گفت: آيا خدا حجّتی بر بشر اقامه كرده يا نه؟ گفت: بله، اقامه كرده است. گفت: آن حجّت كيست؟
هشام گفت: چه زمانی را میگويی؟ زمان رسول خدا(ص) يا زمان حاضر؟ گفت: زمان حاضر. هشام با دو زانوی ادب مقابل امام(ع) نشست، اشاره به امام كرد و گفت:
هذَا الْقاعِدُ الَّذِی تُشَدُّ اِلَیْهِ الرِّحال یُخْبِرُنا السَّماءِ وَ الْاَرْضِ وِراثَة عَنْ اَبٍ عَنْ جَدٍّ؛
«همين آقايی كه اينجا نشسته و [از اقطار و اكناف عالم بار سفر میبندند و] رو به آستان اقدس او میآيند. اوست كه به وراثت از پدر و جدّ، از اعماق آسمان و زمين ما را آگاه میسازد».
او حجّت خدا بر ماست. خدا هيچگاه بشر را بی حجّت نمیگذارد. تا رسول خدا(ص) در ميان مردم بود، او حجّت بود. پس از رسول خدا(ص) بايد كتاب خدا به دست حجّت ناطق معصوم از خطا بيفتد تا او رفع اختلاف از ميان امّت كند. مرد شامی گفت: چه دليلی هست بر اینکه ايشان حجّت خداست؟
هشام گفت: اين تو و اين دريای ژرف و عميق علم و حكمت و فضل و كمال، آنچه میخواهی از محضر اقدسش سؤال كن. گفت: راست گفتی، بهترين راه همين است. تا خواست سؤال كند، امام(ع) فرمود: من به تو خبر میدهم از وقتی كه از شام بيرون آمدی تا به اينجا رسيدی، در راه چه حوادثی بود و چه وقايعی پيش آمد و با كه بودی. او با کمال تعجّب گفت: بفرمایید. امام(ع) آغاز به گفتن کرد و او با تعجّب گوش میکرد و مرتّب میگفت:
صَدَقْتَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ؛
«درست میفرماييد ای پسر رسول خدا».
گويی كه شما با خودم همراه بودهايد. بعد گفت:
اَسْلَمْتُ لِلّهِ السّاعَة؛
«الآن من مسلمان شدم».
فرمود: نه، مسلمان بودی.
بَلْ آمَنْتَ بِاللهِ السّاعة؛
الآن ايمان آوردی؛ وگرنه، اسلام همان شهادتين بود كه به زبان آوردهای. گفت: بله، يابن رسول الله.
اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلَّا الله وَ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ وَ اَنَّکَ وَصِیُّ الْاَوْصِیاءِ؛[1]
«شهادت به وحدانيّت خدا و رسالت محمّد(ص) میدهم و شهادت میدهم كه تو وصیّ اوصیای رسول خدا هستی».
این معنای ذائدِ حامی است؛ يعنی از یک سو دشمنی را كه در مكتب بنیامیّه تربیت شده و آمده بود تا در ميان شيعه اختلاف بيفكند دفع كرد و نگذاشت افكار انحرافی او در دل شيعه جا بگيرد و از ديگر سو، به حمايت از شيعه برخاست و نگذاشت شيعه به دست دشمنان مهلک بيفتد و عقايد حقّهی خود را از دست بدهد.
1- مفهوم سیّد و والی بودن امام(ع) را شرح دهید.
2- معنای ذائدِ حامی را شرح دهید.
[1]ـ اصول کافی، جلد 1، صفحهی 171.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله سید محمد ضیاءآبادی