کد مطلب: ۷۵۶
تعداد بازدید: ۳۹۴۴
تاریخ انتشار : ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۸:۱۴
موضوع شماره ۱
منصور وارد شد و ساحران و جادوگران خبره تا به کمر خم شدند تا ارادت و چاکری خود را بیش از پیش نشان دهند. ساحرانی با لباس ها و چهره هایی عجیب و غریب... بعضاً با ریش هایی بلند و موهایی که گویی تا به حال مقراض به خود ندیده.

ساحران کابلی

فضای داخلی قصر را که می دیدی مبهوت جلال و جبروت ظاهری و زرق و برق های چشم نوازش می شدی... ستون هایی بلند، که ردّ آن را بگیری نا خودآگاه جذب شمعدانی بزرگی می شوی که از بلندترین نقطه ی قصر آویزان شده... در بالای این سالنِ با شکوه تختی زیبا قرار دارد که پر است از انواع سنگ های قیمتی... از ظاهرش پیداست مدّت ها برای ساخت آن زمان گذاشته شده، و نفرات زیادی برای این تختِ شاه نشین به خدمت گرفته شده اند. در کنار تخت، میزی قرار دارد که روی آن یک پارچ به همراه دو جام طلایی به همراه سبدی از میوه های درشت و تازه به چشم می خورد. میز که پایه ای درشت و طلایی رنگ داشت، چقدر با تخت موزون به نظر می آمدند. در کنار ستون های قصر سربازها با لباس های فرم و سرنیزه و سپر منظم ایستاده بودند و کاری نداشتند جز تعظیم به صاحب تخت و محافظت از قصر در شرایط بحران.

صدای قدم هایی می آید که سکوت قصر را در هم می شکند... صدای قدم ها همراه با صدای گفت و گویی است که هر لحظه نزدیک تر می شوند. با شنیدن صدای ورود افراد به داخل سالن اصلیِ امارت، سربازها خود را مرتّب می کنند. از صداها بر می آید که یک طرفِ صحبت بسیار عصبانی است. به داخل سالن می رسند و فردی که از عصبانیت دندان به هم می ساید از پلّه های تخت بالا رفته و روی تخت می نشیند... سربازان که از لحظه ی ورود آنها تعظیم کرده بودند با نشستن امیرشان سر از تعظیم بر می دارند و حالا قد کشیده تر و محکم تر از قبل سر جای خود می ایستند. اما خبر ندارند که امیرشان به هم ریخته تر از آنی است که حتی متوجّه حضور آنها بشود، چه رسد به اینکه بخواهد به قد رعنایشان نظر کند...

شخصی که همراه امیر است شرابی داخل جام ریخت و گفت:

ـ امیر! از این شراب میل بفرمایید تا کمی آرام شوید...

امیر که هر لحظه برافروخته تر می شود با ولع خواصی آن را نوشید به شکلی که از گوشه های لبش به روی صورت و لباس هایش ریخت. پس از خوردن شراب به شکلی که گویی مسئله ای به ذهنش خطور کرده جام را روی زمین پرتاب کرد و با عصبانیت از جایش برخاست...

ـ به سرعت پیک ما را بفرست به محلّه ی ساحران اهل کابل. هفتاد نفر از بهترین و کارکشته ترین ساحران کابلی را جمع کند و نزد ما بیاورد... دقّت کند آنهایی را انتخاب کند که عناد و دشمنی بیشتری با ابو عبدالله داشته باشد... وای به حالش اگر در انتخاب ساحران سهل اندیش باشد...

پس از اطاعت نوکران و چاکرانِ امیر، همانطور که قدم می زد معلوم بود هوش و حواس از پی خوردن شراب از سرش پریده بود، بلند بلند می گفت:

ـ درسی به ابو عبدالله جعفر بدهم تا عمر دارد فراموش نکند... امروز روز ماست. امروز را تاریخ نگاران به برتری منصور دوانیقی قلم خواهند زد.

منصور آواز پیروزی سر می داد و سرمست از جشنی بود که گمان می کرد پس از پیروزی انتظارش را می کشد. و در ذهن خود چهره ی مغموم کسی را متصوّر می شد که بارها در مقابل بزرگی و عظمت اش مجبور به خشوع شده بود...

ساعتی نگذشت که ساحران در قصر منصور دوانیقی حاضر شدند. ساحران دور تا دور سالن تشریفات ایستاده بودند و منتظر تشریف فرمایی امیری بودند که آنها را فراخوانده بود.

منصور وارد شد و ساحران و جادوگران خبره تا به کمر خم شدند تا ارادت و چاکری خود را بیش از پیش نشان دهند. ساحرانی با لباس ها و چهره هایی عجیب و غریب... بعضاً با ریش هایی بلند و موهایی که گویی تا به حال مقراض به خود ندیده.

پس از نشستن امیر بر تخت پادشاهی ساحران سر از تعظیم برداشتند و به منصور دوانیقی خیره شدند. منصور بر تخت با عظمت خود تکیه زده بود و تاجی مملو از الماس و مروارید و جواهرات زینتی و قیمتی بر سر نهاده بود.

ساحران همانجا روی زمین نشستند و منصور دوانیقی با تکبّر خاصی صحبت های خود را آغاز کرد. تمام تلاشش این بود که با ادا کردن جملات با صدای بلند و رسا، بیشترین تأثیر را بر جادوگران بگذارد تا به نتیجه ی دلخواه نزدیک و نزدیک تر شود...

ـ ای ساحران کابلی! سحر میراثی است که از پدران خود به ارث برده اید. و پدران شما از زمان موسی بن عمران تا به امروز آن را سینه به سینه به شما رسانده اند... ابو عبدالله جعفر نیز همانند شما ساحر و کاهنی است که از شما می خواهم با سحر خود چنان او را مبهوت سازید تا لایق بهترین پاداش ها از طرف امیرتان باشید، تا شما را از بهترین عطاهای خود بهره مند سازم.

ساحران از جای خود برخاستند و دور هم جمع شدند. یکی از آنها که به نظر می رسد بزرگِ جمع باشد گفت:

ـ اکنون زمانِ آن فرا رسیده که ضربه ای تاریخی به رهبر شیعیان بزنیم... نباید فرصت را از دست بدهیم، باید چنان ابو عبدالله را تحقیر کنیم تا دیگر نتواند در مقابل پیروانش سر بلند کند...

ساحران از حرف های پیر خود متأثّر شده بودند و کماکان سر تکان می دادند، وپس از پچ پچ هایی که برای تصمیم گیری با هم کردند به نتیجه ای مشترک رسیدند...

همه سر جای خود قرار گرفتند و شروع کردند بر وِرد خوانی و انجام حرکاتی عجیب و متحیّر العقول... پس از سپری شدن لحظاتی، اتّفاقی عجیب افتاد که منصور دوانیقی نیز انتظار آن را نداشت...

حاضران در کمال تعجّب و حیرت که با ترس نیز همراه بود، مشاهده کردند در مقابل هر کدام از ساحران حیوان درّنده ای بزرگ و با ابهّت قرار گرفته است.

منصور که با دیدن این صحنه به وجد آمده بود از جای خود برخاست و زبان به تحسین راند و گفت:

ـ آفرین بر شما... مرحبا که نیکو عطایی را بر خود مقدمه ساز شدید.

سپس پیک خود را صدا زد تا امام جعفر صادق علیه السّلام را با خود به قصر بیاورد.

تا امام به قصر بیاید منصور دوانیقی امیدوار تر از قبل برای پیروزی شادمانی می کرد... ساحران را وعده ی بسیار داد تا در صورت شکست دادن ابو عبدالله چنین و چنان می کنم و از مال دنیا شما را بی نیاز خواهم کرد... امام جعفر صادق علیه السّلام تحت الحفظ وارد کاخ مجلّل منصور شد...

رهبری که با هیچ کدام از زرق و برق های کاخ منصور سنخیّتی نداشت. سادگی و صفای این امام بزرگوار برای کسانی که ذرّه ای انسانیّت در دل های شان وجود دارد کافی است تا عاشق منش و مسلک کریمانه اش شود... چیزی که ذرّه ای از آن در دل منصور و ساحران اجیر شده اش یافت نمی شد...

امام با همان مهربانی اش وارد سالن اصلی کاخ شد... کاخی که حیواناتِ درّنده ی حاضر در آنجا مؤدب تر در مقابل حجّت خدا ایستاده بودند تا آن حیوانات به ظاهر انسان... امّا صحنه ای که منصور برای امام مهربان راستگوی ما درست کرده بود بسیار ناراحت کننده بود...

منصور که دیگر توانِ نشستن نداشت، ایستاد و با لبخندی خبیثانه منتظر صحنه ها و اتّفاقات بعدی بود... بعید می دانست امام از این صحنه ها سر بلند بیرون آید، بنابر این بی صبرانه انتظارِ لحظات پیروزی اش را می کشید...

امام صادق علیه السلام به ساحران و آنچه را که برایشان آماده کرده بودند نگریستند. دستان مبارک شان را به سوی آسمان دراز کردند، سخنانی بر زبان جاری فرمودند که برخی را آهسته و زیر لب می فرمودند و برخی دیگر را با صدای بلند و رسا ادا می کردند:

ـ وای بر شما! کنون سحر شما را باطل خواهم کرد...

در این لحظه امام متکلّم وحده بودند و سالنِ قصر در سکوتی مرگبار فرو رفته بود... منصور نیز چشمانش از این صلابت امام نزدیک بود از کاسه ی سر بیرون افتد... همه ی رشته های خود را در حال پنبه شدن می دید. اما در دل هنوز به توانایی های هفتاد ساحری که فراخوانده بود امید داشت... و یکی از فرق های امام صادق علیه السّلام و منصور دوانیقی همین جا بود، که منصور بر ساحران کابلی امید داشت و امام علیه السّلام تنها بر خدای یگانه و بزرگ امیدِ دل داشتند...

امّا گویی این داستان در اینجا مختوم نیست، تا جایی که اتّفاقی افتاد که منصور می خواست زمین قصر او را ببلعد تا بیش از این رسوا نشده است... و آن اتفاق این بود که امام جعفر صادق علیه السّلام خطاب به صورت هایی که از انواع حیوانات درّنده بودند، با بانگی بلند و نافذ فرمودند:

ـ ای شیر ها! آن ها را ببلعید...!!!

منصور با اینکه تا به حال جز کلامِ صدق از امام صادق علیه السّلام نشنیده بود نمی توانست یا نمی خواست اتّفاق پیش رو را باور کند... امّا چیزی دید که انتظارش را نمی کشید...

شیر ها دُمی به نشانه ی اطاعت تکان دادند و به صاحبان خود حمله کردند و در چشمی به هم زدن جستند و آنها را بلعیدند، به طوری که گویی اصلاً حضور نداشتند... به صورتی که حتّی قطره ای از خون آنها زمین را آلوده نکرد...

در همین هنگام منصور دوانیقی نتوانست تحمّل کند و از روی تخت به روی زمین افتاد...

حیوانات درّنده نیز هر کدام خاشعانه پوزه های خود را جلوی پای امام جعفر صادق علیه السّلام بر زمین می ساییدند...

امام صادق علیه السّلام بالای سر منصور دوانیقی رفتند... در همان حال منصور به خود آمد و همان طور که صورتش از عرق خیس شده بود و از ترس به خود می لرزید، با حالتی التماس گفت:

ـ يا ابا عبداللّه... بر من رحم کن... مرا عفو کن، و دیگر در چنین کارهایی دست نخواهم برد...

امام صادق علیه السّلام با صدایی آرام و دلنشین که مثل همیشه سرشار از بردباری و گذشت بود فرمودند:

ـ من تو را عفو کردم...

ـ یا سیّدی و مولای! درخواستی دارم... به آن حیوانات درّنده بگو تا آن ساحرانی که خوردند را برگرداند...

ـ هیهات، اگر عصای حضرت موسی علی نبيّنا و عليه السّلام سحره ی ساحرانِ فرعون را برگرداند، این حیوانات نیز ساحران را باز پس خواهند داد...

و امام جعفر صادق عليهالسّلام از بالای سر منصوردوانیقی که نقشه اش با شکست مواجه شد برخاستند و با گام های نورانی و مهربان خود و با همان آرامش دوست داشتنی به سمت درب خروج کاخ حرکت کردند...

 

پی نوشت:

دلائل الإمامة، الطبري، ص 298 تا 300

و أخبرني‏ أبو الحسين‏ محمّد بن‏ هارون‏، قال‏: أخبرني‏ أبو جعفرمحمّد بن عليّ بن الحسين بن موسى بن بابويه‏، قال: حدّثنا أبو محمّد الحسن بن محمّد بن أحمد النّيسابوري الحذّاء (رضي اللّه عنه)، قال: حدّثني أبو الحسن عليّ بن عمرو ابن محمّد الرازي الكاتب، قال: حدّثنا محمد بن الحسن السرّاج، قال: حدّثنا أحمد بن محمّد بن خالد البرقي، عن محمّد بن هذيل، عن محمّد بن سنان، عن الربيع، قال:وجّه المنصور ... و جاء بالخبر على السياقة.

و أخبرني أبو الحسين محمّد بن هارون بن موسى، عن أبيه، قال: حدّثنا أبو علي محمّد بن همّام، قال: حدّثنا أبو عبد اللّه جعفر بن محمّد الحميري، عن أحمد بن محمّد بن خالد البرقي، عن محمّد بن هذيل، عن محمّد بن سنان، قال: وجّه المنصور إلى سبعين رجلا من أهل كابل، فدعاهم فقال لهم: و يحكم! انّكم تزعمون أنكم ورثتم السحر عن آبائكم أيّام موسى، و أنّكم تفرّقون بين المرء و زوجه، و أنّ أبا عبد اللّه جعفر ابن محمّد ساحر مثلكم، فاعملوا شيئا من السحر، فإنّكم إن أبهتّموه أعطيتكم الجائزة العظيمة، و المال الجزيل.

فقاموا إلى المجلس الذي فيه المنصور، و صوّروا له سبعين صورة من صور السباع، لا يأكلون و لا يشربون، و إنّما كانت صورا، و جلس كلّ واحد منهم تحت صورته، و جلس المنصور على سريره، و وضع إكليله على رأسه، ثمّ قال لحاجبه: ابعث إلى أبي عبد اللّه.

فقام فدخل عليه، فلمّا أن نظر إليه و إليهم و ما قد استعدّوا له، رفع يده إلى السماء، ثمّ تكلّم بكلام، بعضه جهرا و بعضه خفيّا، ثمّ قال: و يحكم! أنا الذي أبطل سحركم.

ثمّ نادى برفيع صوته: قسورة، خذهم.

فوثب كلّ سبع منها على صاحبه‏و افترسه في مكانه، و وقع المنصور من سريره، و هو يقول: يا أبا عبد اللّه، أقلني، فو اللّه لا عدت إلى مثلها أبدا. فقال له: قد أقلتك.

قال: يا سيّدي، فردّ السباع إلى ما أكلوا.

قال: هيهات، إن عادت عصا موسى فستعود السباع.

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

 

مجید صمدیان

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: