کد مطلب: ۸۱۹
تعداد بازدید: ۳۹۶۷
تاریخ انتشار : ۱۸ شهريور ۱۳۹۵ - ۲۳:۰۲
موضوع شماره ۲
علی بن عبیدالله به سمت منزل امام رضا علیه السّلام به راه افتاد. در طول مسیر مدام حدیث نفس می‌کرد. از طرفی با خود می‌ گفت: «برگرد علی! در میان آن همه جمعیّت، امام رضا علیه السّلام اصلاً تو را می بیند؟» و از طرف دیگر به خود دلداری می داد و می گفت: «همین که خودم را به پیشگاه چشمان مبارک ‌شان برسانم و سلامی عرض کنم کافی است و به مقصودم رسیده ام...»

عیادت

از مسجد به منزل می ‌رفت. این مرد در میان مردم از احترام خاصی برخوردار بود. این را از سلام و علیکِ مردم و خشوع ایشان در مقابل او می ‌توان فهمید. در کوچه‌ های گرم و تفتیده مدینه و در آن آفتاب سوزان و خرما پزان، حتّی برای لحظاتی کوتاه توقّف مشکل بود. مگر اینکه هم کلام شدن با یک دوست، حواس تو را برای لحظاتی از آب و هوای گرم و خشک این شهر منصرف کند.

در میان راه با شخصی احوال پرسی گرمی کرد و با یکدیگر همراه شدند... حالا یک همراه برای کوتاه نمودن مسیر پیدا کرده بود. پس از گذشت لحظاتی احساس کرد دوستش در فکر عمیقی فرو رفته است. تصمیم گرفت علّت را جویا شود، بنابراین سخن را آغاز کرد و گفت:

ـ علی بن عبیدالله! چگونه‌ای؟

ابوالحسن علی بن عبید الله ازهد آل ابی طالب که از فرزندان حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها است و در عراق ریاست عامه دارد از عالم خیال، ناگهان به عالم مادّه پرتاب شد و گفت:

ـ ببخشید... حواسم پیش تو نبود... چه گفتی سلیمان بن جعفر؟

ـ تو را چه شده؟ چرا انقدر در خود فرو رفته‌ ای؟ حال آنکه با برادر و رفیق خود قدم می ‌زنی... مرا محرم نمی‌دانی تا هم‌ کلام شویم؟

ـ سلیمان! نقل این صحبت‌ها نیست... راستش را بخواهی مدّتی است بسیار میل دارم خدمت حضرت رضا علیه السّلام برسم و محضر ایشان سلامی عرض کنم.

ـ خب چرا نمی‌روی؟ تو که از نوادگان امام سجّاد علیه السّلام هستی و با علیّ بن موسی الرّضا علیه السّلام خویشاوندی... چرا خود را از فیض حضور خدمت پسر عموی با کرامتت محروم کرده‌ای؟

ـ جلال و جبروت آن بزرگوار مانع حضورم خدمت ایشان شده است.

ـ ان‌شاءلله فرصتی پیش خواهد آمد که حضور امام مهربان و بزرگوار شیعیان شرفیاب شوی.

ـ ان‌شاءلله...

مدّتی گذشت... خبری به سرعت در شهر پیچید... خبری که مردم شهر را نگران کرد. محفلی بین شیعیان نبود که از این خبر صحبتی به میان نیاید. سلیمان بن جعفر که از اصحاب علیّ بن موسی الرّضا علیه السّلام بود، خود را به علیّ بن عبیدالله رسانید، به او گفت:

ـ علی بن عبیدالله! برای ابوالحسن علیه السّلام کسالت جزئی بوجود آمده است. شیعیان از دور و نزدیک جهت عیادت خدمت ایشان می‌ رسند. تو نیز به ملاقات برو و دیداری تازه کن که این فرصت مناسبی است.

علی بن عبیدالله به سمت منزل امام رضا علیه السّلام به راه افتاد. در طول مسیر مدام حدیث نفس می‌کرد. از طرفی با خود می‌ گفت: «برگرد علی! در میان آن همه جمعیّت، امام رضا علیه السّلام اصلاً تو را می بیند؟» و از طرف دیگر به خود دلداری می داد و می گفت: «همین که خودم را به پیشگاه چشمان مبارک ‌شان برسانم و سلامی عرض کنم کافی است و به مقصودم رسیده ام...»

در خوف و رجای رفتن یا نرفتن به منزل شریف امام رضا علیه السّلام گیر کرده بود... به صرافت افتاده بود دیدار را به زمان دیگری موکول کند... امّا در نهایت به خود گفت: «امام و پیشوای من کسالتی ـ هر چند ـ جزئی دارند، وظیفه من این است به عیادت ایشان بروم و عرض ارادتی کنم...»

به نزدیکی درب نورانی خانه حضرت رضا علیه السّلام که رسید، دسته‌ های جمعیت را می دید که به خانه با برکت امام ‌شان وارد می‌شوند و پس از عیادت مختصری خارج می ‌شوند...

او نیز میان جمعیت قرار گرفت تا به همراه دیگر شیعیان خدمت امام برسد... لحظات برایش به کندی می‌ گذشت... چه بسا صدای نفس‌ ها و ضربان قلب خود را می شنید... نمی ‌دانست مسیرِ صف تا مدخل بیت شریف امام علیه السّلام چگونه طی می شود... تصویر رویارویی با امام رضا علیه السّلام را در ذهن خود تجسّم می کرد... نگران بود ابهّت معنوی امام علیه السّلام باعث شود دست و پایش را گم کند و مانع عرض ارادت آبرومند شود... سرش را بالا آورد و خود را میان درگاهی درب ورودی دید. نگاهش را به داخل خانه ساده و زاهدانه امامی انداخت که بسیاری از پیروانش در مقابل گوشه نگاه پر مهرش از جان دریغ ندارند... زهدی که در قول و عمل امام علیه السّلام کاملاً صادقانه و صمیمانه است. آنقدر با مردم با تواضع مواجه می ‌شود که اگر کسی چهره مبارک حضرت را نمی شناخت یافتن ایشان از بین مردم عادی کار ساده‌ ای نبود...

با دل نگرانی و مکث زیاد پای خود را به داخل خانه گذاشت و داخل شد...

***

پس از گذشت لحظاتی با گشاده رویی، از درب خانه امام رضا علیه السّلام خارج شد. در چهره علی بن عبیدالله آثار دلهره های قبل از ورود، جای خود را به لبخند رضایتی از عمق جان داده بود. گویی دنیا از قبل زیبا تر به نظرش می رسد. در راه بازگشت به منزل بود که سلیمان بن جعفر را دید. سلیمان سمت او آمد و سلام داد...

ـ سلام علیکم...

ـ سلام علیکم و رحمت الله...

ـ امام رضا علیه السّلام را ملاقات کردی؟

علی بن جعفر که برق شادمانی در چشمانش موج می زد با خوشحالی و شادمانی پاسخ داد:

ـ بله سلیمان... امام و مولایم را زیارت کردم...

ـ ملاقات تان چگونه بود؟

علی تصاویر دیدار را با لذّتی وصف ناپذیر مرور می کرد و همان طور که اشک شوق از چشمانش سرازیر بود به چهره سلیمان نگاهی کرد و پاسخ داد:

ـ امام رضا علیه السّلام بسیار متین و مؤدب نشسته بودند و پذیرای میهمانان بودند. تا به حال ندیدم در حضور کسی پای مبارک شان را دراز کنند و تکیه بزنند. مثل همیشه با تبسّم زیبای‌ شان به کلام مردم توجه می‌ کردند، هیچ گاه ندیدم با صدا قهقهه بزنند، بلکه تنها تبسّم می کردند. (1) به مجرد اینکه نگاه نورانی و مهربان شان به من افتاد خيلى محبّت كردند و بسيار احترام نمودند و مرا گرامى داشتند... رفتار امام علیه السّلام بسیار خوشحالم کرد و در عین حال شرمنده توجّه و بزرگواری شان شدم...

مدّتی گذشت... علی بن عبیدالله بیمار شد. در بستر نشسته بود و با عیادت کنندگان مشغول صحبت بود. در آن اتاق نه چندان بزرگ دوستان و بستگان دور علی بن عبیدالله جمع شده بودند. خانم ها نیز پشت پرده ای نشسته بودند و از امّ سلمه ـ همسر علی بن عبیدالله و دختر عبدالله بن الحسین الأصغر، که او نیز از فرزندان حضرت زهرا سلام الله علیها است ـ آخرین وضعیت کسالت و روند بهبودی او را جویا می شدند. شاید کسی به فکرش هم خطور نمی کرد تا دقایقی دیگر مهمانی ویژه با حضورش فضا را عطرآگین خواهد کرد. حضرت رضا علیه السّلام وارد خانه علی بن عبیدالله شدند... همه به پای ایشان برخاستند و امام علیه السّلام به گوشه ای رفتند و با همان متانت و آرامش منحصر به فردشان نشستند. خبر حضور امام رئوف در منزل علی بن عبیدالله فضا را پر از عشق و صفا کرد. شاید علی دلش می خواست تمام عمر بیمار باشد تا از حضور امام در منزلش بیشتر فیض ببرد. امام رضا علیه السّلام در همان مکان اولیه آنقدر نشستند تا همه مردم از خانه علی بیرون بروند.

علی بن عبیدالله در پوست خود نمی گنجید و بسیار شکرگزار خدای متعال و همچنین سپاسگزار امام و مولای خویش بود. پس از این که امام رضا علیه السّلام از منزل بیرون رفتند، امّ سلمه از پشت پرده خارج شد و جایی را که امام نشسته بودند را پیدا کرد. با چشمانی اشک آلود و با عشقی سرشار از محل جلوس امام رضا علیه السّلام تبرّک می جست و آن را می بوسید و به بدن خود می مالید...

این اتّفاق را کنیز علی بن عبیدالله به سلیمان بن جعفر تعریف کرد. او نیز ماجرا را با امام رضا علیه السّلام در میان گذاشت. امام رضا علیه السّلام فرمودند:

« يَا سُلَيْمَانُ إِنَّ عَلِيَّ بْنَ عُبَيْدِ اللَّهِ وَ امْرَأَتَهُ وَ وُلْدَهُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ. يَا سُلَيْمَانُ إِنَّ وُلْدَ عَلِيٍّ وَ فَاطِمَةَ ع إِذَا عَرَّفَهُمُ اللَّهُ هَذَا الْأَمْرَ لَمْ يَكُونُوا كَالنَّاسِ‏.»

«ای سلیمان! علی ابن عبيد اللَّه، همسر و فرزندانش اهل بهشت هستند. ای سليمان! وقتی اولاد فاطمه‏ و علی عليهم السّلام را خداوند عارف به مقام امام نمايد مثل ساير مردم نيستند.»

منظور امام رضا علیه السّلام از این جمله که "مثل سایر مردم نیستند" این بود که یعنی ثواب آنها بیشتر است. حال یا به خاطر شرافت نسب و حسب، همچنانکه در مورد همسران پیامبر وجود دارد و یا بخاطر اینکه از آنجایی که اسباب بغض و حسد در خاندان پیامبر بیشتر وجود دارد، ایمان آنها نیز محکمتر است... (3)

و درود خدا بر روان پاک علی بن عبید الله، در ایلام مقبره ای وجود دارد که علی الظاهر مزار نورانی این مرد با خدا و پاک سیرت است که به امامزاده علی صالح مشهور است.

 

پی نوشت:

كش، [رجال الكشي‏] قَرَأْتُ فِي كِتَابِ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ بُنْدَارَ بِخَطِّهِ حَدَّثَنِي مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى الْعَطَّارُ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ سُلَيْمَانَ بْنِ جَعْفَرٍ قَالَ: قَالَ لِي عَلِيُّ بْنُ عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ أَشْتَهِي أَنْ أَدْخُلَ عَلَى‏ أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا ع أُسَلِّمُ عَلَيْهِ قُلْتُ فَمَا يَمْنَعُكَ مِنْ ذَلِكَ قَالَ الْإِجْلَالُ وَ الْهَيْبَةُ لَهُ وَ أَتَّقِي عَلَيْهِ قَالَ فَاعْتَلَّ أَبُو الْحَسَنِ ع عِلَّةً خَفِيفَةً وَ قَدْ عَادَهُ النَّاسُ فَلَقِيتُ عَلِيَّ بْنَ عُبَيْدِ اللَّهِ فَقُلْتُ قَدْ جَاءَكَ مَا تُرِيدُ قَدِ اعْتَلَّ أَبُو الْحَسَنِ ع عِلَّةً خَفِيفَةً وَ قَدْ عَادَهُ النَّاسُ فَإِنْ أَرَدْتَ الدُّخُولَ عَلَيْهِ فَالْيَوْمَ قَالَ فَجَاءَ إِلَى أَبِي الْحَسَنِ ع عَائِداً فَلَقِيَهُ أَبُو الْحَسَنِ ع بِكُلِّ مَا يُحِبُّ مِنَ الْمَنْزِلَةِ وَ التَّعْظِيمِ فَفَرِحَ بِذَلِكَ عَلِيُّ بْنُ عُبَيْدِ اللَّهِ فَرَحاً شَدِيداً ثُمَّ مَرِضَ عَلِيُّ بْنُ عُبَيْدِ اللَّهِ فَعَادَهُ أَبُو الْحَسَنِ ع وَ أَنَا مَعَهُ فَجَلَسَ حَتَّى خَرَجَ مَنْ كَانَ فِي الْبَيْتِ فَلَمَّا خَرَجْنَا أَخْبَرَتْنِي مَوْلَاةٌ لَنَا أَنَّ أُمَّ سَلَمَةَ امْرَأَةَ عَلِيِّ بْنِ عُبَيْدِ اللَّهِ كَانَتْ مِنْ وَرَاءِ السِّتْرِ تَنْظُرُ إِلَيْهِ فَلَمَّا خَرَجَ خَرَجَتْ وَ انْكَبَّتْ عَلَى الْمَوْضِعِ الَّذِي كَانَ أَبُو الْحَسَنِ فِيهِ جَالِساً تُقَبِّلُهُ وَ تَتَمَسَّحُ بِهِ قَالَ سُلَيْمَانُ ثُمَّ دَخَلْتُ عَلَى عَلِيِّ بْنِ عُبَيْدِ اللَّهِ فَأَخْبَرَنِي بِمَا فَعَلَتْ أُمُّ سَلَمَةَ فَخَبَّرْتُ بِهِ أبو [أَبَا] الْحَسَنِ ع قَالَ يَا سُلَيْمَانُ إِنَّ عَلِيَّ بْنَ عُبَيْدِ اللَّهِ وَ امْرَأَتَهُ وَ وُلْدَهُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ يَا سُلَيْمَانُ إِنَّ وُلْدَ عَلِيٍّ وَ فَاطِمَةَ ع إِذَا عَرَّفَهُمُ اللَّهُ هَذَا الْأَمْرَ لَمْ يَكُونُوا كَالنَّاسِ‏. (2)

(1) علامه مجلسی، بحارالانوار، بیروت، مؤسسه الوفا، 1403 ق.

(2) رجال الكشّي ص 495 تحت الرقم 485. بحار الأنوار، ج‏49، ص: 222

(3) مرحوم مجلسی در مرآة العقول در ذیل این روایت درمورد عبارت « لم یکن کالناس» اینچنین می گوید.

 

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

مجید صمدیان

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: