داستانهایی از حضرت امام مهدی (ع) | ۶
شبی هنگام نماز عشاء، همهی ما در یکجا جمع بودیم، که شنیدیم: پدرم فریاد زد: «صاحب خود را دریابید که همین لحظه از نزد من بیرون رفت» ما با شتاب از خانه بیرون پریدیم، هر چه دویدیم و به اطراف نگریستیم، او را ندیدیم...
داستانهایی از حضرت امام مهدی (ع) | ۵
وقتی که به نزد آن حضرت شرفیاب شدم، دیدم پسری که چهرهاش مانند ماه شب چهارده میدرخشید، در آنجا نشسته بود، از نور جمالش آن چنان حیران و شیفته شدم که نزدیک بود جریان خودم را فراموش کنم...
داستانهایی از حضرت امام مهدی (ع) | ۴
من با خود گفتم: پدرم وصیّت بیموردی نکرده است، من این اموال را به بغداد میبرم و خانهای در آنجا اجاره میکنم، و این اموال را در آنجا نگه میدارم تا امام بر حقّ برای من ثابت گردد، آنگاه آن اموال را به او میسپرم...
داستانهایی از حضرت امام مهدی (ع) | ۳
ابو طالب به در خانهی امام زمان(ع) (خانه امام حسن عسکری(ع)) رفت، و به وسیلهی سفیران آن حضرت، نامهای برای او فرستاد، پاسخ آمد: «خدا تو را در مصیبت رفیقت (یعنی مرد مصری صاحب مال) پاداش نیک دهد، زیرا او از دنیا رفت، و مالش را به شخص امینی سپرد، و به او وصیّت کرد، تا در آن مال هرگونه (شرعاً) روا است، رفتار کند».
داستانهایی از حضرت امام مهدی (ع) | ۲
روزی به حضور امام حسن عسکری(ع) رفتم، دیدم روی سکوئی در خانهاش، نشسته، و در طرف راست آن سکو، اطاقی بود و بر در آن پردهای آویخته شده بود، عرض کردم: «ای آقای من! (بعد از شما) صاحب امر کیست؟»
داستانهایی از حضرت امام مهدی (ع) | ۱
آن حضرت در دوران غیبت صغری (70 سال) با چهار نفر به تناوب، به طور مستقیم تماس داشت، و آنها که «نایبان چهارگانه» نام دارند، واسطه بین او و مردم بودند، که به ترتیب عبارتند از: عثمان بن سعید، محمّد بن عثمان، حسین بن روح و علی بن محمّد سیمری، و هنگام وفات علی بن محمّد سیمری، امام زمان(ع) به او دستور داد برای خود جانشین تعیین نکند.
داستانهایی از حضرت امام حسن عسکری(ع) | ۱۰
در این هنگام خادم (از جانب امام عصر علیه السّلام) بیرون آمد و گفت: نزد شما نامههائی است از فلان کس و فلان کس (نام آنها را به زبان آورد) و در نزد شما همیانی است که هزار دینار دارد، که ده دینار آن، طلای روکش دارد.
داستانهایی از حضرت امام حسن عسکری(ع) | ۹
یکی از دوستان نزدیک مستعین به وی گفت: «برای حسن بن علی (امام حسن عسکری(ع)) پیام بفرست، به اینجا بیاید، یا بر این استر سوار میشود، و یا این استر او را خواهد کشت».
داستانهایی از حضرت امام حسن عسکری(ع) | ۸
قبل از روز جمعه پسر عمویم نزد من آمد و طلب مرا پرداخت، به او گفتم: «چطور شد که آن همه نزد تو آمدم، طلب مرا نمیدادی، ولی اکنون خودت آمدی پرداختی؟».
داستانهایی از حضرت امام حسن عسکری(ع) | ۷
امام حسن عسکری(ع) با کمال خوشروئی و خودمانی، با دوستان، برخورد میکرد و چون پدر و فرزند با آنها رفتار مینمود، و مزاح میکرد، با اینکه دارای مقام بسیار ارجمند امامت بود.
داستانهایی از حضرت امام حسن عسکری(ع) | ۶
ولی پس از ساعتی، نحریر و مأمورین زندان، آن حضرت را دیدند که نماز میخواند، و درّندگان در اطراف او حلقه زده و آرام و خاموش ایستادهاند، آنگاه دستور داد تا آن حضرت را به خانهاش ببرند.
داستانهایی از حضرت امام حسن عسکری(ع) | ۵
امام حسن عسکری(ع) با چند نفر از خدمتکاران نیز بیرون رفتند، آنگاه آن حضرت به یکی از غلامانش فرمود: تو نیز به میان جمعیّت مسیحیان برو، هنگامی که جاثلیق برای دعا دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد، خود را به کنار او برسان، و در میان دو انگشت دست راستش، چیزی هست، آن را بگیر و بیاور.
داستانهایی از حضرت امام حسن عسکری(ع) | ۴
امام حسن(ع) به او فرمود: «من سخنی را به تو یاد میدهم، تو نزد او برو، و چند روز او را در این کاری که شروع کرده، کمک کن، وقتی که با او دوست و همدم شدی، به او بگو سؤالی به نظرم رسیده میخواهم از تو بپرسم.
داستانهایی از حضرت امام حسن عسکری(ع) | ۳
ای آقای من! براستی که تو ولّی خدا و همان امامی هستی، که خداوند فضل و اطاعت آن امام را دین خود قرار داده است».
فرمود: غَفَرَ اللهُ لَکَ یا اَبا هاشِمٍ: «خدا تو را ببخشد ای ابو هاشم.
داستانهایی از حضرت امام حسن عسکری(ع) | ۲
ناگاه امام حسن عسکری(ع) به من رو کرد و فرمود: درست فکر میکنی ای ابو هاشم که باید توجّه دقیق داشت، بدان که شرک (ریا) در میان مردم، ناپیداتر از راه رفتن مورچه روی سنگ در شب تاریک، و راه رفتن مورچه بر صفحهی سیاه است.
داستانهایی از حضرت امام حسن عسکری(ع) | ۱
امام حسن عسکری(ع) فرمود: برای زن، جهاد واجب نیست، و تأمین معاش شوهر، واجب نیست، مهریّه واجب نیست، ولی همهی اینها برای مرد واجب است (بنابراین در امور دیگری مخارج سنگینی بر عهدهی مرد است، نه بر عهدهی زن).
داستانهایی از حضرت امام هادی(ع) | ۱۰
فرمود: گریه نکن، آنها به مراد خود نخواهند رسید»، قلبم آرام گرفت، دو روز بعد خبر کشته شدن متوکّل و همدمش (فتح بن خاقان) را شنیدم، آری سوگند به خدا، بیش از دو روز از دیدار من با امام نگذشته بود که آنها کشته شدند...
داستانهایی از حضرت امام هادی(ع) | ۹
همهی افسران و سربازان به انجام این فرمان، همّت کردند، در نتیجه تلّ عظیمی از خاک، مانند یک کوه بزرگ، در بیابان به وجود آمد، که آن را «تلّ مَخالی» (تلّ توبرهها) نامیدند.
داستانهایی از حضرت امام هادی(ع) | ۸
امام هادی(ع) فرمود: «گوشت فرزندان فاطمه(س) بر درّندگان حرام است، او را وارد این باغ وحش کن، اگر او دختر فاطمه(س) باشد، آسیبی نمیبیند».
داستانهایی از حضرت امام هادی(ع) | ۷
شعبده باز گفت: سفره غذا را پهن کن و قدری نان تازهی نازک در سفره بگذار، و مرا کنار آن حضرت بنشان، به تو قول میدهم که حضرت هادی(ع) را نزد حاضران، سرافکنده و شرمنده سازم.