کد مطلب: ۲۳۶۷
تعداد بازدید: ۱۲۳۵
تاریخ انتشار : ۱۱ آذر ۱۳۹۷ - ۱۳:۳۸
قصه‌های قرآن| ۳۶
به گفته بعضى، او از فرزندان حضرت ایّوب(ع) بود و نام اصلی‌اش بشر بن ایّوب (یا بشیر) بود، در شام می‌زیست، 95 سال عمر كرد، پسرش به نام عبدوان را وصى خود كرد، و خداوند بعد از او، حضرت شعیب را به ‌عنوان پیامبر مبعوث كرد.
یكى از پیامبران که نام او دو بار در قرآن (انبیاء - 85، صاد - 48) آمده ذى‌الكفل است. این پیامبر در آیه 85 انبیاء در ردیف اسماعیل و ادریس به‌ عنوان صابر ذكر شده است.
و در آیه 48 صاد هم‌طراز اسماعیل و الیَسَع به ‌عنوان اخیار (مردان نیك) یاد شده‌اند.
درباره ذى الكفل(ع) كه چه كسى بوده اختلاف‌ نظر است، معروف این است كه از پیامبران بوده و ذكر نام او در كنار پیامبران در دو آیه مذكور این مطلب را تأیید می‌کند.
به گفته بعضى، او از فرزندان حضرت ایّوب(ع) بود و نام اصلی‌اش بشر بن ایّوب (یا بشیر) بود، در شام می‌زیست، 95 سال عمر كرد، پسرش به نام عبدوان را وصى خود كرد، و خداوند بعد از او، حضرت شعیب را به ‌عنوان پیامبر مبعوث كرد.[1]

و بعضى نوشته‌اند: او 75 سال عمر كرد.[2]
روایت ‌شده حضرت عبدالعظیم(ع) نامه‌ای براى امام هادى(ع) نوشت و در آن نامه چنین سؤال كرده بود: نام ذى الكفل چیست؟ آیا او از رسولان بود؟
امام هادى(ع) در پاسخ نوشت: خداوند 124 هزار پیامبر مبعوث نمود كه پیامبران مرسل در میان آن‌ها 313 نفر بودند، كه ذى الكفل از آن‌ها (مرسلین) است... نام او «عویدیا» بود، او همان است كه در قرآن (در آیه 48 صاد) از او یاد شده است.[3]
درباره ذى الكفل مطالب دیگرى نیز گفته شده است.[4]
 
سه خصلت در زندگى ذى الكفل
روایت‌ شده: یكى از پیامبران به نام الیَسَع به قوم خود گفت: آرزو دارم شخصى را در زندگی‌ام جانشین خود سازم تا ببینم با مردم چگونه رفتار می‌کند (كه اگر خوش‌رفتار بود، او را جانشین خودم بعد از مرگم نمایم. )
براى این كار، مردم را جمع كرد و به آن‌ها گفت: هر كس كه انجام سه خصلت را متكفل و متعهد شود، او را جانشین خود بعد از مرگم می‌کنم، و آن سه خصلت عبارت است از: 1 - روزها را روزه بگیرد 2 - شب‌ها را به عبادت به سر آورد 3 - و خشم ننماید (یعنى رعایت اخلاق نیك را كند و بر اعصابش كنترل داشته باشد).
از میان جمعیت، جوانى برخاست و گفت: من متكفل و متعهد انجام این سه كار می‌شوم.
الیسع به او توجه ننمود، و بار دیگر سخن خود را تكرار كرد، باز كسى جز همان جوان پاسخ نداد، الیسع این بار نیز به او توجه نكرد، و سخن خود را تكرار نمود، باز در میان آن ‌همه جمعیت، تنها همین جوان پاسخ مثبت داد.
الیسع آن جوان را جانشین خود قرارداد، و خداوند او را از پیامبران نمود، آن جوان همین ذى الكفل است كه به خاطر متكفل شدن سه خصلت مذكور به این نام نامیده شد.[5]
 
نعمت بودن مرگ
محدث معروف، ثَعْلبى در كتاب العرائس نقل می‌کند: نام ذى الكفل، «بشر بن ایّوب» بود، خداوند بعد از پدرش ایّوب(ع)، او را براى هدایت مردم روم، به پیامبرى مبعوث كرد، مردم روم به او ایمان آوردند و او را تصدیق نمودند و از او پیروى كردند.
سپس فرمان جهاد از طرف خداوند صادر شد، و حضرت ذى الكفل فرمان خدا را به مردم ابلاغ كرد.
مردم در مورد جهاد، سهل‌انگاری و سستى كردند، و نزد ذى الكفل آمده و گفتند:
ما زندگى را دوست، و مرگ را اكراه داریم، در عین‌ حال دوست نداریم كه از خدا و رسولش نافرمانى كنیم، اگر از درگاه خدا بخواهى كه به ما طول عمر بدهد، و مرگ را از ما دور سازد مگر آنگاه ‌که خودمان آن را بخواهیم، در این صورت خدا را عبادت می‌کنیم و با دشمنانش جهاد می‌نماییم.
ذى الكفل گفت: درخواست بسیار بزرگى كردید و مرا به‌ زحمت هاى گوناگون افكندید.

سپس برخاست و نماز خواند و دست به دعا برداشت و عرض كرد: خدایا به من فرمان دادى تا با دشمنانت جهاد كنم، تو می‌دانی كه من تنها اختیار جان خودم را دارم، و قوم من از من درخواستى دارند كه به آن آگاه هستى، به خاطر گناه دیگران مرا مجازات نكن، من به خشنودى تو از غضبت، و به عفو تو از عقوبتت پناه می‌برم.
خداوند به ذى الكفل(ع) چنین وحى كرد: «اى ذى الكفل! من سخن قوم تو را شنیدم و درخواست آن‌ها را اجابت می‌کنم...» ذى الكفل وحى الهى را به قوم ابلاغ كرد.

اجابت خداوند باعث شد كه قوم ذى الكفل عمرهاى طولانى كردند، و مرگ به ‌سوی آن‌ها نیامد، مگر آن‌ها كه مرگ را می‌خواستند، جمعیت آن‌ها بر اثر افزایش فرزندان و عدم وجود مرگ، به ‌قدری زیاد شد كه زندگى آن‌ها در فشار و تنگناى بسیار سختى قرار گرفت، و این موضوع به ‌قدری آن‌ها را به رنج و زحمت افكند كه از پیشنهاد خود پشیمان شده و نزد ذى الكفل آمده گفتند: از خدا بخواه كه هر کسی طبق اجل تعیین ‌شده خودش بمیرد.
خداوند به ذى الكفل وحى كرد: آیا قوم تو نمی‌دانند كه آنچه من برایشان برگزیده‌ام بهتر از آن است كه خودشان براى خود برگزینند. آنگاه عمرهاى آنان را مطابق معمول اجل‌هایشان قرار داد.[6]
و همه فهمیدند كه مرگ در حقیقت نعمت است.
 
محروم شدن شیطان از خشمگین نمودن ذى الكفل
قبلاً ذكر شد كه ذى الكفل داراى سه خصلت بود و تعهد كرده بود كه همواره این سه خصلت را رعایت كند كه عبارت بودند از: 1 - عبادت شب 2 - روزه روز 3- خشمگین نشدن.
خشم و غضب از خصال زشتى است كه موجب بداخلاقى و پیامدهاى شوم آن می‌شود، خشم و غضب – به ‌خصوص در قضاوت‌ها - موجب انحراف از قضاوت صحیح می‌گردد. مطابق روایات خشم آن‌چنان اخلاق انسان را تباه می‌سازد كه سركه، عسل را ضایع می‌کند، اینك به داستان زیر توجه كنید:
ابلیس به پیروان خود گفت: كیست كه برود و ذى الكفل را خشمگین كند؟
یكى از آن‌ها به نام ابیض گفت: من می‌روم.
ابلیس به او گفت: برو شاید او را خشمگین كنى.

حضرت ذى الكفل شب‌ها را به عبادت به سر می‌برد و نمی‌خوابید، صبح‌ها نیز از اول وقت به قضاوت در بین مردم می‌پرداخت و تنها بعدازظهر، اندكى می‌خوابید.
ذى الكفل طبق معمول، بعدازظهر به بستر رفت تا بخوابد، ناگاه ابیض به در خانه او آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع‌شده‌ام به داد من برس.
ذى الكفل از بستر برخاست و به در خانه آمد و به او گفت: برو آن شخص را كه به تو ظلم كرده به اینجا بیاور تا حقت را از او بگیرم.
ابیض گفت: او نمی‌آید من از اینجا نمی‌روم تا به حقم برسم.
ذى الكفل انگشتر خود را به ابیض داد و فرمود: نزد آن ‌کس كه به تو ظلم كرده برو، با نشان دادن این انگشتر، او را به اینجا بیاور.

ابیض انگشتر را گرفت و رفت. فرداى آن روز در همان ساعت خواب، سراسیمه پشت در خانه ذى الكفل آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع‌ شده‌ام، به فریادم برس، و آن‌کس كه به من ظلم كرده به انگشتر تو اعتنا نمی‌کند و به اینجا نمی‌آید.
خادم خانه ذى الكفل به ابیض گفت: واى بر تو، دست بردار، بگذار تا ذى الكفل اندكى بخوابد، او دیشب و دیروز نخوابیده است.
ابیض گفت: من مظلوم هستم تا حق مرا نگیرد، نمی‌گذارم بخوابد.
خادم نزد ذى الكفل آمد و ماجرا را گزارش داد، ذى الكفل این بار نامه‌ای براى آن شخص كه به ابیض ظلم كرده بود نوشت، پایین آن را با مهر خود مهر زد، و به خادم داد كه به ابیض بدهد، خادم آن را به ابیض داد، ابیض نامه را گرفت و رفت.

او فرداى آن روز در همان ساعت خواب، باز به در خانه ذى الكفل آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع‌شده‌ام به دادم برس، آن ظالم به نامه تو اعتنا نكرد. او همچنان فریاد می‌کشید تا این‌ که ذى الكفل خسته ‌و کوفته از بستر برخاست و نزد ابیض آمد و با کمال بردبارى دست او را گرفت و گفت: نزد آن ظالم برویم تا حق تو را بگیرم.
در این وقت هوا به ‌قدری گرم بود كه اگر قطعه گوشتى را در برابر تابش خورشید می‌نهادند، پخته می‌شد. چند قدم كه برداشتند، ابیض دریافت كه نمی‌تواند ذى الكفل را خشمگین كند مأیوس شد و دستش را كشید و از ذى الكفل جدا گردید و رفت.
خداوند متعال داستان فوق را براى پیامبر اسلام(ص) بیان نمود، تا در برابر آزار دشمنان صبر و تحمل كند، همان‌گونه كه پیامبران گذشته در بلاها صبر می‌کردند.[7]
پایان داستان زندگى حضرت ذى الكفل(ع)
 
پی‌نوشت‌ها:
[1] سعد السّعود سیّد بن طاووس، ص 241، بحار، ج 12، ص 374؛ به همین دلیل ما شرح حال او را بعد از شرح حال ایّوب(ع) ذكر نمودیم.

[2] حبیب السِّیر، ج 1، ص 111.

[3] بحار، ج 13، ص 405.

[4] در این باره به مجمع البیان، ج 7، ص 59 و 60 مراجعه شود.

[5] اقتباس از بحار، ج 13، ص 405 و 404.

[6] بحار، ج 13، ص 406 و 407.

[7] بحار، ج 13، ص 404 و 405.

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

محمّد محمّدی اشتهاردی

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: