کد مطلب: ۴۰۹
تعداد بازدید: ۵۱۶۰
تاریخ انتشار : ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۹:۱۳
شرح حال و زندگی حضرت امیرالمومنین(ع)/ درسنامه شماره 8
حادثه حکمیّت در سرزمین صفین، از حوادث بی سابقه تاریخ اسلام به شمار می رود. أمیرالمؤمنین(ع) که در دو قدمی پیروزی قرار داشت و اگر یاران نادان و ناآگاه او دست از حمایت حضرتش بر نمی داشتند یا لااقل برای او ایجاد مزاحمت نمی کردند، چشم فتنه را از کاسه در می آورد...

PDF

اصرار معاویه بر صلح

جنگ تمام عیار در صفین، به سبب طولانی شدن و فزونی تلفات سپاه شام، معاویه را بر آن داشت که به هر نحو که ممکن باشد امام را به صلح و سازش و متارکه نبرد و بازگشت هر دو سپاه به شهر و دیار خود وادار سازد و این هدف را از چند راه شروع کرد که مهم ترین آن ها سه راه بود:

1. مذاکره با أشعث بن قیس

2. مذاکره با قیس بن سعد

3. نوشتن نامه به امام علی(ع)

امّا این نقشه ها به جهت قوّت روحیه سپاه امام(ع) نقش بر آب شد تا اینکه سرانجام حادثه «ليلة الحرير» رخ داد و نزدیک بود سازمان نظامی معاویه به کلّی متلاشی شود.

امام(ع) در روز سه شنبه، دهم ماه ربیع الاول سال 38 هجری در ابتدای صبح که هوا هنوز تاریک بود، نماز صبح را با یاران خود خواندند و چون آن حضرت از ناتوانی و خستگی سپاه شام کاملا آگاه بودند و می دانستند که دشمن به آخرین سنگر عقب نشینی کرده و با یک حمله می توان به خیمه معاویه دست یافت، از این رو به أشتر دستور دادند که به تنظیم سپاه بپردازد. مالک در حالی که در پوششی از آهن فرو رفته بود به میان سپاه آمد و در حالی که به نیزه خود تکیه کرده بود فریاد کشید: «سَوّوا صُفُوفَکُم رَحِمَکُمُ الله» «صف های خود را مرتب کنید،خداوند شما را رحمت کند.» چیزی نگذشت که حمله آغاز شد و از همان ابتدا نشانه های شکست دشمن با فرار آنان از میدان نبرد آشکار گردید.

نبرد بی امان میان طرفین بار دیگر آغاز گردید. در این نبرد از هر وسیله ممکن استفاده می شد.از تیر و سنگ و شمشیر و نیزه و عمودهای آهنین کوه آسا که بر سر طرفین فرودمی آمد.نبرد تاصبح روز چهارشنبه ادامه داشت.سپاه معاویه در شب چهارشنبه از فزونی کشته ها و زخمی ها به ناله درآمدند و از این جهت در تاریخ، آن شب را «ليلة الحرير- شب ناله ها و زوزه ها» خوانده اند.

مالک أشتر در میان سربازان حرکت می کرد و می گفت: مردم! تا پیروزی به اندازه یک کمان بیشتر باقی نمانده است و فریاد می زد:

«ألا مَن یَشرِی نَفسَه لله وَ یُقاتِلُ مَعَ الأشتَر حَتی یَظهَرَ أو یَلحَقَ بِالله؟»

«یعنی آیا کسی هست که جان خود را به خدا بفروشد و در این راه به همراه أشتر نبرد کند تا پیروز گردد یا به خدا بپیوندد؟[1]»

امام(ع) در این لحظات حسّاس در مقابل فرماندهان و افراد مؤثر سپاه خود سخنرانی کرده و فرمودند: ای مردم! می بینید که کار شما و دشمن به کجا انجامیده و از دشمن جز آخرین نفس، چیزی باقی نمانده است، آغاز کارها با پایان آن ها سنجیده می شود، من صبحگاهان آن ها را به محکمه الهی خواهم کشید و به زندگی ننگین آنان پایان خواهم داد.[2]

معاویه از موضوع سخنان حضرت آگاه شد، رو به عمروعاص کرد و گفت: این همان شبی است که علی فردای آن کار جنگ را یکسره خواهد کرد؛ اکنون چه باید کرد؟

عمروعاص گفت: نه سربازان تو مانند سربازان او هستند و نه تو مانند او هستی، او به انگیزه دینی و عقیدتی نبرد می کند در حالی که تو به انگیزه حکومت، تو خواهان زندگی هستی و او خواهان شهادت، سپاه عراق از پیروزی تو بر خود می ترسند در حالی که سپاه شام از پیروزی امام(ع) هراس ندارند.

معاویه گفت: پس چه باید کرد؟

عمروعاص گفت: باید پیشنهادی کرد که اگر بپذیرند دچار اختلاف شوند و اگر نپذیرند دچار دو دستگی گردند. آن ها را به کتاب خدا دعوت کن تا میان تو و آنان حاکم باشد، در این صورت تو به خواسته خود رسیده ای. این مطلب مدّت ها در ذهن من بود ولی از ابراز آن خودداری می کردم تا وقت آن برسد.

معاویه از پختگی نقشه همکار خود تشکر کرد و در صدد اجرای آن برآمد.

بامداد روز پنج شنبه، سیزدهم ربیع الاول و به قولی سیزدهم صفر، سپاه امام(ع) با نیرنگ کاملا بی سابقه ای رو به رو شد و خدمتی که فرزند عاص، به طاغیان شام کرد حقّاً مایه حیات زندگی مجدّد تیره اموی و بازگشت آنان به صحنه اجتماع شد.

سپاه شام طبق دستور عمروعاص قرآن ها را بر نوک نیزه ها بستند و صفوف خود را با قرآن ها آراستند. قرآن بزرگ دمشق به کمک ده نفر بر نوک نیزه حمل می شد. آنگاه همگی یک صدا شعار سر دادند که: حاکم میان ما و شما خداست.

گوش های عراقیان متوجّه فریاد شد و چشم هایشان به نوک نیزه ها افتاد، از سپاه شام به جز شعارها و فریاد ترحم انگیز، چیزی شنیده نمی شد.

بدون تردید اینگونه ترفندها در دل بسیاری از افراد که از پشت پرده بی اطلاعند، مؤثر خواهد بود ولی شیرمردانی مانند عدی بن حاتم و مالک أشتر و عمروبن الحَمق که از واقعیّت نیرنگ آگاه بودند و می دانستند که چون دشمن را یارای مقابله نیست و در آستانه سقوط و نابودی قرار گرفته اند از این راه می خواهند خود را نجات دهند وگرنه آن ها هیچگاه تن به قرآن نخواهند داد، از این جهت فرزند حاتم رو به امام(ع) کرده و عرض کرد:

هیچگاه سپاه باطل را یارای مقابله با حق نیست از هر دو طرف گروهی کشته و مجروح شده اند و آنانکه باقی مانده اند از آنان نیرومندترند، به ناله هایشان گوش نده که ما پیروز هستیم.

أشتر گفت: معاویه جانشین ندارد ولی شما جانشین دارید، اگر چه او سرباز دارد ولی صبر سربازان شما را ندارند، آهن را با آهن بکوب و از خدا کمک بگیر.

سومی گفت: علی جان! ما از روی تعصّب به حمایت تو برنخاسته ایم بلکه برای خدا دعوت تو را پاسخ گفته ایم. اکنون حق به آخرین نقطه خود رسیده است و ما را با وجود تو نظری نیست.[3]

ولی اشعث بن قیس که خود را در جرگه یاران امام(ع) قرار داده بود و از روز نخست حرکات مرموزی داشت و ارتباط او با معاویه کم و بیش آشکار شده بود، رو به امام(ع) کرد و گفت: دعوت قوم را پاسخ بگو که تو به پاسخگویی به درخواست آنان شایسته تری و مردم خواهان زندگی هستند و جنگ را خوش ندارند. امام(ع) که از نیّت ناپاک او آگاه بود فرمود: باید در این مورد اندیشید.[4]

امام(ع) در این لحظات حسّاس برای روشن ساختن اذهان فریب خورده رو به آنان کرد و فرمودند: بندگان خدا من از هر کس برای پذیرفتن دعوت به حکم قرآن شایسته ترم ولی معاویه و عمروعاص و إبن أبی معیط و حبیب بن مسلمه و إبن أبی سرح، اهل دین و قرآن نیستند، من بهتر آنان را می شناسم، من با آنان از دوران کودکی تا کنون معاشرت کرده ام آنان در تمام احوال بدترین کودکان و بدترین مردان بودند. به خدا سوگند آنان قرآن بلند نکرده اند که قرآن را می شناسند و می خواهند به آن عمل کنند بلکه این کار جز حیله و نیرنگ نیست. بندگان خدا سرها و بازوان خود را لختی به من عاریه دهید که حق به نتیجه قطعی رسیده و چیزی تا بریده شدن ریشه ستمگران باقی نمانده است.

در حالی که افراد مخلص از نظر امام(ع) طرفداری می کردند، ناگهان بیست هزار نفر از رزمندگان عراقی در حالی که در پوششی از آهن فرو رفته بودند و پیشانی آن ها از سجده پینه بسته بود و شمشیر بر دوش داشتند[5] میدان نبرد را ترک گفته و به مقرّ فرماندهی رو آوردند. این گروه را افرادی همچون مسعر بن فدکی و زید بن حصین و برخی از قاریان عراقی رهبری می کردند که بعداً از سران خوارج شدند. آنان در برابر جایگاه امام(ع) ایستادند و او را به جای «یا أمیرالمؤمنین»،«یا علی» خطاب کردند و با کمال بی ادبی گفتند:

دعوت قوم را بپذیر وگرنه تو را می کشیم،همچنان که عثمان را کشتیم، به خدا سوگند اگر دعوت آنان را اجابت نکنی تو را می کشیم.

فرماندهی که تا دیروز مطاع مطلق بود اکنون کارش به جایی انجامیده بود که به او دستور تسلیم و پذیرش صلح تحمیلی می دادند،امام در پاسخ آنان فرمود:

من نخستین کسی هستم که به کتاب خدا دعوت کردم و نخستین کسی هستم که دعوت کتاب را اجابت گفتم و بر من جایز نیست که شما را به غیر کتاب خدا بخوانم، من با آنان می جنگم زیرا گوش به حکم قرآن نمی دهند، آنان خدا را نافرمانی کرده اند و پیمان او را شکسته اند و کتاب او را پشت سر افکندند، من به شما اعلام می کنم که آنان شما را فریفته اند،آنان خواهان عمل به قرآن نیستند.

سخنان منطقی و مستدلّ امام(ع) در آنان مؤثر نیفتاد و مرور زمان نشان داد که آنان افرادی تندرو و دور از فهم و درک حقایق بودند که تحت تأثیر شعارهای تو خالی شامیان قرار گرفته بودند و هر چه امام آنان را نصیحت می کرد، بر اصرار و لجاجت خود می افزودند و می گفتند که باید امام دستور دهد که مالک أشتر دست از نبرد بردارد؛ و روشن است که هیچ چیز برای یک ارتشِ در حال نبرد، زیان بار تر از اختلاف و دو دستگی نیست، از آن بدتر شورش گروه ساده لوح و دور از مسائل سیاسی بر فرمانده خردمند و دانای خود است. امام(ع) خود را در آستانه پیروزی می دید و از واقعیّت پیشنهاد دشمن آگاه بود امّا چه کند که اختلاف، شیرازه وحدت سپاه را از هم می گسست.

امام(ع) مقاومت در مقابل بیست هزار مسلّح مقدّس نما را که پیشانی آنان از کثرت سجده پینه بسته بود، صلاح ندیدند و یکی از نزدیکان خود به نام یزید بن هانی را خواستند و به او چنین فرمودند: خود را به نقطه ای که أشتر در آنجا مشغول نبرد است برسان و بگو که دست از نبرد بکشد و هرچه زودتر به سوی من آید.

فرستاده امام خود را به صف مقدّم رسانید و پیغام را به أشتر منتقل کرد. مالک أشتر گفت سلام مرا به امام برسان و بگو که اکنون وقت آن نیست که مرا از میدان فراخوانی، امید است که به همین زودی نسیم پیروزی بر پرچم اسلام بوزد.

قاصد بازگشت و سخن مالک را به امام(ع) ابلاغ کرد.

شورشیان رو به امام کرده گفتند: رها نکردن میدان جنگ توسط مالک به دستور توست، تو پیغام دادی که در میدان نبرد مقاومت کند.

امام(ع) با کمال متانت فرمود: من هرگز با مأمور خود محرمانه سخن نگفتم، هرچه گفتم شما آنرا شنیدیدچگونه مرا برخلاف آنچه آشکارا گفتم متهم می کنید؟

شورشیان گفتند: هرچه زودتر پیغام بده مالک برگردد وگرنه تو را مانند عثمان می کشیم یا زنده تحویل معاویه می دهیم.

امام(ع) رو به یزید بن هانی کرده فرمودند:آنچه شنیدی به مالک أشتر برسان.

مالک از پیام امام(ع) آگاه شد و رو به قاصد کرد و گفت: این فتنه زاییده بلند کردن قرآن ها بر سر نیزه هاست و این نقشه فرزند عاص است، سپس با اندوه گفت: آیا پیروزی را نمی بینی و آیه خدا را مشاهده نمی کنی؟ آیا رواست که در این اوضاع صحنه نبرد را ترک کنم؟

یزید گفت: آیا رواست که تو در اینجا باشی و أمیرمؤمنان کشته یا تحویل دشمن شود؟

مالک از شنیدن این سخن بر خود لرزید، فوراً دست از نبرد کشید و خود را به حضور امام(ع) رساند.

وقتی چشمش به آشوبگران ذلّت طلب افتاد گفت: اکنون که بر دشمن برتری یافته و در آستانه پیروزی قرار گرفته اید فریب آن ها را می خورید؟ به خدا سوگند که آنان فرمان خدا را ترک و سنّت پیامبر(ص) را رها کرده اند، هرگز با درخواست آنان موافقت نکنید و به من کمی مهلت دهید تا کار را یکسره کنم.

آشوبگران گفتند: موافقت با تو مشارکت در خطای توست.

مالک گفت: وا أسَفا که افراد ارزنده شما کشته شده اند و گروه زبون و ترسو باقی مانده است، به من بگویید در چه زمانی شما بر حق بودید؟ آیا آن زمان که نبرد می کردید بر حق بودید و اکنون که دست از نبرد کشیده اید بر باطل هستید؟ یا در آن زمان که نبرد می کردید بر باطل بودید و اکنون بر حق هستید؟ اگر چنین گمان دارید، یعنی همه کشتگان شما که به ایمان و تقوا و اخلاص آنان اعتراف دارید، باید در آتش باشند.

آنان در پاسخ گفتند: در راه خدا نبرد کردیم و برای خدا دست از نبرد برمی داریم؛ ما از تو پیروی نمی کنیم از ما دوری جوی.

مالک گفت: فریب خورده اید و از این طریق به ترک نبرد دعوت شده اید، ای که روی پیشانیتان پینه بسته، من نمازهای شما را نشانه وارستگی از دنیا و نشانه شوق به شهادت می پنداشتم، اکنون ثابت شد که هدف شما فرار از مرگ و روی کردن به دنیاست، اُفّ بر شما ای به مانند جانوران فضله خوار، هرگز روی عزّت نخواهید دید، دور شوید همچون که ستمگران دور شدند.

در این هنگام آشوبگران از یک طرف و مالک از طرف دیگر، همدیگر را به باد فحش و بدگویی گرفتند و بر صورت اسب های یکدیگر تازیانه زدند. این منظره ناگوار در پیشگاه امام(ع) به اندازه ای رنج آور بود که فریاد کشیدند که: از همدیگر فاصله بگیرید.

در این اوضاع، از طرف آشوبگران فرصت طلب، در برابر چشمان امام(ع) فریاد رضایت به داوری قرآن بلند شد تا امام را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند. امام(ع) ساکت بود و سخنی نمی فرمود و در دریای تفکّر فرو رفته بود.[6]

مسئله حکمیّت و گروه فشار

پیشنهاد عمروعاص، کاملا نتیجه بخشیده و سپاه امام را به دودستگی عجیبی مبتلا کرد، ولی اکثریّت با ساده لوحانی بود که بر اثر خستگی از جنگ، فریب ظاهرسازی معاویه را خورده و بدون اجازه امام(ع) شعار می دادند که: علی به حکمیّت قرآن رضا داده است، در حالی که آن حضرت ساکت بودند و درباره آینده اسلام می اندیشیدند.[7]

نامه معاویه به امام(ع)

به دنبال این وضع، معاویه نامه ای اینگونه به امام (ع) نوشت:

کشمکش میان ما طولانی شد و هر یک از ما خود را در تحصیل آنچه از طرف مقابل می طلبد، حق می داند در حالی که هیچ یک از طرفین دست طاعت به دیگری نمی دهد، از هر دو طرف افراد زیادی کشته شده اند و می ترسم که آینده بدتر از گذشته باشد، ما مسئول این نبرد بوده ایم و جز من و تو کسی مسئول آن نیست. من پیشنهادی دارم که در آن زندگی و صلاح امّت و حفظ خون آنان و آشتی دین و کنار رفتن کینه هاست و آن اینکه، دو نفر، یکی از یاران من و دیگری از اصحاب تو که مورد رضایت اند میان ما برطبق قرآن، حکومت و داوری کنند، این برای من و تو خوب و رافع فتنه است، از خدا در این مورد بترس و به حکم قرآن رضا بده اگر اهل آن هستی.[8]

روشن است که بلند کردن قرآن بر سر نیزه، جز یک ترفند تبلیغاتی اختلاف انداز نبود و هرگز راه داوری قرآن را نمی آموخت؛ ولی معاویه در این نامه، این ابهام را از سر راه برداشت و گزینش دو نفر از طرفین را مطرح کرد و در پایان نامه در کمال وقاحت، امام(ع) را به تقوا و پیروی از قرآن دعوت کرد.

پاسخ امام(ع) به نامه معاویه

ستمگری و دروغگویی، شخص را در دین و دنیایش تباه می کند و لغزش او را نزد عیب جو آشکار می سازد، تو می دانی که بر جبران گذشته قادر نیستی، گروهی به ناحق، با شکستن پیمان،آهنگ خلافت کردند و دستور صریح خدا را تأویل نمودند و خداوند، دروغ آنان را آشکار ساخت. از روزی بترس که در آن روز کسی که پایان کارش را ستوده است، خوشحال است و آن کس که رهبری خود را به دست شیطان سپرده و با او به نبرد برنخاسته است، پشیمان می گردد. دنیا او را فریب داده و به آن دل بسته است.

ما را به حکم قرآن دعوت کردی و تو اهل آن نیستی، ما تو را پاسخ نگفتیم ولی داوری قرآن را پذیرفتیم.[9]

گزینش داوران(حکمین)

شکّی نیست که قرآن خود سخن نمی گوید و باید افراد قرآن شناس آن را به سخن درآورند، در آن بنگرند و حکم خدا را دریابند تا به فصل خصومت بپردازد، برای رسیدن به این هدف، قرار شد که افرادی از طرف شامیان و افراد دیگری از طرف عراقیان برگزیده شوند، مردم شام بدون قید و شرط پیرو معاویه بودند که او هرکس را انتخاب کند، به او رأی دهند و همه می دانستند که او جز عمروعاص، طراح فتنه، کسی را انتخاب نخواهد کرد. به تعبیر معروف، مردم شام برای معاویه، که مخلوق خداست، از همه فرمانبردارتر و برای خالق، عاصی ترین افراد بودند ولی وقتی نوبت به امام(ع) رسید، گروه فشار، که بعدها نام خوارج به خود گرفتند و مسئله «حکومت» را گناه کبیره پنداشتند و خود از پذیرفتن آن توبه کردند و از امام(ع) خواستند که او نیز توبه کند، دو مطلب را بر آن حضرت تحمیل کردند:

1. پذیرفتن حکمیّت

2. انتخاب حَکَم مورد نظر خود نه حَکَم مورد نظر امام(ع)

بدین‌ترتیب،گروه فشارگفتند:ما أبوموسی أشعری را برای حکومت می پذیریم.

امام(ع) فرمودند: نه، من هرگز به این کار راضی نمی شوم و چنین حقّی به او نمی دهم.

آنان گفتند: ما نیز جز به او به کسی رأی نمی دهیم. او بود که ما را از روز نخست از این جنگ بازداشت و آن را فتنه خواند.

امام فرمودند: أبوموسی أشعری کسی است که در روزهای نخست خلافت، از من جدا شد و مردم را از یاری من بازداشت و برای دوری از کیفر، پا به فرار نهاد تا این که او را امان دادم و به سوی من بازگشت، من إبن عباس را برای داوری برمی گزینم.

گروه فشار گفتند: برای ما، تو و إبن عباس فرقی نمی کند، کسی را برگزین که نسبت به تو و معاویه یکسان باشد.

امام فرمودند: مالک أشتر را برای این کار انتخاب می کنم.

آنان گفتند: أشتر، آتش جنگ را بر افروخته و ما الان به حکم او محکوم هستیم.

امام فرمودند: أشتر چه حکمی کرده؟

گفتند: او می خواهد مردم را به جان هم بیاندازد تا خواسته خود و تو را انجام دهد.

امام فرمودند: اگر معاویه در گزینش داور خود کاملا آزاد است، در برابر فردی قریشی چون عمروعاص غیر از فردی از قبیله قریش، یعنی إبن عباس مناسب نیست، شما هم در برابر او (عمروعاص) عبدالله بن عباس را بر گزینید، زیرا فرزند عاص گرهی را نمی بندد مگر اینکه إبن عباس آن را می گشاید، یا گرهی را باز نمی کند، مگر اینکه إبن عباس آن را می بندد، امری را محکم نمی کند،مگر اینکه إبن عباس آن را سست می گرداند و کاری را سست نمی کند، مگر اینکه إبن عباس آن را محکم می سازد.

أشعث گفت: عمروعاص و عبدالله بن عباس هر دو از قبیله «مُضَر» هستند و دو فرد مُضَری نباید با هم به داوری بنشینند. اگر یکی مضری باشد، (مثلا عمروعاص) حتما باید دومی یمنی (یعنی أبوموسی أشعری) باشد.

البته در این میان کسی سوال نکرد که این مطلبی که تو می گویی بر چه اساس است و کدام قانون چنین حکم می کند؟

امام فرمودند: از آن می ترسم که یمنی شما فریب بخورد زیرا عمروعاص شخصی است که در انجام مقاصد فرد از هیچ چیز باکی ندارد.

أشعث گفت: به خدا سوگند که هرگاه یکی از آن دو حَکَم، یمنی باشد برای ما بهتر است، هر چند بر خلاف خواسته ما داوری کند و هرگاه هر دو مُضَری باشند، برای ما ناخوشایند است، هر چند طبق خواسته ما داوری نمایند.

امام فرمودند: اکنون که بر أبوموسی اصرار دارید، خود دانید هر کاری می خواهید بکنید.[10]

تحمیل پیمان حکمیّت

حادثه حکمیّت در سرزمین صفین، از حوادث بی سابقه تاریخ اسلام به شمار می رود. أمیرالمؤمنین(ع) که در دو قدمی پیروزی قرار داشت و اگر یاران نادان و ناآگاه او دست از حمایت حضرتش بر نمی داشتند یا لااقل برای او ایجاد مزاحمت نمی کردند، چشم فتنه را از کاسه در می آورد و به حکومت و دودمان خبیث اُموی که بعدها هشتاد سال یا کمی بیشتر طول کشید، پایان می بخشید و مهره تاریخ اسلام وتمدن مسلمین را دگرگون می کرد؛ به سبب نیرنگ عمروعاص و فریب خوردن تعداد درخور توجهی از سربازان نادان، از ادامه نبرد و دست یافتن به پیروزی بازماندند.

این دوستان نادان که زیانشان بیش از دشمنان داناست، چهار مطلب را بر امام(ع) تحمیل کردند که دود آن نخست در چشم خودشان و سپس به چشم سایر مسلمین رفت. این موارد عبارت است از:

1. پذیرفتن آتش بس و قبول حکمیّت قرآن و سنّت پیامبر(ص)

2. پذیرفتن أبوموسی أشعری به عنوان نمایندگی از طرف امام(ع)

3. حذف لقب «أمیرالمؤمنین» از متن پیمان حکمیّت

4. اصرار بر شکستن پیمان حکمیّت پس از امضای آن

در بحث گذشته، شیوه تحمیل موارد اول و دوم روشن شد، اکنون با شیوه تحمیل موارد سوم و چهارم و متن پیمان صلح آشنا می شویم.

سرانجام، پس از کشمکش های زیاد قرار شد که سران هر دو گروه به تنظیم پیمان حکمیّت بپردازند، در یک طرف امام و یاران او و در طرف دیگر، عمروعاص و گروهی از محافظان او قرار داشتند.

برای نوشتن پیمان، دو برگ زرد که آغاز و پایان آن با مهر امام(ع) که «محمّد رسول الله» بود و مهر معاویه که آن نیز «محمّد رسول الله» بود مهر خورده و آماده شده بود. امام(ع)، املای پیمان و دبیر امام، عبدالله بن رافع، نوشتن آن را برعهده گرفتند. امام (ع)نامه را چنین آغاز کردند:

بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیمِ

هذا مَا تَقاضی عَلیه علیّ أمیرُالمُؤمِنینَ وَ مُعاویةُ بن أبی سُفیان و شیعَتُهُما فیما تَراضَیا بِه مِن الحُکمِ بِکتابِ الله وَ سُنَّةِ نَبیِّه(ص) .

این بیانیه ای است که علی أمیرمؤمنان و معاویه و پیروان آن دو، بنا بر آن، داوری کتاب خدا و سنّت پیامبر(ص) او را پذیرفته اند.

در این هنگام معاویه برآشفت و گفت: بد آدمی است کسی که فردی را به عنوان أمیرمؤمنان بپذیرد و آن گاه با او نبرد کند، عمروعاص فوراً به کاتب امام(ع) گفت: نام علی و نام پدر او را بنویس، او امیر شماست نه امیر ما، «أحنف» سردار شجاع سپاه امام(ع) به آن حضرت گفت: مبادا لقب أمیرمؤمنان را از کنار نام خود پاک کنی، تن به این کار مده، هر چند به کشت و کشتار انجامد. سخن به درازا کشید و بخشی از روز به مذاکره به این مطلب گذشت و امام(ع) حاضر به حذف لفظ أمیرمؤمنان از کنار اسم خود نشد، أشعث بن قیس که در سپاه امام دائما بر ضدّ امام کار می کرد و با معاویه سر و سرّی داشت، اصرار ورزید که این لقب برداشته شود.

اینجا بود که امام(ع) خاطره تلخ صلح حدیبیّه را بازگو کردند و فرمودند: من در سرزمین حدیبیّه، کاتب پیامبر(ص) بودم. در یک طرف پیامبر خدا(ص) و در طرف دیگر سهل بن عمرو، نماینده مشرکین مکّه بود. متن صلح نامه را به این صورت تنظیم کردم:

«هذا ما تَصالَحَ عَلَیهِ مُحَمَّدٌ رَسُولُ الله(ص) وَ سَهلُ بنِ عَمرو»

«این صلح نامه ای است بین پیامبر خدا(ص) و سهل بن عمرو»

نماینده مشرکین رو کرد به پیامبر(ص) و گفت: من هرگز نامه ای را که در آن، خود را پیامبر خدا بخوانی امضا نمی کنم. اگر من می دانستم که تو پیامبر خدا هستی، هرگز با تو نبرد نمی کردم، من باید ظالم و ستمگر باشم که تو را از طواف خانه خدا باز دارم، در صورتی که تو پیامبر خدا باشی، لکن بنویس «محمّد بن عبدالله» تا من آن را بپذیرم.

پیامبر(ص) رو به من کرد، فرمود: علی، من پیامبر خدا هستم همچنان که فرزند عبدالله هستم. هرگز رسالت من با حذف عنوان «رسول الله» از کنار نام من از بین نمی رود بنویس: «محمد بن عبدالله»، اگر آن روز پیامبر(ص) صلح نامه ای برای مشرکان نوشت، امروز من برای فرزندان آنان می نویسم، راه و روش من و پیامبر خدا(ص) یکی است.

عمروعاص رو به امام کرده گفت: سبحان الله، ما را به کافران تشبیه می کنی، در حالی که مؤمن هستیم، امام(ع) فرمودند: کدام روز بوده که تو حامی کافران و دشمنان مسلمانان نبوده ای، تو شبیه مادرت هستی که تو را زاییده است. با شنیدن این سخن عمرو از مجلس برخاست و گفت به خدا سوگند که بعد از این با تو در مجلس نمی نشینم.

فشار دوست نماهای امام که لقب أمیرالمؤمنین را از کنار نام خود بردارد، بر مظلومیّت آن حضرت جلوه تازه ای بخشید؛[11] ولی در مقابل، گروهی از یاران صدیق امام، با شمشیرهای بیرون آمده از غلاف، به حضور آن حضرت آمدند و گفتند: فرمان بده تا ما اجرا کنیم، عثمان بن حنیف آنان را پند داد و گفت: من در صلح حدیبیّه بوده ام و ما نیز فعلا همان راه پیامبر(ص) را می پیماییم.[12]

امام(ع) فرمودند: پیامبر(ص) در حدیبیّه از این ماجرا به من خبر داد و فرمود: «اِنَّ لَکَ مِثلَها سَتُعطِیها وَ اَنتَ مُضطَهِد» «یعنی: چنین روزی برای تو نیز هست و چنین کاری انجام می دهی در حالی که مجبوری.»

متن پیمان صلح

اختلاف طرفین در این مورد با نرمش امام(ع) و الهام از روش پیامبر(ص) پایان یافت و حضرت راضی شدند که نام مبارکشان بدون لقب امیرمؤمنان نوشته شود و نگارش پیمان حکمیّت ادامه یافت، مواد مهم پیمان از این قرار است:

1. هر دو گروه راضی شدند که در برابر داوری قرآن سر فرود آورند و از دستورهای او گام فراتر ننهند و جز قرآن، چیزی آنان را متّحد نسازد و کتاب خدا را از آغاز تا پایان در مسائل مورد اختلاف، داور قرار دهند.

2. علی و پیروان او، عبدالله بن قیس«أبوموسی أشعری» را به عنوان ناظر و داور خود برگزیدند و معاویه و پیروان او،عمروعاص را به همین عنوان انتخاب نمودند.

3. از هر دو طرف به بزرگترین پیمانی که خدا از بنده خود گرفته است میثاق گرفته شد که کتاب خدا را پیشوای خود قرار دهند و آنجا که داوری آن را یافتند، از آن فرا نروند و آنجا که داوری قرآن را نیافتند به سنّت و سیره پیامبر(ص) مراجعه کنند، به اختلاف دامن نزنند و از هوی و هوس پیروی نکنند و در کارهای مشتبه و شبهه ناک وارد نشوند.

4. عبدالله بن قیس و عمروعاص، هر کدام از پیشوای خود پیمان الهی گرفتند که به داوری هر دو که بر اساس کتاب و سنّت پیامبر(ص) اجرا گردد، راضی شوند و نباید آن را بشکنند و غیر آن را بر نگزینند و جان و مال و ناموس آنان در حکومت هر دو نفر تا هنگامی که از حق فراتر نروند محترم است.

5. هرگاه، یکی از دو داور، پیش از انجام وظیفه بمیرد، امام آن گروه، داور عادلی را به جای او بر می گزیند، به همان شرایطی که داور پیشین را برگزیده بود و اگر یکی از پیشوایان نیز پیش از انجام داوری بمیرد، پیروان او می توانند فردی را به جای او برگزینند.

6. از هر دو داور پیمان گرفته شد که از سعی و کوشش فروگذار نباشند و داوری ناروا نکنند و اگر به تعهد خود عمل نکردند، امّت از داوری هر دو بیزاری جویند و در برابر آنان تعهدی ندارد، عمل به این قرارداد بر امیران و داوران امّت لازم و واجب شمرده شد و از این به بعد تا مدّت انقضای این پیمان، جان و مال و اعراض مردم در امن و امانت؛ باید سلاح بر زمین نهاده شود و راه ها امن گردد و در این مورد بین حاضر در این واقعه و غایب از آن تفاوتی نیست.

7. بر هر دو داور است که در نقطه ای میان عراق و شام فرود آیند و در آنجا جز کسانی که مورد علاقه آنان هستند استحضار نشوند و آنان تا آخر ماه مبارک رمضان مهلت دارند که امر داوری را به پایان برسانند و اگر خواستند می توانند زودتر از موعد، داوری کنند همچنان که می توانند امر داوری را تا انقضای موسم حج به عقب بیندازند.

8. اگر هر دو داور بر طبق کتاب خدا و سنّت پیامبر(ص) داوری نکنند، مسلمانان به نبرد خود ادامه خواهند داد و هیچ تعهدی میان طرفین نیست، بر امّت اسلامی است که به آنچه در این پیمان است، عمل کنند و همگی در برابر کسانی که بخواهند زور بگویند یا تصمیم به نقض آن بگیرند امّت واحدی باشند.[13]

آن گاه به نقل طبری از هر دو طرف، ده نفر به عنوان شهود، پیمان حکمیّت را امضا کردند، پیمان نامه در عصر روز چهارشنبه هفدهم صفر سال 37 تنظیم شد و به امضای طرفین رسید.[14]

واکنش عقد پیمان حکمیّت در ارتش امام(ع)

پس از تنظیم پیمان نامه، قرار شد که مردم شام و عراق، از نتیجه مذاکرات آگاه شوند، از این رو أشعث، پیمان حکمیّت را بر شامیان و عراقیان عرضه داشت.

در میان لشگر عراق، زمزمه های مخالفت شروع شد و شعار«لا حُکمَ إلّا لله» «قانون و حکم فقط برای خداست»ابتدا از میان افراد معدودی مطرح شد و سپس اوج گرفت به گونه ای که عدّه ای چنان پشیمان شده، گفتند: حادثه حکمیّت لغزش بود که از ما سر زد و ما از آن برگشتیم و توبه کردیم و خطاب به امام نموده گفتند: تو نیز بازگرد و توبه کن، در غیر این صورت از تو بیزاری می جوییم.[15]

تحمیل چهارم

دوستان نادان امام(ع)، این بار در صدد تحمیل امر دیگری بودند و آن اینکه باید امام در همان روز، پیمان حکمیّت را نادیده بگیرد و آن را از اعتبار بیفکند ولی این بار امام(ع) سرسختانه مقاومت فرموده و فریاد زدند:

«وَ یَحکُمُ أبَعدَ الرِّضا والمیثاقَ وَ العَهدَ نَرجِعُ؟ ألَیسَ الله تَعالی قَدقالَ أوفُوا بِالعُقُودِ[16]وَ قال وَ أوفوُا بِعهدِ اللهِ إذا عاهَدتُم وَ لاتَنقُضُوا الاَیمانَ بَعدَ تَوکیدَها وَ قَد جَعَلتُمُ الله عَلَیکُم کَفیلاً إنَّ الله یَعلَمُ ما تَفعَلُونَ»[17] [18]

«وای بر شما، حالا این سخن را می گویید؟ اکنون که راضی شدید و پیمان بستید، دو مرتبه به جنگ بازگردیم؟ مگر خدا نمی فرماید: به پیمان ها وفا کنید و باز می گوید: به پیمان های الهی آنگاه که پیمان بستید وفا کنید و سوگندها را پس از استوار کردن نشکنید، در حالی که خدا را بر کار خود ضامن قرار داده اید، که خدا بر آنچه که انجام می دهید آگاه است.»

امّا سخنان امام(ع) اثر نکرد و از اطاعت حضرتش بیرون رفته و مسئله حکمیّت را گمراهی شمردند و از امام(ع) بیزاری جستند و در تاریخ به نام «خوارج» و یا «محکمه» معروف شدند و خطرناک ترین گروه را در بین طوایف اسلامی تشکیل دادند.

اینان در طول تاریخ، با هیچ حکومتی نساختند و برای خود تفکّر و روشی خاص بر گزیدند، ما در فصل «مارقین» به طرز گسترده اشتباهات فکری این گروه را بیان می کنیم و یادآور خواهیم شد که مسئله حکمیّت، مسئله حاکمیّت انسان ها در دین الهی نبوده، بلکه مراد حاکمیّت قرآن و سنّت پیامبر(ص) در اختلاف میان دو گروه بود و این حاکمیّت در جایگاه صحیح و استواری قرار دارد، هرچند عنوان کردن آن در آن شرایط از طرف عمروعاص با حیله و نیرنگ همراه بود.

امام (ع)در این مورد می فرمایند: ما مردم را حاکم در دین خدا قرار ندادیم، بلکه قرآن را حاکم قرار دادیم و دین قرآن خطی است که در میان دو جلد قرار گرفته است و با زبان سخن نمی گوید و نیاز به بیانگر دارد و بیانگران از آن سخن می گویند. (شاید این حقیقت از فرمایش امام(ع) اشاره به این باشد که تفسیر قرآن نزد عالمان واقعی به قرآن است و آنان باید حقایق این کتاب آسمانی را بیان کنند و اینگونه نیست که هر کس آشنا به ادبیات عرب بود بتواند حقایق و معارف این کتاب را بفهمد و بیان کند.) وقتی شامیان از ما خواستند که قرآن را حاکم قرار دهیم ما کسانی نبودیم که از آن رو گردان شویم، چه خداوند در قرآن می فرماید:«اگر در چیزی نزاع کردید آن را به خدا و پیامبر بازگردانید.» رجوع به خدا، بازگشت به قرآن و رجوع به پیامبر(ص)، بازگشت به سنّت اوست.[19]

امام(ع) ضمن همین خطبه، جمله ای دارند که شایان توجه است، می فرماید: اگر به راستی به کتاب خدا حکم شود، سزاوارترین مردم به آن هستیم و اگر به سنّت پیامبر خدا(ص) داوری گردد، ما به آن أولی می باشیم.

سرانجام در چنین روزی(هفدهم ماه صفر) نبرد صفین، که ماه ها وقت ارزنده امام(ع) و یارانش را اشغال کرد، با به جای گذاشتن بیست تا بیست و پنج هزار شهید از سپاه عراق و چهل و پنج هزار و به قولی نود هزار کشته از سپاه شام خاتمه یافت و دو لشگر از هم فاصله گرفتند و راهی سرزمین های خود شدند.[20]

آزاد کردن اُسرا

پس از نوشتن و امضا و ابلاغ پیمان نامه، امیرمؤمنان(ع) کلیه اسیران دشمن را به طور یک جانبه آزاد کرد. در حالی که پیش از آزاد کردن اسیران شامی، عمروعاص اصرار می ورزید که معاویه اسیران سپاه امام(ع) را اعدام کند. وقتی معاویه این بزرگواری را از امام دید سخت به خود لرزید و به عمروعاص گفت: اگر ما اسیران را می کشتیم، در میان دوست و دشمن رسوا می شدیم.

اعزام إبن عباس از سوی امام(ع)

امام(ع) گرچه خود با جمع لشگریان عازم کوفه شدند ولی إبن عباس را در رأس چهارصد نفر به محلّی که قرار بود حکم ها نظر خود را ابلاغ کنند، اعزام فرمودند و معاویه هم همچنان چهارصد نفر را به آنجا اعزام کرد.

منتهی، تفاوت یاران امام(ع) با پیروان معاویه در این بود که شامیان به صورت افراد چشم و گوش بسته، مطیع و تسلیم سرپرست خود بودند و هرگاه نامه ای از معاویه می رسید هیچ وقت نمی پرسیدند که معاویه چه چیز در آن نامه نوشته است، در حالی که هر موقع نامه ای از امام(ع) به إبن عباس می رسید، گردن ها کشیده می شد تا آگاه شوند که امام(ع) چه دستوری به او داده است. از این جهت، إبن عباس، آنان را نکوهش می کرد و گفت: هر وقت پیامی از امام می رسد، می پرسید چه دستوری آمده است، اگر آن را پنهان کنم می گویید چرا پنهان کردی و اگر آن را بیان کنم، راز فاش می شود و دیگر سرّی برای ما باقی نمی ماند.[21]

دستور کار حکمین

مسائلی که لازم بود نمایندگان طرفین، پیرامون آن به بحث و گفت و گو بنشینند و حکم آن ها را از کتاب و سنّت استخراج کنند و به اطلاع مسلمانان برسانند عبارت بود از:

1. بررسی علل قتل عثمان

2. قانونی بودن حکومت امام(ع)

3. علّت مخالفت معاویه با حکومت قانونی امام(ع) و مبنای صحّت آن

4. آنچه در اوضاع کنونی موجب تضمین صلح می شود.

ولی متأسّفانه آنچه که حکمین پیرامون آن بحث و گفت و گو نکردند، همین موضوعات چهارگانه بود، زیرا هر کدام با سابقه خاصّی وارد بحث حکمیّت شدند و در صدد تحقق بخشیدن به آراء و امیال شخصی خود بودند، گویی که این موضوعات اصلا در دستور حکمین نبوده است.

شایسته حکمیّت صحیح این بود که بی طرفانه، به محورهای چهارگانه، به بحث و گفت و گو بنشینند و شاید، توجه به قانونی بودن حکومت امام (ع)و یاغی گری معاویه در برابر حکومت قانونی کافی بود که در دیگر موارد نیز تصمیم صحیح اتخاذ کنند ولی متأسّفانه دوستان بد اندیش امام(ع) نماینده ای را بر او تحمیل کرده بودند که در مقام احتجاج و داوری به سان خس بی مقداری از این سو به آن سو می شد.

عمروعاص از روزی که وارد «دومة الجندل» شد، أبوموسی را به عنوان صحابه پیامبر(ص) و بزرگتر از خود احترام می کرد و در مقام سخن گفتن او را جلو می انداخت.

و سرانجام با حیله و فریب،مغز أبوموسی را شستشو داد و به جای گفت و گو در آن موضوعات، سخن را اینگونه شروع کردند.

عمروعاص گفت: آیا می دانی که عثمان مظلوم کشته شد؟

أبوموسی: آری.

عمروعاص رو به مردم کرد و گفت: شاهد باشید که نماینده علی به قتل مظلومانه خلیفه اعتراف کرد. آنگاه رو به أبوموسی کرد و گفت: چرا از معاویه که ولیّ عثمان است روی گردانی در حالی که او فردی قریشی است؟ و اگر از اعتراض مردم می ترسی که بگویند فردی را به خلافت برگزیدی که سابقه ای در اسلام ندارد، می توانی پاسخ دهی که معاویه، ولیّ خلیفه مظلوم است که برای گرفتن انتقام خون خلیفه تواناست و از حیث تدبیر و سیاست فردی ممتاز است و از نظر نسبت به پیامبر(ص)، برادر همسر رسول خدا (امّ حبیبه) است؛ گذشته از این ها، اگر او زمام خلافت را به دست گیرد، به هیچ کس به اندازه تو احترام نخواهد کرد.

أبوموسی گفت: از خدا بترس، خلافت از آن رجال دین و فضیلت است و اگر شرافت خانوادگی ملاک خلافت باشد، شریف ترین فرد قریش، علی است. من هرگز مهاجران نخستین را رها نکرده، معاویه را به خلافت انتخاب نمی کنم، حتی اگر معاویه به نفع من از خلافت کنار برود، من به خلافت او رأی نمی دهم، اگر می خواهی نام عمر بن خطّاب را زنده کنیم، عبدالله بن عمر را برای خلافت در نظر بگیریم.

عمروعاص گفت: اگر به خلافت عبدالله عمر علاقه مندی، چرا به فرزندم عبدالله رأی نمی دهی که هرگز از او کمتر نیست و فضیلت و درستکاری او نیز روشن است؟

أبوموسی گفت: او همچون پدرش، در این فتنه دست داشته و دیگر شایسته خلافت نیست.

عمروعاص گفت: خلافت از آن فردی قاطع است که بخورد و بخوراند و فرزند عمر را چنین توانی نیست. اکنون که درباره این افراد به توافق نرسیدیم، باید طرح دیگری بیندیشیم، شاید در آن به توافق برسیم. در این هنگام، طرفین، به جلسه سرّی مبادرت کردند و سرانجام اینگونه نظر دادند:

أبوموسی گفت: نظر من این است که هر دو نفر (علی و معاویه) را از خلافت خلع کنیم و سرنوشت خلافت را به شورای مسلمانان واگذاریم تا هرکسی را که خواستند به عنوان خلیفه برگزینند.

عمروعاص قبول کرده و گفت:می بایست نظر خودرا بطور رسمی اعلام داریم.

ناظران و دیگر کسانی که در انتظار رأی حکمین بودند، دور هم گردآمدند تا به سخنان داوران گوش دهند. در این هنگام عمرو، از بلاهت و سادگی أبوموسی استفاده کرد و او را مقدّم داشت که سخن را بگشاید و نظر خود را اظهار نماید، أبوموسی نیز، غافل از آنکه ممکن است عمروعاص پس از سخنان وی از آنچه در جلسه سرّی با هم توافق کردند، خودداری کند شروع به سخن کرد و گفت: من و عمروعاص بر مطلبی اتفاق نظر پیدا کردیم و امیدواریم که صلاح و رستگاری مسلمین در آن باشد.

عمروعاص گفت: صحیح است، به سخن خود ادامه بده.

در این موقع إبن عباس خود را به أبوموسی رسانیده و به او هشدار داد و چنین گفت: اگر بر مطلبی اتفاق نظر پیدا کرده اید، اجازه بده، اول عمروعاص سخن بگوید و بعد تو اظهارنظر کن، زیرا هیچ بعید نیست که او خلاف آنچه را که اتفاق کرده اید، مطرح سازد، ولی أبوموسی به هشدار إبن عباس توجه نکرد و گفت: رها کن هر دو در مسئله خلافت اتفاق نظر داریم سپس برخاست و گفت: ما وضع امّت را مطالعه کردیم و برای رفع اختلاف و بازگشت به وحدت بهتر از این ندیدیم که علی و معاویه را از خلافت خلع کنیم و امر خلافت را به شورای مسلمین واگذار کنیم تا آنان هرکسی را بخواهند به عنوان خلیفه برگزینند. بر این اساس، من، علی و معاویه را از خلافت عزل کردم، این جمله را گفت و عقب رفت، سپس عمرو در جایگاه قبلی أبوموسی قرار گرفت و خدا را حمد و ثنا گفت و افزود: مردم، سخنان أبوموسی را شنیدیم، او امام خود را عزل کرد و من نیز در این مورد با او موافق هستم و او را از خلافت عزل می کنم، ولی برخلاف او، معاویه را بر خلافت ابقاء می کنم، او ولیّ عثمان و خونخواه اوست و شایسته ترین مردم برای خلافت است.

أبوموسی با عصبانیّت خاصّی رو به عمروعاص کرده و گفت: رستگار نشوی که حیله ورزیدی و گناه کردی، حالِ تو همچون سگ است که اگر بر او حمله کنند دهانش را باز می کند و زبان خود را بیرون می آورد و اگر رهایش کنند نیز چنین است.[22]

عمروعاص گفت: وضع تو مانند خر است که کتابی چند بر او باشد.[23]

بدین ترتیب فریب و نیرنگ عمروعاص آشکار شد و مجلس به هم خورد.[24]

«شریح بن هانی» برخاست و تازیانه ای بر فرق عمرو نواخت، فرزند عمروعاص به کمک پدر شتافت و تازیانه ای بر شریح زد و مردم میان آن دو حائل شدند، شریح بن هانی بعدها می گفت: از آن پشیمانم که چرا به جای تازیانه، با شمشیر، بر فرق او نزدم.[25]

إبن عباس گفت: خدا روی أبوموسی را زشت سازد. من او را از حیله عمرو بر حذر داشتم ولی او توجه نکرد. أبوموسی گفت: صحیح است. إبن عباس مرا از حیله این مرد فاسق آگاه کرد ولی من به او اطمینان پیدا کردم و هرگز فکر نمی کردم که جز خیرخواهی برای من چیزی بگوید.[26]

در این جریان، بیش از همه، أبوموسی و أشعث بن قیس(بازیگر صحنه حکمیّت) مورد سرزنش قرار گرفتند. أبوموسی پیوسته به عمروعاص بد می گفت و زبان أشعث کُند شد و بند آمده بود و سخن نمی گفت، سرانجام عمروعاص و هواداران معاویه بارو بنه ها را بستند و رهسپار شام شدند و ماجرا را به صورت تفصیلی برای معاویه بیان کردند و به او به عنوان خلیفه مسلمین سلام گفتند، إبن عباس و یاران امام(ع) هم به سوی کوفه بازگشتند و جریان را خدمت حضرت عرض کردند، ولی أبوموسی جهت اشتباهی که مرتکب شده بود، پناهنده مکّه شد تا در آنجا به سر برد.[27]

سرانجام، نبرد صفین و حادثه حکمیّت، با کشته شدن چهل و پنج هزار و به قولی نود هزار شامی و شهادت بیست الی بیست و پنج هزار عراقی[28] در ماه شعبان سال سی و هشت هجری پایان پذیرفت[29] و مشکلات متعدّدی را برای حکومت حضرت أمیرالمؤمنین(ع) و خلافت اسلامی پدید آورد که بسیاری از آن ها هرگز رفع نشد.

خودآزمایی

1. علّت نام گذاری «لیلة الحریر» چه بوده است؟

2. پیشنهاد عمروعاص به معاویه علیه امام علی(ع) چه بود؟

3. پاسخ امام علی(ع) به نامه معاویه چه بود؟

4. چه مواردی را در پیمان حکمیّت بر امام علی(ع) تحمیل کردند؟

5. خاطره تلخ صلح حدیبیّه از چه قرار بود؟

6. خوارج به چه کسانی گفته می شود؟

7. مسائلی که لازم بود نمایندگان دو طرف به بحث و گفت و گو بپردازند، چه بود؟

8. أبوموسی و عمروعاص بر چه مطلبی اتفاق نظر پیدا کردند؟

9. عمروعاص چه حیله ای به أبوموسی زد؟

10. سرانجام نبرد صفین و حادثه حکمیّت چه شد؟

پی نوشتها:

1. تاریخ طبری، جلد 3، ص 26

2. وقعة صفین، ص 476

3. وقعة صفین، ص 482 و مروج الذهب، جلد 2، ص 401

4. وقعة صفین، ص 482 و مروج الذهب، جلد 2، ص 401

5. وقعة صفین، ص 489 و تاریخ طبری، جلد 3، جزء 6، ص 27

6. وقعة صفین، ص489 و شرح نهج البلاغه، إبن أبی الحدید، جلد 2، ص 216

7. الإمامة و السّیاسة، جلد 2 ص 104

8. وقعة صفین، ص 493

9. وقعة صفین، ص 493 و کتاب الفتوح، جلد 3 ص 322 و نهج البلاغه، نامه شماره 48

10. الإمامة و السّیاسة، جلد1، ص 113 و...

11. وقعة صفین، ص 508 و...

12. الإمامة و السّیاسة، جلد،1 ص 112

13. مروج الذهب، جلد 2، ص403

14. کامل إبن أثیر، جلد 3، ص163

15. شرح نهج البلاغه إبن أبی الحدید جلد 2 ص 237

16. سوره مائده، آیه 1

17. سوره نحل، آیه 91

18. شرح نهج البلاغه، جلد2، ص 238

19. نهج البلاغه، خطبه 125 و...

20. وقعة صفین ص 518

21. تاریخ طبری، جلد3، ص 37 و...

22. این سخن مضمون آیه 176 سوره أعراف است که آنجا خداوند مردمی که آیات خدا را تکذیب می کنند، به سگ تشبیه فرموده است.

23. مضمون آیه 5 سوره مبارکه جمعه

24. الإمامة و السّیاسة جلد 1 ص 118 و چندین مدرک دیگر

25. تاریخ طبری جلد 3 ص 40 و...

26. تاریخ طبری جلد 3 ص 40 و...

27. کامل إبن أثیر، جلد 3، ص 168 و...

28. مروج الذهب، جلد 2، ص 404

29. تاریخ طبری، جلد 3، ص 40، طبری این قول را از واقدی نقل می کند و برخی دیگر نیز مانند مسعودی چنین گفته اند ولی تاریخ صحیح، ماه صفر سال 37 هجری است (تجارب السلف ص 50)

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

علی ر یخته‏ گرزاده تهرانی

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: