فصل دهم؛ امام باقر| ۲
دوران سازندگی فكری و تشکیلاتی| ۲
در یک مطالعهی کوتاه، سراسرِ دوران نوزدهسالهی امامت امام باقر را (از سال نودوپنج تا سال صدوچهارده) بدینگونه میتوان خلاصه كرد: پدرش ـ امام سجّاد ـ در آخرین لحظات عمر، او را به پیشوایی شیعه و جانشینی خود برمیگزیند و این منصب را برای او در حضور دیگر فرزندان و وابستگانش مسجّل میكند. صندوقی را كه به زبان روایات، انباشته از دانش یا حاوی سلاح رسولالله است، بدو نشان میدهد و میفرماید: «ای محمد! این صندوق را به خانهات ببر».[1] سپس خطاب به دیگران میگوید: «در این صندوق از درهم و دینار چیزی نیست، بلكه انباشته از علم است». و گویا بدین ترتیب و با این زبان، میراثبر رهبری علمی و فكری (دانش) و فرماندهی انقلابی (سلاح پیامبر) را به حاضران معرفی میكند.
از نخستین لحظات، تلاش وسیع و پُردامنهی امام و یاران راستین او در اشاعهی دعوت هدفدار و زیر و رو كُنِ تشیع، مَطلعی تازه میگیرد. گسترش دامنهی این دعوت چنان است كه علاوه بر مناطقِ شیعهنشین ـ مانند مدینه و كوفه ـ مناطق جدیدی، بهویژه بخشهایی از كشور اسلامی كه از مركز حكومت بنیامیه دور است نیز بر قلمرو طرز تفكر شیعی افزوده میشود. و خراسان را در این میان میتوان بیش از همه نام بُرد، كه نفوذ تبلیغات شیعی در مردم آن سامان را در روایات متعددی مشاهده میكنیم.[2]
آنچه در سراسر این تلاش توانفرسا، امام و یارانش را به حركتی سكونناشناس برمیانگیزد و وظیفهی الهی را دمبهدم بر آنان فرومیخواند، واقعیت تأسفبار اجتماعی و ذهنی است. آنان در برابر خود، مردمی را مشاهده میكنند كه از سویی بر اثرِ تربیتی تبهساز و ویرانگر، روزبهروز در جریان فساد عمومی جامعه مستغرقتر و ساقطتر میشوند و كمكم كار به جایی رسیده است كه عامهی مردم نیز مانند سردمداران و مسئولان، حتی گوش به دعوت نجاتبخش امامت نمیدهند ـ «اِن دَعَوناهُم لَم یستَجیبوا لَنا»[3] اگر بخوانیمشان، دعوت ما را نمیپذیرند ـ و از سوی دیگر، در آن جریان انحرافی كه همهچیزش، حتی درس و بحث و فقه و کلام و حدیث و تفسیرش در جهتِ تمنیات و خواستههای طواغیت اموی است، هیچ دریچهی امید دیگری به روی آنان گشوده نیست؛ و اگر تشیع نیز كمر به دعوت و هدایت آنان نبندد، راه هدایت یکسره بر آنان بسته شده است؛ «وَ اِن تَرَكناهُم لَم یهتَدوا بِغَیرِنا» و اگر واگذاریمشان، با هیچ وسیلهی دیگری هدایت نمیشوند.
براساس درك عمیق همین واقعیت نابسامان اجتماعی، امام موضعگیری خصمانهی خود را در برابر قدرتهای فكری و فرهنگی؛ یعنی شعرا و علمای خودفروخته ـ كه آفرینندگان جوّ ناسالم فكر اجتماعند ـ برملا میسازد و با فروكوفتن تازیانهی شماتت خود بر سرِ آنان، اگرنَه در وجدان خفتهی خود آنان، در ذهن و دل دنبالهروان بیخبرشان، موجی از تنبّه و هوشیاری برمیانگیزد. با لحنی اعتراضآمیز به «كُثَیر» شاعر میفرماید: عبدالملك را ستودی؟! و او رندانه یا سادهلوحانه درصدد رفوكردن گناه خود برمیآید و چنین پاسخ میدهد: او را پیشوای هدایت خطاب نكردم، بلكه او را «شیر» و «خورشید» و «دریا» و «اژدها» و «كوه» خواندم؛ و شیر، سگی است و خورشید، جسم جامدی، و دریا، پیکر بیجانی و اژدها، حشرهی مُتعفنی و کوه، سنگ سختی. و امام در برابر این عذر و توجیه ناموجّه، تبسم معناداری میكند و آنگاه «كُمیت» ـ شاعر انقلابی و هدفدار ـ برمیخیزد و یکی از قصاید هاشمی خود را انشا میكند[4] و خاطرهای از مقایسهی میان این دوگونه كار هنری، در ذهن حاضران و همهی كسانی كه این ماجرا به گوششان رسیده و میرسد، برجای میگذارد.[5]
عِكرِمَه، شاگرد معروف ابنعباس كه از اعتبار و حیثیتی عظیم در میان مردم برخوردار است، به دیدن امام میرود و چنان تحت تأثیر وقار و معنویت و شخصیت روحی و علمی امام قرار میگیرد كه بیاختیار در آغوش امام میافتد و خودش با شگفتی میگوید: من با بزرگانی چون ابنعباس نشستهام و هرگز در برابر آنان چنین حالتی بر من نرفته است. و امام در جواب میفرماید: «
وَیلَكَ یا عُبَیدَ اَهلِ الشّامِ اِنَّكَ بَینَ یدَی بُیوتٍ اَذِنَ اللهُ اَن تُرفَعَ وَ یذكَرَ فیهَا اسمُهُ»[6] وای بر تو ای بردهی حقیر شامیان! تو اینك در برابر خانههایی قرار گرفتهای كه به اذن خدا رفعت یافته و كانون یاد خدا گشته است.
در هر فرصت مناسبی با نشاندادن گوشهای از واقعیت تلخ و مرارتبار زندگی شیعی و تشریح فشارها و شدتعملهایی كه از سوی قدرتهای مسلط بر امام و یارانش میرود، احساسات و عواطف مردم غافل را تحریك میكند و خونِ مرده و راكد آنان را به جوش میآورد و دلهای كرخشدهی آنان را هیجانی میبخشد؛ یعنی آنان را آمادهی گرایشهای تند و جهتگیریهای انقلابی میسازد.
به مردی که از آن حضرت پرسیده است: چگونه صبح كردهاید، ای فرزند پیامبر! چنین خطاب میكند: «آیا وقت آن نرسیده است كه بفهمید ما چگونهایم و چگونه صبح میكنیم؟! داستان ما، داستان بنیاسرائیل است در جامعهی فرعونی، كه پسرانشان را میكشتند و زنانشان را زنده میگرفتند! بدانید كه اینها (بنیامیه) پسران ما را میكُشند و زنان ما را زنده میگیرند».[7] و پس از این بیان گیرا و برانگیزاننده، مسئلهی اصلی ـ یعنی اولویت داعیهی شیعی و حكومت اهلبیت ـ را پیش میكِشد: «عرب میپنداشت كه برتر از عجم است؛ زیرا محمد عربی است، و عجم بدین پندار گردن مینهاد. قریش میپنداشت كه بر دیگر قبیلههای عرب برتری دارد؛ زیرا محمد قریشی است، و آنان بدین پندار گردن مینهادند. اگر آنان در این ادعا صادقند، پس ما از دیگر شاخههای قریش برتریم؛ زیرا ما فرزندان و خاندان محمدیم و كسی با ما در این نسبت شریک نیست». مرد كه گویا سخت به هیجان آمده، میگوید: به شما خاندان، مهر میورزیم، به خدا و امام كه او را تا مرز پیوستگی كامل فكری و قلبی و عملی (ولایت) جلو آورده، آخرین سخنِ آگاهیبخش و هشیارگر را نیز به او میگوید: «پس خود را آمادهی بلا كن. به خدا سوگند بلا به شیعیان ما نزدیکتر است از سیل به دامنهی كوه، و بلا نخست ما را میگیرد و سپس شما را؛ همچنانكه راحت [و] امنیت، اول به ما میرسد و آنگاه به شما».
در دایرهای محدودتر و مطمئنتر، روابط امام با شیعیان از ویژگیهایی دیگر برخوردار است. در این ارتباطات، امام را آنسان مشاهده میكنیم كه در پیکرهی زنده، مغز متفكری را در رابطه با اعضا و جوارح، و قلب تپندهای را در كار تغذیهی اندامها و بدنهها.
نمودارهایی كه از ارتباطات امام با این جمع، در دسترس اطلاع ماست، از یکسو نمایشگر صراحتی در زمینهی آموزشهای فكری است، و از سوی دیگر نشاندهندهی پیوستگی و تشكل محاسبهشده میان آنان با امام.
فُضَیلبنیسار[8] از نزدیکترین یاران رازدار امام، در مراسم حج با آن حضرت همراه شد. امام به حاجیانی كه پیرامون كعبه میگردند، مینگرد و میگوید: در جاهلیت بدینگونه میگردیدند! فرمان، آن است كه بهسوی ما كوچ كنند و پیوستگی و دوستی خود را به ما بگویند و یاری خویش را بر ما عرضه كنند. قرآن ـ از قول ابراهیم ـ میگوید: «بارالها! دلهایی از مردم را مشتاق ایشان كن»[9]. به جابر جعفی در نخستین دیدارش با امام سفارش میكند كه به كسی نگوید از كوفه است؛ وانمود كند از مردم مدینه است. و بدینگونه به این شاگرد نوآموز كه گویا قابلیت فراوان او برای تحمل اسرار امامت و تشیع، از آغاز نمایان بوده است، درس رازداری و كتمان میآموزد و همین شاگرد مستعد است كه بعدها بهعنوان صاحب راز امام معرفی میشود و كار او با دستگاه خلافت به اینجا میرسد.
نعمانبن بشیر میگوید: من در سفر حج با جابر بودم. درمدینه بر ابیجعفر امام باقر(ع) درآمد و در روز آخر با آن حضرت خداحافظی كرد و شادمانه از نزد او بیرون آمد. رهسپار كوفه شدیم. در یکی از منازل بینراه، شخصی به ما رسید (نعمان نشانههای آن شخص و گفتگوی كوتاه او با جابر را نقل میکند) و نامهای به جابر داد. جابر نامه را بوسید و بر چشم نهاد و سپس باز كرد و خواند. دیدم هرچه نامه را میخوانَد، چهرهاش گرفته و گرفتهتر میشود. نامه را به آخر رسانید و پیچید و ما در ادامهی راه به كوفه رسیدیم؛ اما جابر را شادمان ندیدم. روز بعد از ورود به كوفه، به ملاحظهی احترام جابر، به دیدارش شتافتم. ناگهان با منظرهی شگفتآوری روبهرو شدم. جابر درحالیکه مانند كودكان بر نِی سوار شده و گردنبندی از كَعبِ[10] گوسفند بر گردن افكنده بود و شعرهای بیسروتهی میخواند، از خانه بیرون آمد؛ نگاهی به من افكند و هیچ نگفت. من نیز سخنی نگفتم، ولی از این وضع بیاختیار گریهام گرفت. كودكان گرد من و او جمع شدند و او بیخیال به راه افتاد و میرفت تا به «رَحبَة»[11] رسید و كودكان همهجا او را دنبال میكردند. ..مردم به همدیگر میگفتند جابربنیزید دیوانه شده است. چند روزی بیش نگذشته بود كه نامهی خلیفه ـ هشامابنعبدالملک ـ به حاكم كوفه رسید كه نوشته بود: تحقیق كن مردی به نام جابربنیزید جعفی كیست؛ دستگیرش كن و گردنش را بزن و سر او را نزد من بفرست. حاكم از حاشیهنشینان سراغ جابر را گرفت. گفتند: امیر به سلامت باد! او مردی است كه از فضل و دانش حدیث برخوردار بود؛ امسال حج كرد و دیوانه شد و هم اكنون در رَحبه بر نِی سوار است و با كودكان به بازی سرگرم. نعمان گوید: حاكم برای اطمینان بر سرِ جابر و كودكان رفت و او را سوار بر نی در حالِ بازی دید؛ پس گفت: خدا را شكر كه از قتل او معافم ساخت.[12]
این نمونهای از چگونگی ارتباط امام با یاران نزدیک است و نمایانگر وجود پیوستگی و رابطهای محاسبهشده و تشكیلاتی؛ و نیز نمونهای است از موضعگیری حكومت در برابر این یاران. پیداست كه ایادی خلافت ـ كه بیش از هر چیز به حفظ و قدرت و استحكامبخشیدن به موقعیت خود میاندیشند ـ از روابط امام با یاران نزدیک و فعالیتهای جمع آنان یکسره بیخبر نمیمانند و كموبیش بویی از این موضوع میبَرند و در صدد كشف و مقابله با آن برمیآیند.[13] بهتدریج نمای متعرضانه در زندگی آن حضرت و نیز در جَو عمومی تشیع پدید میآید و آغاز فصل دیگری را در تاریخ زندگی امامان شیعه نوید میدهد.
اگرچه در متون تواریخ اسلامی و نیز در كتب حدیث و غیره بهصراحت از فعالیتهای تعرضآمیز و بالنسبه حاد امام باقر سخنی نیست ـ و البته این خود ناشی از علل و عواملی چند است كه مهمترین آنها اختناق حاكم بر آن جَو و ضرورت تقیه برای یاران معاصر امام است که تنها مراجع مُطلع از جریانات زندگی سیاسی امام بودهاند ـ ولی همواره از عكسالعملهای حسابشدهی دشمنِ آگاه میتوان عمق عمل هر كس را كشف كرد. دستگاه مقتدر و مدبری چون دستگاه هشامبنعبدالملك كه مورّخ، او را مقتدرترین خلیفهی اموی میداند، اگر با امام باقر یا هركس دیگر، با چهرهای خشن روبهرو میشود، بیگمان ناشی از آن است كه در روش و عمل وی تهدیدی برای خود میبیند و وجود او برایش تحملناپذیر میگردد. تردیدی نمیتوان داشت كه اگر امام باقر فقط به زندگی علمی ـ و نه به سازندگی فكری و تشکیلاتی ـ سرگرم بود، خلیفه و سران رژیم خلافت بهصَرفه و صلاح خود نمیدیدند كه با سختگیری و شدت عملی كه به خرج میدهند، اولاً آن حضرت را با مقابلهای تند علیه خود برانگیزند ـ چنانکه در زمانی نزدیک، نمونهای از این تجربه را مشاهده میکنیم؛ ازجمله قیام حسینبنعلی (شهید فخّ[14]) ـ ثانیاً گروه دوستان و معتقدان به امام را ـ که تعدادشان اندک هم نبوده است ـ بر خود خشمگین كنند و از دستگاه خود ناراضی سازند. كوتاهسخن اینكه از عكسالعمل نسبتاً حاد رژیم خلافت در اواخر عمر امام باقر میتوان عمل نسبتاً شدید و حاد آن حضرت را استنباط كرد.
خودآزمایی
1- واقعیت تأسفبار اجتماعی و ذهنی در دوران امام باقر(ع) کدام است؟
2- امام(ع) چگونه احساسات و عواطف مردم غافل را تحریك میكند؟
3- اگر امام باقر فقط به زندگی علمی ـ و نه به سازندگی فكری و تشکیلاتی ـ سرگرم بود، چرا خلیفه و سران رژیم خلافت بهصَرفه و صلاح خود نمیدیدند كه نسبت به ایشان با سختگیری و شدت عملی برخورد کند؟
پینوشتها
[1]. بحارالنوار/ ج۴۶/ ص۲۲۹ (نویسنده)
[2]. ازجمله، روایت ابیحمزهیثمالی: «حَتّی اَقبَلَ اَبوجَعفَرٍعَلَیهالسَّلام وَ حَولَهُ اَهلُ خُراسانَ وَ غَیرُهُم یَساَلونَهُ عَن مَناسِکِ الحَجِّ» (بحارالانوار/ ج 46/ ص 357) و روایتی که ماجرای گفتگوی عبرتانگیز و کوبندهی یکی از علمای خراسان با عمربنعبدالعزیز را نقل میکند. (ر.ک: بحارالانوار/ ج 46/ ص 336) (نویسنده)
[3]. بحارالانوار/ ج 46/ ص 288 (نویسنده)
[4]. قصیدهای که با این بیت شروع میشود:
مَن لِقَلبٍ مُتَیَّمٍ مُستَهامٍ / غَیرُ ما صَبوَةٍ و لا اَحلامٍ
و به این بیت پُرمغز و کوبنده و سرشار از معرفت میرسد:
ساسَةَ لا کَمَن یَرَی رَعیَةَ النّاسِ سَواءً وَ رَعیةَ الاَنعامِ (نویسنده)
[5]. مناقب ابنشهرآشوب/ ج 4/ ص 207 (نویسنده)
[6]. بحارالانوار/ ج 46/ ص 28۵ (نویسنده)
[7]. امالی (محمدبنالحسن طوسی، متوفی ۴۶۰ق) / مجلس ششم/ح۷
[8]. شرح ستایش امام از فضیل را در قاموسالرجال/ ج 97/ صص 34۵-34۳ ببینید. (نویسنده)
[9]. سوره مبارکه ابراهیم /آیه ۳۷، «فَاجعَل اَفئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهوی اِلَیهِم»
[10]. بند استخوان
[11]. آستانهی ورودی مسجد کوفه
[12]. قاموسالرجال/ ج 2/ ص 3۳۰-3۲۹ و بحارالانوار/ج46/ ص 28۳-28۲ (نویسنده)
[13]. این حقیقت را بهجز ماجرای جابر و ماجراهای متعدد دیگر شبیه به آن روایت، عبداللهبنمعاویه جعفری نیز که پیام تهدیدآمیز حاکم مدینه به امام باقر(ع) را نقل میکند، صریحاً تأیید مینماید. (ر.ک: بحارالانوار/ ج 46/ ص 246) (نویسنده)
[14]. حسینبنعلی ـ حسین فخ ـ پسر على بن حسین بن حسن بن حسن مجتبی(ع) است و مادرش زینب دختر عبداللهبنحسن است كه در زمان هادى خروج كرد. بعد از تسلط بر مدینه در منطقهی فخ، در یک فرسخی مکه در نبرد با لشکر عباسیان به شهادت رسید.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله العظمی سیدعلی خامنهای