کد مطلب: ۶۹۶۹
تعداد بازدید: ۱۷۹
تاریخ انتشار : ۲۰ آذر ۱۴۰۲ - ۱۱:۰۰
پیامبری و پیامبر اسلام | ۲۵
روزی سائلی از او چیزی درخواست کرد، چون چیزی در اختیار نداشت به سائل فرمود: هرچه لازم داری به ذمه من خریداری کن وقتی چیزی به من رسید قرض تو را ادا می‌کنم. عمر عرض کرد: یا رسول‌الله خدا، چیزی را که قدرت بر آن نداری نخواسته است. پیامبر از این سخن خوشش نیامد. مرد سائل عرض کرد: یا رسول الله انفاق کن و از فقر نترس. پیامبر از این سخن تبسّم کرد و آثار سرور در چهره‌اش آشکار شد.

بخش دوّم: پیامبر اسلام (نبوت خاصه) | ۱۵

 

عفو با وجود قدرت بر انتقام


پیامبر اکرم بردبارترین مردم بود. تمایل او به عفو با وجود قدرت بر انتقام از همه کس بیشتر بود. روزی گردن‌بندهایی از طلا و نقره را که جزو بیت‌المال بود بین اصحاب تقسیم کرد، یکی از عرب‌های بیابانی برخاست و با حالت اعتراض گفت: مگر خدا به تو فرمان نداده با عدالت رفتار کنی؟ من تو را در این تقسیم عادل نمی‌دانم. فرمود: چه کسی بعد از من این‌گونه با تو عادلانه رفتار خواهد کرد؟ وقتی آن شخص خواست برود فرمود: او را به سوی من برگردانید. جابر روایت کرده که پیامبر(ص) بعد از جنگ حنین پول‌های نقره را که به غنیمت گرفته بودند در میان مردم تقسیم می‌کرد، مردی عرض کرد: یا رسول‌الله به عدالت تقسیم کن. پیامبر فرمود: اگر من عادلانه رفتار نکنم چه کسی با عدالت عمل خواهد کرد. اگر چنین باشد من زیان‌کار خواهم بود. در این هنگام عمر برخاست و عرض کرد: یا رسول‌الله این منافق است اجازه بده گردنش را بزنم؟ پیامبر او را نهی کرد و فرمود: از انجام چنین عملی به خدا پناه می‌برم که مردم بگویند محمد اصحاب خود را می‌کشد!
در یکی از جنگ‌ها که پیامبر از میدان حفاظت دور شده بود یکی از دشمنان با شمشیر برهنه بالای سر آن حضرت ایستاد و گفت: چه کسی می‌تواند او را از دست من نجات دهد؟ پیامبر پاسخ داد: خدا. در همین هنگام شمشیر از دستش افتاد. رسول خدا فوراً شمشیر را برداشت و فرمود: اکنون چه کسی می‌تواند تو را از دست من نجات دهد؟ آن مرد عرض کرد. شمشیر در دست تو است ولی بهترین گیرنده‌ی شمشیر باش.
فرمود: بگو «اشهد أن لا اله الا الله»، عرض کرد: من با تو جنگ نمی‌کنم و از میدان کارزار بیرون می‌روم. رسول‌ خدا او را رها کرد، به سوی خویشانش برگشت و گفت: از نزد بهترین مردم آمده‌ام.
انس می‌گوید: زن یهودی را که قصد داشت با گوشت بریانِ مسمومی، رسول‌ خدا را مسموم سازد خدمت آن حضرت آوردند. پیامبر جریان را از خود آن زن پرسید، عرض کرد: آری می‌خواستم تو را به قتل برسانم. فرمود: خدا نخواست در این اقدام موفق شوی. اصحاب عرض کردند: آیا او را نمی‌کشی؟ فرمود: نه.
حضرت علی(ع) فرمود: رسول‌ خدا(ص) به من و زبیر و مقداد فرمود:
هرچه زودتر حرکت کنید و با سرعت به «روضه خاخ» بروید. در آن‌جا هودجی را می‌بینید که یک زن بر آن سوار است و نامه‌ای به همراه دارد. نامه را بگیرید و بیاورید. ما حرکت کردیم و با سرعت به «روضه خاخ» رسیدیم.
هودج را پیدا کردیم که زنی بر آن سوار بود. او را پیاده کردیم و گفتیم: نامه‌ای که همراه داری تحویل بده. جواب داد: من نامه‌ای به همراه ندارم. گفتیم یقیناً نامه‌ای به همراه داری یا آن را تحویل بده یا تو را می‌کشیم یا برهنه‌ات می‌سازیم و آن را پیدا می‌کنیم. به ناچار نامه را که زیر گیسوانش پنهان کرده بود خارج ساخت و تحویل داد. نامه را خدمت رسول‌ خدا بردیم. باز کرد، در آن نوشته بود: این نامه از «حاطب بن ابى‏بلتعه»، به گروهی از مشرکان مکه است. در این نامه یکی از اسرار نظامی مسلمانان را به مشرکان نوشته بود.
رسول‌خدا حاطب را احضار کرد و فرمود: چرا این نامه را به مشرکان نوشتی؟ عرض کرد: یا رسول‌الله، مهاجرانی که از مکه به مدینه هجرت کرده‌اند خویشانی در مکه دارند که از آنها حمایت کنند ولی من چنین حمایت‌کنندگانی ندارم، با این نامه می‌خواستم حمایت آنها را به سوی خود جلب کنم. عمل من از روی کفر یا ارتداد نیست. پیامبر عذرش را پذیرفت و فرمود: راست می‌گویی. عمر بن خطاب که حاضر بود عرض کرد: یا رسول‌الله اجازه بده این منافق را به قتل برسانم. پیامبر فرمود: این مرد در جنگ بدر شرکت داشته ممکن است مورد مغفرت خدا قرار گیرد.
پیامبر اکرم می‌فرمود: از بدی اصحاب برای من چیزی نقل نکنید، زیرا دوست دارم با قلب پاک شما را ملاقات کنم.[1]

 

مدارا و چشم‌پوشی

 

مردی چادرنشین خدمت رسول‌خدا آمد و چیزی طلب کرد. پیامبر مقداری به او عطا کرد و فرمود: آیا به تو احسان کردم؟ عرض کرد: نه، احسان نکردی. مسلمانان از جسارت آن مرد خشمناک شدند و خواستند او را اذیت کنند. رسول ‌خدا اشاره کرد کاری به او نداشته باشید. سپس برخاست و داخل منزل شد و کسی را به دنبال آن مرد فرستاد تا به منزل بیاید. پس مقداری دیگر به او عطا کرد. آن‌گاه پرسید: آیا به تو احسان کردم و راضی شدی؟ عرض کرد:
آری یا رسول‌الله احسان کردی خدا به تو جزای خیر بدهد. پیامبر فرمود: تو آن سخنان را در حضور اصحاب گفتی و آنان را نگران کردی، اگر صلاح می‌دانی این سخنان را در حضور آنان بگو تا نسبت به تو کینه نداشته باشند. آن مرد عرض کرد: یا رسول‌الله این کار را انجام می‌دهم.
روز بعد آن مرد به مسجد آمد. پیامبر به اصحاب فرمود: شما روز قبل آن سخنان را از این مرد شنیدید. من او را به منزل دعوت کردم و چیز بیشتری به او دادم تا راضی شد. مرد عرب عرض کرد: آری راضی شدم. خدا بهترین جزای خیر را به تو عطا کند.
رسول‌خدا(ص) فرمود: مَثَل من و این مرد، همانند مردی است که شترش فرار کرده بود. مردم به دنبال شتر می‌دویدند تا دستگیرش کنند ولی هرچه می‌دویدند شتر بیشتر فرار می‌کرد. صاحب شتر به مردم گفت: شترم را به خودم واگذارید من بهتر می‌دانم چگونه او را رام سازم. آن‌گاه مقداری علف در دست گرفت و به شتر نشان داد. آهسته آهسته آن را رام کرد. شتر در برابرش زانو به زمین زد. آن‌گاه زین را بر آن بست و سوار شد. من نیز با آن مرد بادیه‌نشین چنین رفتار کردم. اگر شما با شنیدن آن سخنان او را می‌کشتید داخل دوزخ می‌شد.[2]

 

جود و بخشش

 

حضرت علی(ع) وقتی رسول‌ خدا(ص) را توصیف می‌کرد می‌فرمود:
بخشنده‌ترین و با سخاوت‌ترین مردم بود از همه مردم دلبازتر، راست‌گوتر، باوفاتر، نرم‌خوتر و بزرگوارتر بود. هیبت او در بینندگان اثر می‌گذاشت، هرکس با او معاشرت می‌کرد دوستدارش می‌شد، قبل و بعد از او همانند ندارد. هیچ سائلی را با دست خالی رد نمی‌کرد، شخصی از آن حضرت چیزی تقاضا کرد، گوسفندان زیادی به او بخشید. آن شخص نزد خویشانش رفت و گفت: به محمد ایمان بیاورید او عطا می‌کند و از فقر نمی‌ترسد.
هیچ‌گاه از او سئوال نشد که بگوید: نه. روزی، هفتاد هزار درهم خدمت آن حضرت آوردند همه را میان مسلمانان تقسیم کرد، تا آن مال به اتمام رسید.
روزی سائلی از او چیزی درخواست کرد، چون چیزی در اختیار نداشت به سائل فرمود: هرچه لازم داری به ذمه من خریداری کن وقتی چیزی به من رسید قرض تو را ادا می‌کنم. عمر عرض کرد: یا رسول‌الله خدا، چیزی را که قدرت بر آن نداری نخواسته است. پیامبر از این سخن خوشش نیامد. مرد سائل عرض کرد: یا رسول الله انفاق کن و از فقر نترس. پیامبر از این سخن تبسّم کرد و آثار سرور در چهره‌اش آشکار شد.
هنگامی که از جنگ حنین برگشت بادیه‌نشینان اطرافش را احاطه کردند و از او چیز می‌خواستند؛ به گونه‌ای که ناچار شد به درختی پناه ببرد. عبا را از دوشش برداشتند. فرمود: ای مردم عبایم را بدهید، اگر به عدد این سنگ‌ها شتر در اختیار داشتم همه را در میان شما تقسیم می‌کردم و مرا بخیل، دروغ‌گو و ترسو نمی‌یافتید.[3]
امام صادق(ع) فرمود: مردی خدمت رسول‌خدا(ص) آمد و دوازده درهم تقدیم آن حضرت کرد. چون لباسش کهنه بود دوازده درهم را به علی بن ابی‌طالب(ع) داد و فرمود: برایم لباس بخر. علی می‌گوید: به بازار رفتم و لباسی را به دوازده درهم خریدم و خدمت رسول‌خدا آوردم، نگاهی به لباس کرد و فرمود: این را دوست ندارم، آیا فروشنده، آن را پس می‌گیرد؟ عرض کردم: نمی‌دانم، لباس را نزد فروشنده بردم و گفتم رسول‌خدا(ص) این لباس را نپسندیده آیا معامله را فسخ می‌کنی؟ گفت: بله. لباس را گرفت و دوازده درهم را پس داد. پول را گرفتم و خدمت رسول‌ خدا تقدیم کردم. با آن حضرت به بازار آمدیم تا لباسی خریداری کند. در بین راه به کنیزی برخوردیم که نشسته بود و گریه می‌کرد، رسول‌ خدا جریان را پرسید عرض کرد: خانواده‌ام چهار درهم به من داده بودند تا برایشان چیزی بخرم، ولی پولم گم شده، جرأت نمی‌کنم به خانه بازگردم. رسول‌ خدا چهار درهم به او داد و فرمود: به خانه‌ات برگرد.
آن‌گاه با هم به بازار رفتیم. لباسی را به مبلغ چهار درهم برای آن حضرت خریدیم. لباس را پوشید و گفت: الحمدلله. به منزل برگشتیم، در بین راه مردی را دید که لباس ندارد و می‌گوید: هر کس مرا بپوشاند خدا از لباس‌های بهشت به او بپوشاند. رسول ‌خدا لباس خود را درآورد و به آن سائل عطا کرد.
دوباره به بازار برگشتیم، و با چهار درهم باقی‌مانده لباسی برای رسول‌ خدا خریدیم. پوشید و خدای را سپاس گفت. به منزل بازگشتیم، در بین راه به همان کنیز برخوردیم که هنوز نشسته است. رسول‌خدا به او فرمود:
چرا به منزل نرفته‌ای؟ عرض کرد: چون دیر کردم می‌ترسم کتک بخورم.
پیامبر فرمود: با من بیا و منزلت را نشان بده تا از تو شفاعت کنم. با آن کنیز به در منزل رسیدند. پیامبر فرمود: السلام علیکم یا أهل الدار! کسی جواب نداد، تا سه مرتبه تکرار کرد، مرتبه سوم صاحب منزل جواب داد و گفت:
علیک‌السلام یا رسول‌الله. پیامبر فرمود: چرا اول جواب ندادید، صاحب منزل گفت: سلام شما را شنیدیم ولی خواستیم تکرار شود. رسول ‌خدا فرمود: کنیز شما دیر کرده او را مؤاخذه نکنید. عرض کرد: یا رسول‌الله به احترام تشریف‌فرماییِ شما کنیز را آزاد کردم. پیامبر فرمود: الحمدلله. هیچ دوازده درهمی را پر برکت‌تر از این دوازده درهم ندیدم. دو برهنه را پوشانید و کنیزی را آزاد کرد.[4]
امام محمدباقر(ع) فرمود: فقیری نزد پیامبر(ص) آمد و چیزی طلب کرد.
رسول‌ خدا چون چیزی در اختیار نداشت تا نیاز آن فقیر را برطرف سازد به اصحاب فرمود: آیا کسی نیست چیزی به من قرض بدهد؟ یکی از اصحاب عرض کرد: یا رسول‌الله من می‌دهم. فرمود: چهار وسق خرما به این سائل بده، بعداً آن را به تو می‌پردازم، مرد انصاری مقداری حواله خرما را تحویل سائل داد. چندی بعد مرد انصاری آمد و طلب خود را از رسول ‌خدا مطالبه کرد. فرمود: ان‌شاءالله می‌دهم. مرد انصاری چندی بعد آمد و باز طلب خود را درخواست کرد، پیامبر پاسخ داد ان‌شاءالله می‌دهم. بعد از مدتی باز خدمت رسول‌ خدا رسید و عرض کرد چرا طلب مرا نمی‌پردازید؟ پیامبر فرمود:
ان‌شاءالله می‌پردازم. مرد انصاری گفت: تا کی ان‌شاءالله، ان‌شاءالله می‌گویی؟
پیامبر خندید و به اصحاب فرمود: آیا کسی هست که مقداری خرما به من قرض بدهد؟ یکی از اصحاب عرض کرد: یا رسول‌الله من می‌دهم، رسول‌خدا(ص) فرمود: هشت وسق خرما به این مرد بده، مرد انصاری عرض کرد: یا رسول‌الله من چهار وسق بیشتر طلب‌کار نیستم، فرمود: این چهار وسقِ اضافی نیز مال تو باشد!


خودآزمایی

 

1- چرا از «حاطب بن ابى‏بلتعه»، به گروهی از مشرکان مکه نامه‌ای نوشت که یکی از اسرار نظامی مسلمانان در آن بود؟
2- چرا صاحب منزل همان اول جواب سلام پیامبر(ص) را نداد؟

 

پی نوشت ها

 

[1]. محجةالبيضاء، ج 4، ص 145 ـ 148.
[2]. همان، ص 149.
[3]. همان، ص 149 ـ 150.
[4]. بحارالأنوار، ج 16، ص 14.

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

آیت الله ابراهیم امینی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: