پندها، نکتهها و ضربالمثلها| ۳
حسن انتخاب
خالد بن عبدالله قسری امام جمعه مکّه، روز جمعه در برابر جمعیّت انبوهی در مکّه معظّمه بالای منبر رفت، و بر روی منبر، شروع کرد از حجّاج بن یوسف ثقفی (که تاریخ، ستمگرتر از او نشان نمیدهد) تعریف کردن و مدح او را گفتن، تا جایی که گفت: «اطاعت او بر همه کس واجب است.»
وقتی که جمعه دوّم رسید، نامهای از طرف خلیفه وقت «سلیمان بن عبدالملك» به دست «خالد» رسید که در آن نامه نوشته بود: «مأمور هستی، حجّاج را ناسزاگویی و در برابر جمعیّت عیبهای او را ظاهرسازی و رسوایش کنی و اظهار بیزاری از او بجویی.»
خالد قبل از نماز جمعه برای القاء خطابه، به روی منبر رفت، پس از حمد و ثنا گفت: ابلیس یکی از فرشتگان آسمان بود و تظاهر به عبادت میکرد، به طوری که ملائکهها گفتند: ابلیس از ما بهتر است و بیشتر عبادت میکند. ولی خدا به باطن و بدی طینت او دانا بود، گرچه فرشتگان از خدعه و تزویر ابلیس خبر نداشتند. زمانی که خدا خواست ابلیس را رسوا کند به اوامر کرد که آدم را سجده کن؛ او سرپیچی کرد، فرشتگان از پلیدی باطن او باخبر شدند و او را لعنت کردند. حجّاج را نیز ظاهراً ما میدیدیم که از خلیفه و امیر اطاعت میکند و خیال میکردیم که او نزد امیر، محترمتر از دیگران است. ولی خداوند، امیر را از خدعه و بدی طینت حجّاج آگاه ساخت که از ما مخفی بود، چون خداوند خواست او را رسوا کند، این موضوع را به دست خلیفه «سلیمان بن عبدالملك» جاری کرد. بنابراین خلیفه او را لعنت کرد، شما نیز او را لعنت کنید خدا او را لعنت کند!» سپس از منبر پایین آمد.[1]
این کار گرچه از طرف امام جمعهای که از سوی طاغوت نصب شده بود انجام گرفت، ولی امام جمعه با هوشمندی و انتخاب ویژهای با مقایسه حجّاج به ابلیس، او را منکوب نمود.
تخمگذاری گوناگون پرندگان
در زمان حضرت سلیمان(ع)، خداوند هفتاد هزار نوع پرنده که هر نوعی به شکل و رنگ مخصوصی بودند، مانند ابر، بالای سر آن حضرت پدید آورد.
حضرت سلیمان(ع) از معاش و روزی آنها و از این که چگونه تخم میکنند و چگونه بچّه میآورند و ... از آنها سؤالاتی کرد، به او جواب دادند: بعضی از ما در هوا، تخم میکنیم و در هوا بچّه میآوریم، برخی از ما تخم خود را در بالهای خود حفظ میکنیم تا بچّه بیاوریم و گروهی از ما تخم را در منقار خود نگه میداریم تا بچّه آوریم، و عدّهای از ما نه تخم میکنیم و نه بچّه میآوریم، در عین حال، نسل ما تا ابد باقی است.[2]
غذای ساده سلیمان(ع)
حضرت سلیمان(ع) فرش و بساطی داشت که جنّيان آن را از حریر و طلا بافته بودند. و هر زمان میخواست به جایی برود، روی آن فرش رفته و هر جا که اراده داشت خواه به سرعت و یا به آرامش، آن فرش وی را به مقصد میرسانید. آنقدر قدرت داشت که حتی باد تحت اختیار او بود و با باد سخن میگفت. میزی از طلا که با یاقوت و جواهرات آراسته شده بود و سه هزار میز دیگر که در اطراف او بودند را در اختیار داشت، برخی گفتند: ششصد هزار میز داشت که مخصوص علما و وزرا و بزرگان بنیاسرائیل بود. صد فرسخ لشگر داشت، بیستوپنج فرسخ از انسان و بیستوپنج فرسخ از جنّیان و بیستوپنج فرسخ از پرندگان و بیستوپنج فرسخ از حیوانات چهارپا، در تحت اختیار داشت.
جنّیان، گوهرهای درخشان از قعر دریا برای آن حضرت بیرون میآوردند و در آشپزخانه آن حضرت، روزی صد هزار گوسفند و چهل هزار گاو ... پخته میشد، با وجود این همه قدرت خوراک آن حضرت نان جو بود که با دست خودش درست کرده و میپخت.[3]
خواب و خورت ز مرتبهی عشق دور کرد / آن دم رسی به بار که بیخواب و خور شوی
سفر به ستارگان ثوابت
آیا انسان میتواند روزی به ستارگان ثوابت سفر کند؟ دانشمندان میگویند: نه، این کار غیرممکن است. برای این که اگر بخواهیم با موشکی که هر ساعت هشت هزار کیلومتر سرعت دارد به نزدیکترین ستاره ثابت برویم صد هزار سال طول میکشد.
دانشمندان میگویند، میتوانند موشکی بسازند که در هر ساعت دو میلیون کیلومتر سرعت داشته باشد. ولی با این موشک هم ۱۲۵ سال طول میکشد، تا انسان بتواند به نزدیکترین ستاره ثابت سفر کند. (فراموش نشود که ۱۲۵ سال بیشتر از عمر نوع انسان است)[4]
جوانمردی حاتم و نقش فهمیدن در رفع اختلاف
در زمان حاتم طایی، عدّهای از دشمنان وی با لشگریان خود برای سرکوبی حاتم و قومش قیام کرده بودند. حاتم، سوار بر اسب خود شده و نیزه خود را برداشت و لشگریان خود را جمع کرد تا به جنگ دشمن بروند. هنگامی که دو لشگر در برابر هم در آستانه جنگ قرار گرفتند، یکی از سران لشگر دشمن گفت: «ای حاتم! نیزه خود را به من ببخش.»
حاتم، بیدرنگ نیزه را به دشمن بخشید! به حاتم گفتند تو با این کار، خود را به مهلکه انداختی؟! (در این موقعیّت حسّاس علاوه بر این که اسلحه تو رفت، دشمن نیرومندتر شد).
حاتم: «این موضوع را میدانم ولی جواب آن کسی را که میگوید: به من ببخش، چه بدهم؟»[5]
***
چهار نفر از چهار کشور مختلف (فارس، ترک، عرب و روم) با هم در راهی میرفتند. رهگذری به آنها پولی داد. فارس گفت: باید از این پول انگور بخریم. ترک گفت: من میل به اوزوم دارم. عرب گفت: نه ابد، بهترین چیز، عنب است. رومی گفت: هیچ چیز بهتر از استافیل نیست. (غافل از آن که هر چهار نفر یک چیز میخواستند و آن انگور بود)
در تنازع، مشت بر هم میزدند / که ز راز نامها غــافل بُدند
مشت بر هم میزدند از ابلهی / پر بُدند از جهل و از دانش تهی
صاحب دلی که زبان همه آنان را میدانست، نزدیک آمد و گفت: من با این پول، حاجت شما چهار نفر را برآورم. پول را گرفت و انگور خرید و نزد آنها گذاشت، چون چشم آنها به انگور که دلخواه همه بود افتاد، عداوت و دشمنی از میان برطرف گردید.[6]
دعای اثربخش
کلید «بیتالمقدّس» همیشه نزد حضرت سلیمان(ع) بود، او به احدی غیر از خودش اعتماد نمیکرد. شبی آن جناب، کلید را برداشته خواست در را باز کند، از قضا باز نشد. از طایفه جنّ و انس استمداد کرد، نتیجهای نگرفت. بیاندازه غمگین و ناراحت شد و گمان کرد که خداوند او را از ورود به بیتالمقدّس منع فرموده است، در این بین، پیرمرد فرتوتی که به عصای خود تکیه کرده و از رفقا و همنشینان حضرت داود (پدر سلیمان) بود به حضور آن حضرت آمده و عرض کرد: «چرا غمگین میباشی؟»
سلیمان: باز کردن این خانه بر خود من و بر اعوان من از جنّیان و انسانها، مشکل شده است.
پیرمرد: آیا میخواهی کلماتی را به تو بیاموزم که هرگاه پدرت آنها را در حال افسردگی میخواند، خداوند غم و اندوه او را برطرف میکرد؟
سلیمان: بگو ای پیرمرد!
پیرمرد: بگو «اللّهُمَّ بِنورِکَ اهتَدَیتَ وَ بِفَضلِکَ استَغنَیتَ وَ بِکَ أَصبَحتُ وَ أمسَیتُ ذُنوبِی بَینَ یَدَیکَ،أستَغفِرُکَ وَ أتوبُ إلَیکَ یا حَنّانُ یا مَنّانُ»[7]
حضرت سلیمان، این کلمات را خواند، ناگاه در باز شد.[8]
نموداری از عدل و محبت
به انوشیروان که مشهور به عدالت است، خبر دادند که مردی خانهای را از مرد دیگری خریده است، و در آن خانه گنجی پیداکرده و به فروشنده خبر داده است. فروشنده گفته: «من خانه را فروختم، از گنج خبری ندارم؛ آن گنج مال تو باشد.» مشتری گفته: «من خانه خریدم نه گنج، حتماً باید گنج مال تو باشد.» و بین این دو، مناظره طولانی شده و حکمیّت را نزد تو آوردهاند.
خریدار و فروشنده در برابر انوشیروان قرار گرفتند و ماجرا را گفتند و قضاوت خواستند.
انوشیروان: شما فرزند دارید؟
فروشنده: من پسری بالغ دارم.
خریدار: من هم دختری دم بخت دارم.
انوشیروان: به شما دستور میدهم که بین پسر و دختر خود ازدواج برقرار کنید و گنج را صرف در این کار نمایید و بین شما خویشاوندی برقرار گردد. هر دو پذیرفتند و نزاع آنها برطرف گردید.[9]
سخاوت و بزرگواری علی(ع)
در جبهه جنگ و هنگام نبرد، یکی از سربازان دشمن به پیشوای بزرگ بشریّت حضرت علی(ع) گفت: «هَبْنِی سَیْفَكَ: شمشیر خود را به من ببخش.» آن یگانه جوانمرد دوران، بیدرنگ، شمشیرش را به او بخشید.
سرباز گفت: ای فرزند ابوطالب! در چنین موقعیّت، شمشیرت را به من دادی!؟
حضرت علی(ع) فرمود:
«یَا هَذَا إِنَّكَ مَدَدْتَ یَدَ الْمَسْأَلَةِ إِلَیَّ وَ لَیْسَ مِنَ الْكَرَمِ أَنْ یُرَدَّ السَّائِلُ:
ای شخص! تو دست سؤال به سوی من دراز کردی و ردّ سائل از کرم دور است.»
سرباز بتپرست شمشیر خود را بر زمین افکند و گفت: «اگر مکتب اسلام ابن چنین است و درس سخاوت و جوانمردی میآموزد، مرا از تاریکی کفر نجات ده.» آنگاه به دست علی(ع) هدایت و مسلمان شد.[10]
پینوشتها
[1] . قصص العرب، ج ۲، ص ۳۹۷.
[2] . الدين في قصص، ج ۲، ص ۳۱.
[3] . جرائد.
[4] . الدين في قصص، ج ۲، ص ۳۱.
[5] . الدين في قصص، ج ۲، ص ۲۸.
[6] . داستانهای مثنوی، ص ۶۲.
[7] . ترجمه: «خداوندا! به نور تو هدایت شدم، و به فضل تو بینیاز گشتم، و به یاری تو، صبح و شام کردم، گناهان من در اختیار تو است، طلب آمرزش را از درگاهت میکند و به تو بازگشت مینمایم ای خدای مهربان و منّت گذارنده.»
[8] . الدين في قصص، ج ۲، ص ۳.
[9] . الدين في قصص، ج ۲، ص ۲۱.
[10]. مناقب ابن شهرآشوب ج 1 ص ۲۹۸.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی