داستانهایی از حضرت امام کاظم(ع) | ۱۰
عامری بازگشت و جریان را به هارون گزارش نمود، هارون خشمگین شد و به او گفت: به زندان برو و به موسی بن جعفر(ع) بگو: «نه ما با رضایت تو، تو را زندانی کردهایم و نه با رضایت تو، تو را دستگیر نمودهایم، قطعاً باید کنیز در زندان باشد».
داستانهایی از حضرت امام کاظم(ع) | ۹
به غلامش «عرفه» فرمود: برای ابن مغیث 150 دینار به اضافه دو شتر، جدا کن و به او تحویل بده، آنگاه به من فرمود: « ۳۰ دینار با دو شتر، اضافه بر خسارت تو دادم».
داستانهایی از حضرت امام کاظم(ع) | ۸
شخصی به امام کاظم(ع) گفت: «عجبا! تو نزد این شخص (خاک آلود و کوخ نشین) آمدهای و همنشین او شدهای، و اکنون نیز میخواهی به او خدمت کنی، او سزاوارتر است که به تو خدمت کند...».
داستانهایی از حضرت امام کاظم(ع) | ۷
امام کاظم(ع) به کنار رفت دو رکعت نماز خواند، سپس دست دعا بلند کرد، و پس از دعا، برخاست و کنار جسد گاو آمد، فریاد کشید با چوبی به آن زد (یا با پای خود به آن زد) بیدرنگ گاو برخاست، وقتی که آن بانو گاو را زنده دید، صیحه زد، و فریاد کشید سوگند به خدای کعبه، این آقا عیسی بن مریم(ع) است.
داستانهایی از حضرت امام کاظم(ع) | ۶
امام کاظم(ع) فرمود: پاسخ نیکی دادی، آنگاه دو هزار درهم (که 20 برابر خواستهی او بود) به او داد و فرمود: این پول را در خرید و فروش «مازو» به کار ببر، زیرا کالای خشک است (و کمتر آسیبپذیر است).
داستانهایی از حضرت امام کاظم(ع) | ۵
گفت: در عالم خواب دیدم، شخصی به من گفت: با علی بن ابوحمزه(ره) ملاقات کن، آنچه سؤال داری از او بپرس، جویای حال تو شدم سرانجام در اینجا تو را پیدا کردم.
داستانهایی از حضرت امام کاظم(ع) | ۴
هارون الرّشید (طاغوت بزرگ عبّاسی) در سفر حج به مدینه آمد، کنار قبر رسول خدا(ص) رفت، و از روی افتخار و خودستایی و برتری جویی گفت: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ عَمَّ: «سلام بر تو ای پسر عمو!».
داستانهایی از حضرت امام کاظم(ع) | ۳
امام کاظم(ع) در حالی که لبخند بر زبان داشت، بازگشت، مدّتی از این جریان گذشت، تا روزی امام کاظم به مسجد آمد، آن مرد عمری در مسجد بود، برخاست و با کمال خوشروئی به امام نگاه کرد و گفت: اَللهُ اَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ: «خدا آگاهتر است که رسالتش را در وجود چه کسی قرار دهد».
داستانهایی از حضرت امام کاظم(ع) | ۲
آن حضرت وارد خانهی خود شد و پس از اندک زمانی بیرون آمد، و به غلام خود فرمود: از اینجا برو، او رفت، آنگاه کیسهای به من داد که سیصد دینار در آن بود، سپس برخاست رفت و من هم به مدینه بازگشتم.
داستانهایی از حضرت امام کاظم(ع) | ۱
از بیانات جامع و شیوای او، یک جهان شکوه و عظمت از او بر قلبم جای گرفت، او را فوق العاده فرزانه یافتم، پرسیدم: «فدایت گردم بشر که گناه میکند، گناه او را چه کسی انجام میدهد؟»