داستانهایی از حضرت امام هادی(ع) | ۱۰
فرمود: گریه نکن، آنها به مراد خود نخواهند رسید»، قلبم آرام گرفت، دو روز بعد خبر کشته شدن متوکّل و همدمش (فتح بن خاقان) را شنیدم، آری سوگند به خدا، بیش از دو روز از دیدار من با امام نگذشته بود که آنها کشته شدند...
داستانهایی از حضرت امام هادی(ع) | ۹
همهی افسران و سربازان به انجام این فرمان، همّت کردند، در نتیجه تلّ عظیمی از خاک، مانند یک کوه بزرگ، در بیابان به وجود آمد، که آن را «تلّ مَخالی» (تلّ توبرهها) نامیدند.
داستانهایی از حضرت امام هادی(ع) | ۸
امام هادی(ع) فرمود: «گوشت فرزندان فاطمه(س) بر درّندگان حرام است، او را وارد این باغ وحش کن، اگر او دختر فاطمه(س) باشد، آسیبی نمیبیند».
داستانهایی از حضرت امام هادی(ع) | ۷
شعبده باز گفت: سفره غذا را پهن کن و قدری نان تازهی نازک در سفره بگذار، و مرا کنار آن حضرت بنشان، به تو قول میدهم که حضرت هادی(ع) را نزد حاضران، سرافکنده و شرمنده سازم.
داستانهایی از حضرت امام هادی(ع) | ۶
آری، او به پدرم نسبت مستی داد، پدرم او را نفرین کرد که به غارت و ذلّت اسارت، گرفتار گردد، طولی نکشید که همهی اموالش را غارت کردند و او را اسیر کرده و به ذلّت انداختند و اکنون نیز مرده است، خداوند او را رحمت نکند...
داستانهایی از حضرت امام هادی(ع) | ۵
ابو جنید، در کمین فارِس قرار گرفت، هنگامی که بین نماز مغرب و عشا، فارِس از مسجد بیرون آمد، ابو جنید به او حمله کرد و ساطور را بر فرق سر او زد، او هماندم افتاد و کشته شد، ابو جنید ساطور را انداخت، در همین میان مردم جمع شدند و ابوجنید را گرفتند
داستانهایی از حضرت امام هادی(ع) | ۴
خلیفه، این پاسخ را برای قیصر روم نوشت، قیصر پس از دریافت نامه، بسیار خوشحال شد، و به اسلام گروید، و در حالی که مسلمان بود از دنیا رفت.
داستانهایی از حضرت امام هادی(ع) | ۳
متوکّل اطرافیانش را از پاسخ امام هادی(ع) مطّلع نمود، دانشمندان حاضر در مجلس متوکّل، این فتوا را رد کردند، و به متوکّل گفتند چنین نیست، و ما در قرآن و سنّت پیامبر(ص) چنین مطلبی ندیدهایم.
داستانهایی از حضرت امام هادی(ع) | ۲
هنگامی که متوکّل (در سال 232 ﻫق) روی کار آمد، در شهر سامره سکونت داشت، پس از مدّتی جاسوسان و مزدوران او در مورد امام هادی(ع) به سعایت و بدگوئی پرداختند...
داستانهایی از حضرت امام هادی(ع) | ۱
او آنچنان در دل مردم جای گرفت، که وقتی آنها شنیدند، مزدوران متوکّل (خلیفه عباسی) میخواهند، آن حضرت را از مدینه به سامره ببرند، مدینه یکپارچه ضجّه و گریه شد، که مثل آن سابقه نداشت.