داستانهای عبرتانگیز | ۵۰
رسول خدا(ص) یكی از آن بچّهها را بغل كرد و روی دامنش نشانید و وسط دو چشمش را بوسید. خیلی او را نوازش كرد. گفتند: آقا چرا شما این قدر با این بچّه ملاطفت میكنید؟ فرمود: روزی من دیدم این بچّه با حسین من بازی میكرد و خاك پای حسین را میگرفت و بهصورت و چشمش میمالید.
داستانهای عبرتانگیز | ۴۹
وقتی وارد شد یكی از دشمنان مولا آنجا بود. تا میثم را دید، گفت: امیر آیا این شخص را میشناسی؟ گفت: نه؛ نمیشناسم. گفت: این میثم تمّار از اصحاب خاصّ علی ابن ابیطالب است و خیلی با او صمیمی بوده و از دوستداران مخلص اوست. جملهی جسارتآمیزی هم به مولا گفت. میثم ناراحت شد. در همان جا با كمال صراحت شروع كرد به مدح مولا و ذكر بدیهای بنی امیّه.
داستانهای عبرتانگیز | ۴۸
شیخالرئیس بوعلی سینا كه مرد حكیم و متفكّری بود و در عین حال، منصب وزارت سلطان وقت را هم برعهده داشت، روزی، با شكوه و عظمت و جلالت وزارت عبور میكرد، دید كنّاسی در میان چاه كثافت مشغول كنّاسی است و در آن حال این شعر را میخواند...
داستانهای عبرتانگیز | ۴۷
به قصّاب محلّه سپرده بود آشغالهای گوشت را كه میخواهی بیرون بریزی، در كیسهای بریز تا من برای گربهام ببرم؛ هر روز این كار را میكرد. یك روز آقا دید قصّاب یك كار ناپسندی انجام میدهد، او را نهی كرد.
داستانهای عبرتانگیز | ۴۶
دستی به آن گوشت زد و گفت: آقا! از این گوشت ببرید، گوشت خوبی است. فرمود: فعلاً پول ندارم. گفت: شما ببرید من بر پولش صبر میکنم. فرمود: من از خوردن گوشت صبر میکنم تا به تو مقروض نباشم؛ یعنی، چرا الآن در مقابل شکم خود گردن کج کنم تا فردا ناچار نزد تو گردن کج کنم.
داستانهای عبرتانگیز | ۴۵
پس راه باریک میشود. دیدم مردم مختلف حرکت میکنند و در جهنّم میافتند. من هم خیلی به زحمت حرکت میکردم که دیدم راه دشوار شده و به چپ و راست متمایل میشوم. عاقبت چند قدمی به آخر مانده بود و در جهنّم افتادم. گاهی اینطور میشود؛ انسان اوّل عمرش در جوانی خیلی خوب است؛ عواطف و احساسات لطیف دارد.
داستانهای عبرتانگیز | ۴۴
مرد تعجّب كرد كه اوّلاً هنوز مسائل باز نشده جوابها داده شده بود و ثانیاً همهی پولها مردود است به جز این یكی. یك درهم را با كلاف نخ آورد و تحویل داد. امام(ع) موقعی كه تحویل میگرفت، همان جمله را كه شطیطه موقع تحویل دادن گفته بود، فرمود: اِنَّ اللهَ لا یسْتَحْیی مِنَ الْحَقِّ؛ بعد فرمود: سلام مرا به شطیطه برسان و این كیسه را كه در آن چهل درهم ئست من به شطیطه هدیه میكنم.
داستانهای عبرتانگیز | ۴۳
خلاصه زحمت فراوانی كشید تا خود را به مدینه و خدمت امام(ع) رسانید. وقتی آمد، امام(ع) احساس كرد كه عُجْب و غروری او را فرا گرفته كه من خیلی كار كردهام كه این همه پول آوردهام. عُجْب بیماری مهلكی است و امام هم طبیب حاذق است.
داستانهای عبرتانگیز | ۴۲
وقتی ایشان را دید كه مرجع شده، گفت: او صلاحیّت داشت كه به این مقام برسد، چون من خاطرهای ازایشان در ایّام جوانی و طلبگیشان دارم. آن موقع من از طرف مرجع وقت موظّف بودم كه میان آقایان طلّاب كه در حوزهی علمیّه تحصیل میكردند پول تقسیم كنم.
داستانهای عبرتانگیز | ۴۱
بعد او تو را راهنمایی میكند. راوی میگوید: آن مرد نامه را گرفت و رفت. من تعجّب كردم كه چگونه میشود در عالم برزخ آن آدم را نشانش دهند. به خانه رفتم و اوّل صبح برگشتم. دیدم آن مرد آمده، دم در ایستاده، منتظر است كه در باز شود و اذن دخول بگیرد. من هم ایستادم تا در باز شد و خادم آمد و گفت: بفرمایید. داخل رفتیم و آن مرد سلام كرد و گفت: آقا آمدهام از شما تشكّر كنم.
داستانهای عبرتانگیز | ۴۰
یكی از علما كه آنجا بود، گفت: آقا شما كه این همه پول دارید، قرضتان را ادا كنید. بالاخره سهم امام است و یك سهمش هم مال شماست. شما خودتان هم كه یك زندگی سادهای دارید و باید تأمین شوید. فرمود: این پول مال من نیست تا قرض خودم را از این پول ادا كنم. مال مردم است. اینكه از او مهلت گرفتم برای این بود كه این گلیمی كه زیر پایم هست بفروشم و از پول آن قرضم را ادا كنم.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۹
چون در زمان غیبت است و میگوید: آیا كسی كه حقّش را به او برسانند آن رسانندهها را نمیشناسد؟ گفتم: كدام حقّ؟ فرمود: آن كه بردی در نجف به وكلای من دادی و در كاظمین هم به شیخ محمّدحسن، وكیل من دادی. تعجّب كردم، گفتم: آنها وكلای شما هستند؟ فرمود: بله، من متحیّر شدم كه این آقا از كجا مرا میشناسد و از كار من خبر دارد و چرا میگوید: وكلای من؟ ناگهان خود را در رواق مطّهر دیدم و در راه چیزی ندیدم.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۸
این جبّهام را آنقدر وصله زدهام كه از دوزندهی آن شرمنده شدم؛ كسی به من گفت: آخر این جبّه را دور نمیافكنی؟! گفتم: از من دور شو.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۷
دیدند كه شدیداً ناراحت است و سخت گریه میكند، دلداریش دادند. آن مرد عالِم گفت: شما گمان نكنید كه من به خاطر از دست دادن اموال و زندگیم گریه میكنم، نه؛ ناراحتی و پریشانی من به جهت حدیثی است كه از رسول خدا(ص) رسیده و فرموده است: هر جمعیّتی به عالِمشان استخفاف كنند و حقّ او را سبك بشمارند و هتك حرمت كنند، خداوند، دشمن را بر آنها مسلّط میكند.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۶
مخصوصاً دل پیغمبر اکرم(ص) خیلی از شهادت حضرت حمزه(ع) به درد آمد. او عموی بزرگوار و عزیزشان بود و علاوه بر این، برادر رضاعی پیامبر(ص) هم بود؛ یعنی، هر دو از پستان یك زن شیر خورده بودند. لذا خیلی مورد علاقهی پیغمبر اکرم(ص) بود. وقتی به شهادت رسید؛ رسول اكرم(ص) كنار جسدش آمدند و خیلی دگرگون شدند.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۵
چهار نفر بودند و با هم پیمان بستند كه تا یك سال وقت معیّن میكنیم، برویم و مانند قرآن چیزی درست كنیم و بیاوریم. یك سال بعد در همین جا حاضر شویم و آوردههای خود را بخوانیم. بعد از یك سال آمدند و در همان جا اجتماع كردند.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۴
من از این نحوهی گفتار پدرم تعجّب کردم و پیش خود گفتم، این آدم دیدنی است، کسی که از داخل زندگی ما خبر میدهد، باید دید! پدرم چرا این قدر به او بیاعتنایی کرد که میگوید: برو در را ببند. این فکر در من بود و پدرم فهمید. گفت: پسر جان! درست را بخوان، اینها قابل دیدن نیستند.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۳
مدّتی اصرار كردم تا عاقبت گفت: حال كه اصرار میكنی من به دو شرط به تو یاد میدهم. اوّل اینكه این مردی را كه اینجا خوابیده (و اشاره كرد به مرقد مطهّر امام رضا(ع)) امام ندانی و منكر شوی و اعتقاد به امامتش نداشته باشی. این را كه گفت: من وحشت كردم. یعنی چه؟ اعتقاد به امامت با جان من برابری میكند.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۲
دیگر نزد پیغمبر(ص) نمیروم. به مسجد رفت و خودش را به ستون مسجد بست. الآن نیز آن ستون معروف به ستون ابولبابه (ستون توبه) است. گفت: تا توبهام قبول نشود، خودم را از این ستون باز نمیكنم. چند روزی به این حال ماند. حتّی اعتصاب غذا هم كرد. از گرسنگی و تشنگی بیهوش هم شد. بعد آیهای برای قبول توبهاش نازل شد.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۱
روزی منصور دوانیقی به مردم جایزه میداد و مردم میرفتند جایزه میگرفتند. من کسی را نداشتم که برود جایزه بگیرد. بر در خانهی منصور متحیّر ایستاده بودم که امام صادق(ع) تشریف فرما شدند، رفتم جلو و سلام کردم. گفتم: آقا من واسطهای ندارم که برای من جایزه بگیرد.