داستانهای عبرتانگیز | ۴۰
یكی از علما كه آنجا بود، گفت: آقا شما كه این همه پول دارید، قرضتان را ادا كنید. بالاخره سهم امام است و یك سهمش هم مال شماست. شما خودتان هم كه یك زندگی سادهای دارید و باید تأمین شوید. فرمود: این پول مال من نیست تا قرض خودم را از این پول ادا كنم. مال مردم است. اینكه از او مهلت گرفتم برای این بود كه این گلیمی كه زیر پایم هست بفروشم و از پول آن قرضم را ادا كنم.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۹
چون در زمان غیبت است و میگوید: آیا كسی كه حقّش را به او برسانند آن رسانندهها را نمیشناسد؟ گفتم: كدام حقّ؟ فرمود: آن كه بردی در نجف به وكلای من دادی و در كاظمین هم به شیخ محمّدحسن، وكیل من دادی. تعجّب كردم، گفتم: آنها وكلای شما هستند؟ فرمود: بله، من متحیّر شدم كه این آقا از كجا مرا میشناسد و از كار من خبر دارد و چرا میگوید: وكلای من؟ ناگهان خود را در رواق مطّهر دیدم و در راه چیزی ندیدم.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۸
این جبّهام را آنقدر وصله زدهام كه از دوزندهی آن شرمنده شدم؛ كسی به من گفت: آخر این جبّه را دور نمیافكنی؟! گفتم: از من دور شو.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۷
دیدند كه شدیداً ناراحت است و سخت گریه میكند، دلداریش دادند. آن مرد عالِم گفت: شما گمان نكنید كه من به خاطر از دست دادن اموال و زندگیم گریه میكنم، نه؛ ناراحتی و پریشانی من به جهت حدیثی است كه از رسول خدا(ص) رسیده و فرموده است: هر جمعیّتی به عالِمشان استخفاف كنند و حقّ او را سبك بشمارند و هتك حرمت كنند، خداوند، دشمن را بر آنها مسلّط میكند.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۶
مخصوصاً دل پیغمبر اکرم(ص) خیلی از شهادت حضرت حمزه(ع) به درد آمد. او عموی بزرگوار و عزیزشان بود و علاوه بر این، برادر رضاعی پیامبر(ص) هم بود؛ یعنی، هر دو از پستان یك زن شیر خورده بودند. لذا خیلی مورد علاقهی پیغمبر اکرم(ص) بود. وقتی به شهادت رسید؛ رسول اكرم(ص) كنار جسدش آمدند و خیلی دگرگون شدند.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۵
چهار نفر بودند و با هم پیمان بستند كه تا یك سال وقت معیّن میكنیم، برویم و مانند قرآن چیزی درست كنیم و بیاوریم. یك سال بعد در همین جا حاضر شویم و آوردههای خود را بخوانیم. بعد از یك سال آمدند و در همان جا اجتماع كردند.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۴
من از این نحوهی گفتار پدرم تعجّب کردم و پیش خود گفتم، این آدم دیدنی است، کسی که از داخل زندگی ما خبر میدهد، باید دید! پدرم چرا این قدر به او بیاعتنایی کرد که میگوید: برو در را ببند. این فکر در من بود و پدرم فهمید. گفت: پسر جان! درست را بخوان، اینها قابل دیدن نیستند.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۳
مدّتی اصرار كردم تا عاقبت گفت: حال كه اصرار میكنی من به دو شرط به تو یاد میدهم. اوّل اینكه این مردی را كه اینجا خوابیده (و اشاره كرد به مرقد مطهّر امام رضا(ع)) امام ندانی و منكر شوی و اعتقاد به امامتش نداشته باشی. این را كه گفت: من وحشت كردم. یعنی چه؟ اعتقاد به امامت با جان من برابری میكند.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۲
دیگر نزد پیغمبر(ص) نمیروم. به مسجد رفت و خودش را به ستون مسجد بست. الآن نیز آن ستون معروف به ستون ابولبابه (ستون توبه) است. گفت: تا توبهام قبول نشود، خودم را از این ستون باز نمیكنم. چند روزی به این حال ماند. حتّی اعتصاب غذا هم كرد. از گرسنگی و تشنگی بیهوش هم شد. بعد آیهای برای قبول توبهاش نازل شد.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۱
روزی منصور دوانیقی به مردم جایزه میداد و مردم میرفتند جایزه میگرفتند. من کسی را نداشتم که برود جایزه بگیرد. بر در خانهی منصور متحیّر ایستاده بودم که امام صادق(ع) تشریف فرما شدند، رفتم جلو و سلام کردم. گفتم: آقا من واسطهای ندارم که برای من جایزه بگیرد.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۰
مرد وحشت زده شد از اینكه خلیفه از دیوار خانهاش سر كشیده است. امّا خود را نباخت، به او گفت: امیر عجله نكن. اگر من یك خطا كردم، شما سه خطا مرتكب شدی. اوّلاً تجسّس كردهای در حالی كه قرآن فرموده: «لا تَجَسَّسُوا» حقّ ندارید در داخل زندگی مردم تجسّس كنید.
داستانهای عبرتانگیز | ۲۹
این محرومیّت، به خاطر اعمال بد مردم است. حال این مرد دانشمند هم که آرزوی زیارت امام(ع) را داشت، خیلی زحمت میکشید، ختم میگرفت، به علوم غریبه و اسرار حروف و اعداد و چلّه نشستن و خیلی چیزهای دیگر متوسّل میشد، امّا نتیجه نمیگرفت. معروف بود که در نجف هر چهل شب چهارشنبه بدون تعطیلی به مسجد سهله برود، آقا را زیارت میکند.
داستانهای عبرتانگیز | ۲۸
عجیب است انسانی از جانب یمن آمده پیامبر(ص) میگوید: بوی بهشت به مشامم میرسد. بلال حبشی هم چنین بود، با این که سواد نداشت و مانند این داشمندان اهل اختراع و ابتکار نبود...
داستانهای عبرتانگیز | ۲۷
من نفهمیدم یعنی چه؟ بعد ادامه داد بانکها قبل از ظهر، ربا میدهند. این آقا بعدازظهر ربا میدهد. من خیلی ناراحت شدم، گفتم: عجب! مرا به خانه یك رباخوار بردی و سر سفرهی او نشاندی. چرا این كار را كردی؟ به من خدمت كردی؟ این مهمان نوازی بود؟
داستانهای عبرتانگیز | ۲۶
سپس به وکیلش نامه نوشت: همان روزی که این کشتی گندم به بصره رسید به بازار عرضه کن و در معرض فروش قرار بده و تا فردا تأخیر نکن. وقتی کشتی گندم به بصره رسید، تجّار بصره به آن وکیل گفتند: اگر یک هفته صبر کنی، قیمت گندم خیلی بالا میرود و چندین برابر استفاده خواهی کرد.
داستانهای عبرتانگیز | ۲۵
یك هودج به سمت بصره رفت و دیگری به سمت بغداد. امام در هودجی بود كه به بصره رفت. نزدیك یك سال در بصره زندانی بود تا اینكه زندانبانش به هارون نوشت من دیگر نمیتوانم ایشان را نگهدارم، برای من مشكل است، ایشان را از من تحویل بگیرید. امام را از بصره تحویل گرفتند و به زندان فضل بن ربیع در بغداد منتقل كردند.
داستانهای عبرتانگیز | ۲۴
شبی صدای ساز و آواز تا بیرون خانهاش هم كشیده شده بود. مانند خانههای بسیاری از ما. در همان حال حضرت امام كاظم(ع) كه بیست و پنجم ماه رجب سالروز شهادت آنحضرت است، از كنار خانهی او عبور میكردند. همان وقت خادم خانه بیرون آمد تا سطل آشغالی را بیرون بگذارد.
داستانهای عبرتانگیز | ۲۳
با این حال باز هم حاضری بروی؟ تأمّلی کرد و گفت: بله، حاضرم. فرمود: بنشین. بار دیگر پرسید: آیا کسی هست که قرآن را ببرد و مقابل دشمن بخواند؟ دوباره همین جوان برخواست. این پیشنهاد سه بار تکرار شد.
داستانهای عبرتانگیز | ۲۲
این یك اخبار غیبی بود كه از آینده خبر داد. در میان آن جمعیّت ابوجهل و ولید و عتبه و شیبه بودند. این افراد بر كفر خود ماندند تا در جنگ بدر با پیامبر اکرم(ص) جنگیدند و كشته شدند و اجسادشان را به دستور پیامبر(ص) در چاه انداختند و اینكه فرمود: در میان شما كسی هست كه جنگ احزاب را پیش خواهد آورد منظور ابوسفیان بود.
داستانهای عبرتانگیز | ۲۱
اگر آسیب به ایشان برسد، من نزد خدا و رسول چه عذری دارم؟! بهتر است بروم دنبالشان بگردم. دلم آرام نگرفت و دنبالشان رفتم. دیدم صدایی به گوشم میرسد. مثل این كه كسی با كسی حرف میزند، همهمهای بود. نزدیکتر رفتم و دیدم آقا سرِ خود را بر در چاهی گذاشته و با آن حرف میزند.