داستانهای عبرتانگیز | ۵۶
در بابِل سحر و جادو رواج پیدا كرده بود. ساحرها و جادوگرها فراوان بودند و موجب اذیت و آزار مردم میشدند. خداوند دو ملك را بهصورت دو انسان مأمور كرد كه میان مردم بیایند و راه ابطال سحر ...
داستانهای عبرتانگیز | ۵۵
تعجّب کردم! گفتم: من به خدا قسم این کلمه را خواندهام چه طور نه خودش هست و ثوابش؟ آن ملک گفت: بله تو راست میگویی. تو خواندی و ما هم نوشتیم؛ ولی بعد، از عرش خدا ندا رسید که محوش کنید. ما هم محو کردیم. من سخت در عالم خواب پریشان حال شدم و گریهام گرفت. گفتم: چرا شما این کار را کردید؟ گفت: علّتش آن است که شما وقتی قرائت میکردی به این کلمه که رسیدی صدای پایی به گوشت رسید.
داستانهای عبرتانگیز | ۵۴
چون محمّد از دوستان مخلص امیرالمؤمنین(ع) و برادر عایشه بود. حالا اینجا عادتاً نباید به عایشه رحمی كند! ولی فرمود: فوراً او را ببر در مأمنی قرار بده كه تعرّضی به او نشود. وقتی هم غائلهی جنگ خوابید؛ خود امام شخصاً به دیدار عایشه رفت و او را با تجلیل به مدینه فرستاد.
داستانهای عبرتانگیز | ۵۳
چندین بار پیك رفتوآمد كرد. عاقبت امام دید چارهای نیست، باید حمله كند و برای اینكه در لشكریانش خونها را به جوش آورد؛ مقابل آنها ایستاد و با چند جملهی كوتاه ولی بسیار داغ و پرشور فرمود: اینها پیشدستی كرده و راه آب را بستهاند.
داستانهای عبرتانگیز | ۵۲
قدری كه لشكر را عقب میبرد دوباره بر میگشت در نقطهی بلندی میایستاد. نگاهی به خیمهگاه میكرد كه نكند مورد تعرّض دشمن قرار گرفته باشد. باز آنها هجوم میآوردند او حمله میكرد و آنها را عقب میبرد و باز بر میگشت و در آن نقطهی بلند میایستاد.
داستانهای عبرتانگیز | ۵۱
فریاد الامان الامان از لشكریان برآورد و نالهی آنها را به آسمان رساند و برگشت. شمشیرش كج شده بود. نشست با زانو شمشیر را راست كرد. خواست دوباره حمله كند، فرزندان و اصحابش اطرافش را گرفتند كه یا امیرالمؤمنین! خود را به رنج و تعب مینداز.
داستانهای عبرتانگیز | ۵۰
رسول خدا(ص) یكی از آن بچّهها را بغل كرد و روی دامنش نشانید و وسط دو چشمش را بوسید. خیلی او را نوازش كرد. گفتند: آقا چرا شما این قدر با این بچّه ملاطفت میكنید؟ فرمود: روزی من دیدم این بچّه با حسین من بازی میكرد و خاك پای حسین را میگرفت و بهصورت و چشمش میمالید.
داستانهای عبرتانگیز | ۴۹
وقتی وارد شد یكی از دشمنان مولا آنجا بود. تا میثم را دید، گفت: امیر آیا این شخص را میشناسی؟ گفت: نه؛ نمیشناسم. گفت: این میثم تمّار از اصحاب خاصّ علی ابن ابیطالب است و خیلی با او صمیمی بوده و از دوستداران مخلص اوست. جملهی جسارتآمیزی هم به مولا گفت. میثم ناراحت شد. در همان جا با كمال صراحت شروع كرد به مدح مولا و ذكر بدیهای بنی امیّه.
داستانهای عبرتانگیز | ۴۸
شیخالرئیس بوعلی سینا كه مرد حكیم و متفكّری بود و در عین حال، منصب وزارت سلطان وقت را هم برعهده داشت، روزی، با شكوه و عظمت و جلالت وزارت عبور میكرد، دید كنّاسی در میان چاه كثافت مشغول كنّاسی است و در آن حال این شعر را میخواند...
داستانهای عبرتانگیز | ۴۷
به قصّاب محلّه سپرده بود آشغالهای گوشت را كه میخواهی بیرون بریزی، در كیسهای بریز تا من برای گربهام ببرم؛ هر روز این كار را میكرد. یك روز آقا دید قصّاب یك كار ناپسندی انجام میدهد، او را نهی كرد.
داستانهای عبرتانگیز | ۴۶
دستی به آن گوشت زد و گفت: آقا! از این گوشت ببرید، گوشت خوبی است. فرمود: فعلاً پول ندارم. گفت: شما ببرید من بر پولش صبر میکنم. فرمود: من از خوردن گوشت صبر میکنم تا به تو مقروض نباشم؛ یعنی، چرا الآن در مقابل شکم خود گردن کج کنم تا فردا ناچار نزد تو گردن کج کنم.
داستانهای عبرتانگیز | ۴۵
پس راه باریک میشود. دیدم مردم مختلف حرکت میکنند و در جهنّم میافتند. من هم خیلی به زحمت حرکت میکردم که دیدم راه دشوار شده و به چپ و راست متمایل میشوم. عاقبت چند قدمی به آخر مانده بود و در جهنّم افتادم. گاهی اینطور میشود؛ انسان اوّل عمرش در جوانی خیلی خوب است؛ عواطف و احساسات لطیف دارد.
داستانهای عبرتانگیز | ۴۴
مرد تعجّب كرد كه اوّلاً هنوز مسائل باز نشده جوابها داده شده بود و ثانیاً همهی پولها مردود است به جز این یكی. یك درهم را با كلاف نخ آورد و تحویل داد. امام(ع) موقعی كه تحویل میگرفت، همان جمله را كه شطیطه موقع تحویل دادن گفته بود، فرمود: اِنَّ اللهَ لا یسْتَحْیی مِنَ الْحَقِّ؛ بعد فرمود: سلام مرا به شطیطه برسان و این كیسه را كه در آن چهل درهم ئست من به شطیطه هدیه میكنم.
داستانهای عبرتانگیز | ۴۳
خلاصه زحمت فراوانی كشید تا خود را به مدینه و خدمت امام(ع) رسانید. وقتی آمد، امام(ع) احساس كرد كه عُجْب و غروری او را فرا گرفته كه من خیلی كار كردهام كه این همه پول آوردهام. عُجْب بیماری مهلكی است و امام هم طبیب حاذق است.
داستانهای عبرتانگیز | ۴۲
وقتی ایشان را دید كه مرجع شده، گفت: او صلاحیّت داشت كه به این مقام برسد، چون من خاطرهای ازایشان در ایّام جوانی و طلبگیشان دارم. آن موقع من از طرف مرجع وقت موظّف بودم كه میان آقایان طلّاب كه در حوزهی علمیّه تحصیل میكردند پول تقسیم كنم.
داستانهای عبرتانگیز | ۴۱
بعد او تو را راهنمایی میكند. راوی میگوید: آن مرد نامه را گرفت و رفت. من تعجّب كردم كه چگونه میشود در عالم برزخ آن آدم را نشانش دهند. به خانه رفتم و اوّل صبح برگشتم. دیدم آن مرد آمده، دم در ایستاده، منتظر است كه در باز شود و اذن دخول بگیرد. من هم ایستادم تا در باز شد و خادم آمد و گفت: بفرمایید. داخل رفتیم و آن مرد سلام كرد و گفت: آقا آمدهام از شما تشكّر كنم.
داستانهای عبرتانگیز | ۴۰
یكی از علما كه آنجا بود، گفت: آقا شما كه این همه پول دارید، قرضتان را ادا كنید. بالاخره سهم امام است و یك سهمش هم مال شماست. شما خودتان هم كه یك زندگی سادهای دارید و باید تأمین شوید. فرمود: این پول مال من نیست تا قرض خودم را از این پول ادا كنم. مال مردم است. اینكه از او مهلت گرفتم برای این بود كه این گلیمی كه زیر پایم هست بفروشم و از پول آن قرضم را ادا كنم.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۹
چون در زمان غیبت است و میگوید: آیا كسی كه حقّش را به او برسانند آن رسانندهها را نمیشناسد؟ گفتم: كدام حقّ؟ فرمود: آن كه بردی در نجف به وكلای من دادی و در كاظمین هم به شیخ محمّدحسن، وكیل من دادی. تعجّب كردم، گفتم: آنها وكلای شما هستند؟ فرمود: بله، من متحیّر شدم كه این آقا از كجا مرا میشناسد و از كار من خبر دارد و چرا میگوید: وكلای من؟ ناگهان خود را در رواق مطّهر دیدم و در راه چیزی ندیدم.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۸
این جبّهام را آنقدر وصله زدهام كه از دوزندهی آن شرمنده شدم؛ كسی به من گفت: آخر این جبّه را دور نمیافكنی؟! گفتم: از من دور شو.
داستانهای عبرتانگیز | ۳۷
دیدند كه شدیداً ناراحت است و سخت گریه میكند، دلداریش دادند. آن مرد عالِم گفت: شما گمان نكنید كه من به خاطر از دست دادن اموال و زندگیم گریه میكنم، نه؛ ناراحتی و پریشانی من به جهت حدیثی است كه از رسول خدا(ص) رسیده و فرموده است: هر جمعیّتی به عالِمشان استخفاف كنند و حقّ او را سبك بشمارند و هتك حرمت كنند، خداوند، دشمن را بر آنها مسلّط میكند.