داستانهایی از حضرت امام محمدباقر(ع) | ۵
«سوگند به خدا، اگر مرگ در این حال به من برسد، در حالی رسیده که در اطاعت خدا هستم و با کار و کوشش، دیگر احتیاج به تو و سایر مردم پیدا نمیکنم، من آن هنگام از مرگ میترسم، که در حال گناه به سراغم آید».
داستانهایی از حضرت امام محمدباقر(ع) | ۴
جابر(ره) میگوید: وقتی که به کوفه بازگشتیم، با عدّهای جویای حال کثیرالنّوی شدیم، ما را به یک پیرزنی راهنمایی کردند، نزد او رفتیم و از او پرسیدیم، گفت: «سه روز است که کثیرالنّوی در حالی که سرگردان و حیرت زده (مانند دیوانگان) بود، از دنیا رفته است».
داستانهایی از حضرت امام محمدباقر(ع) | ۳
مدّتها گذشت تا در مدینه به حضور امام باقر(ع) رسیدم، آن حضرت مرا مورد سرزنش قرار داد و فرمود: «کسی که در جای خلوت گناه کند، خداوند نظر لطفش را از او برمیگرداند، این چه سخنی بود که به آن زن گفتی؟»
داستانهایی از حضرت امام محمدباقر(ع) | ۲
ابو صباح(ره) میگوید: وارد خانه شدم و به حضور امام باقر(ع) رسیدم، و عرض کردم: «به خدا قسم (از دست زدن به پستان کنیز) قصد بدی نداشتم، میخواستم بر ایمانم در مورد شما (که آیا از پشت پردهها اطلاع دارید یا نه) بیفزاید».
داستانهایی از حضرت امام محمدباقر(ع) | ۱
گاهی جابر(ره) در حدیثی که از رسول خدا(ص) نقل میکرد، اشتباه مینمود، امام باقر(ع) اشتباه او را تذکّر میداد، و او را میپذیرفت و عرض میکرد: «ای باقر، ای باقر، ای باقر، خدا را گواه میگیرم که خداوند مقام امامت را در کودکی به تو عطا فرموده است»