داستانهای شنیدنی از پیامبر اسلام(ص)| ۱۰
روزی بانویی بیپروا عبور میکرد، دید پیامبر(ص) با چند نفر از بردگان، روی خاک زمین نشسته، و غذا میخورد، با تعجب گفت: «ای محمّد! سوگند به خدا، تو همانند بندگان مینشینی و غذا میخوری».
داستانهای شنیدنی از پیامبر اسلام(ص)| ۹
او به پیامبر گفت: «سوگند به دو بُت لات و عُزّی، هیچکس در نزد من، مبغوضتر از تو نیست، اگر قبیلهی من، مرا آدم عجول نمیخواندند، هم اکنون شتاب کرده و تو را میکشتم».
داستانهای شنیدنی از پیامبر اسلام(ص)| ۸
خداوند به آن فرشتگان فرمود: «تا او در بستر بیماری است، همان پاداش را که هر روز برای او هنگامی که در محل نماز و عبادتش بود، مینوشتید، بنویسید، و بر من است که پاداش اعمال نیک او را تا آن هنگام که در بستر بیماری است، برای او بنویسم».
داستانهای شنیدنی از پیامبر اسلام(ص)| ۷
او میگفت: «این ضربتی که محمّد(ص) بر من وارد ساخت، اگر بر دو طایفه پر جمعیّت ربیعه و مُضرّ، وارد میساخت، همه را میکشت، شما خبر ندارید، محمّد(ص) روزی به من گفت: «من تو را خواهم کشت».
داستانهای شنیدنی از پیامبر اسلام(ص)| ۶
پیامبر(ص) پس از آنکه به مقام پیامبری رسید روزی (گویا در مدینه) دید خواهر رضاعیاش نزد او آمد، بسیار خوشحال شد، روپوش خود را برای او در زمین گسترد، و او را روی آن نشانید، سپس با رویی خوش با او به سخن پرداخت و احوال بستگان او را پرسید...
داستانهای شنیدنی از پیامبر اسلام(ص)| ۵
پیامبر(ص) به پستان گوسفند دست کشید و دعا کرد که خداوند آن را پر از شیر کند، ناگهان شیر از پستان آن گوسفند جاری شد، به طوری که پیامبر(ص) و همهی خانواده اُمّ معبد، از آن خوردند و سیر شدند، سپس پیامبر(ص) از آن شیر دوشید و ظرفها را پر کرد...
داستانهای شنیدنی از پیامبر اسلام(ص)| ۴
ولی بنی هاشم با اینکه همهی آنها - جز چند نفر- کافر بودند، راضی نبودند تا او کشته شود، از جمله ابولهب عموی پیامبر(ص) از دشمنان سرسخت آن حضرت بود، ولی حاضر نبود که برادرزادهاش را بکشند.
داستانهای شنیدنی از پیامبر اسلام(ص)| ۳
فرمود: من با تو وعده کردم که با هم گوسفندان را به این علفزار بیاوریم، از این رو، روا ندانستم که قبل از تو، گوسفندانم در این علفزار بچرند.
داستانهای شنیدنی از پیامبر اسلام(ص)| ۲
حلیمه، هیجان زده با اندوهی جانکاه دیوانه وار در کوچههای مکّه میدوید و به هر در خانهای سر میکشید و با ناله جانسوز، سراغ محمّد(ص) را میگرفت، ولی مردم مکّه اظهار بیاطلاعی میکردند.
داستانهای شنیدنی از پیامبر اسلام(ص)| ۱
قریشیان متفرّق شدند و به جستجو پرداختند، دریافتند کودکی در خانهی عبدالله بن عبدالمطّلب به دنیا آمده است، جریان را به دانشمند یهودی گفتند، یهودی خود را به آن کودک رسانید، کودک را از مادرش آمنه گرفت، سپس بین شانهاش را دید، ناگاه بیهوش شد.