حضرت جواد الائمّه علیه السّلام بنا بر مشهور در دهم ماه رجب سال ۱۹۵ هجری در مدینه به دنیا آمدند. نام مبارکشان محمّد و کنیه ایشان ابوجعفر و لقب آن امام همام، تقی و جواد می باشد. پدر بزرگوار آن حضرت امام رضا علیه السّلام و مادر آن حضرت جناب سبیکه یا دُره است که حضرت رضا علیه السّلام نام ایشان را خیزران نهادند. او از نظر فضائل اخلاقی در درجه والائی قرار داشت و برترین زنان زمان خود بود، به طوری که امام رضا علیه السّلام از او به عنوان بانوئی منزّه و پاک دامن و با فضیلت یاد می کردند. روزی که امام رضا علیه السّلام به شهادت رسیدند، امام جواد علیه السّلام حدود هفت سال داشتند و در سنّ ۲۵ سالگی به شهادت رسیدند.(۱)
علي بن مهزيار از موسى بن قاسم نقل كرد كه گفت: به حضرت ابو جعفر ثانى عرض كردم: من تصميم داشتم از طرف شما و پدرت طواف كنم، عدّه ای گفتند: از طرف امامان نبايد طواف كنى. حضرت فرمودند: هر چه برايت مقدور بود طواف كن اين كار جايز است. پس از سه سال عرض كردم: من در مورد طواف از طرف شما و پدرتان اجازه خواستم شما هم اجازه فرموديد هر چه توانستم طواف كردم به نيابت شما، بعد در قلبم چيزى خطور كرد و به آن عمل كردم. امام علیه السّلام فرمودند: چه خطور كرد؟ گفتم: يك روز از جانب پيامبر طواف كردم -امام علیه السّلام سه مرتبه فرمودند: صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم- روز دوّم از جانب امير المؤمنين روز سوّم از طرف امام حسن روز چهارم از طرف امام حسين و روز پنجم از طرف عليّ بن الحسين و ششم از طرف حضرت باقر روز هفتم از طرف جعفر بن محمّد و روز هشتم از طرف پدربزرگتان حضرت موسى بن جعفر و روز نهم از طرف پدرتان حضرت رضا و روز دهم از طرف شما، اين ها پيشوايانى هستند كه معتقد به ولايت آنهايم. حضرت فرمودند: در اين صورت اعتقادى دارى كه خداوند جز چنين اعتقادى را از بندگان خود نمى پذيرد. عرض كردم: گاهى از طرف مادرتان فاطمه زهرا عليها السّلام طواف مي كنم و گاهى نمى كنم.حضرت فرمودند: هر چه مي تواني بيشتر طواف نما از جانب آن جناب كه اين كار بهترين عملى است كه انجام مي دهى ان شاء اللَّه.(2)
محمّد بن اورمه گفت: معتصم گروهى از وزيران خود را خواست به آن ها دستور داد به دروغ گواهى دهند كه محمّد بن على بن موسى تصميم خروج و قيام دارد بعد حضرت جواد علیه السّلام را خواست. به امام علیه السّلام عرض کرد: تصميم دارى قيام كنى در دولت من. حضرت فرمودند: به خدا قسم چنين تصميمى ندارم. معتصم گفت: فلان كس و فلانى شهادت مي دهند بر كار تو. آن ها را حاضر كردند. گفتند صحيح است ما اين نامه ها را از بعضى غلامان تو به دست آورده ايم. حضرت جواد علیه السّلام در اطاق جلو بودند، دست هاى خود را بلند كرده فرمودند: خدايا اگر دروغ مي گويند اين ها را بگير. يك مرتبه ديدم اطاق جلو چنان به حركت در آمد، مي رود و مى آيد، هر كدام از ايشان تصميم حركت كردن مي گيرد به زمين مى افتد. معتصم صدا زد يا ابن رسول اللَّه من از حرف خود توبه مي كنم، از خدا بخواه كه اطاق از حركت بايستد. حضرت فرمودند: خدايا اطاق را آرام فرما تو ميدانى ايشان دشمن تو و منند، و اطاق آرام گرفت.(3)
ابن اورمه مى گويد: زنى مقدارى از اشياى زينتى و مقدارى درهم و مقدارى پارچه به من داد كه خدمت امام جواد- عليه السّلام- ببرم. و من گمان كردم كه همه اين چيزها از آنِ خود اوست. از اين رو نپرسيدم كه تنها مال اوست يا ديگرى هم با او شريك است. آن را با چيزهاى ديگرى كه شيعيان به من سپرده بودند، به مدينه آوردم. آن گاه در نامه اى كه به امام- عليه السّلام- نوشتم شرح دادم كه از طرف فلانى اين مقدار، و از طرف فلان شخص اين مقدار و همين طور امام -عليه السّلام- در جواب نوشته بودند كه از جانب فلان و فلان، آن چه فرستاده بودى به ما رسيد. و همچنين از جانب آن دو زن. خدا از تو قبول كند و از تو راضى شود و تو را در دنيا و آخرت با ما قرار دهد. هنگامى كه من ذكر آن دو زن را در نامه ديدم، شك نمودم كه اين نامه، احتمالاً نامه آن حضرت نباشد و پنداشتم آن را خادمين آن حضرت نوشته اند؛ چون يقين داشتم كه آن زنى كه مال را به من سپرد، يك زن بيشتر نبود. وقتى كه اسم دو زن را ديدم قاصد نامه را متّهم كردم. بعد از آن كه به شهر خودم برگشتم آن زن نزد من آمد و گفت: آيا مال مرا به مدينه رساندى؟ گفتم: آرى. گفت: مال فلان زن را چطور؟ گفتم: مگر غير از تو، زن ديگر هم چيزى فرستاده بود؟ گفت: آرى، براى من اين مقدار بود و براى فلان خواهرم نيز اين مقدار. گفتم: آرى، آن را هم رساندم. و بدین ترتیب شك من برطرف گرديد.(4)
شيخ مفيد و طبرسى از علىّ بن خالد روايت كرده اند كه گفت: زمانى در عسكر (يعنى در سرّ من راى) بودم، شنيدم كه مردى را از شام در قيد و بند كرده اند و آورده اند در اين جا حبس نموده اند و مى گويند او ادّعاى نبوّت و پيغمبرى كرده، گفت: من رفتم در آن خانه كه او را در آن جا حبس كرده بودند و با پاسبانان او مدارا و محبّت كردم تا مرا به نزد او بردند. چون با او تكلّم كردم او را صاحب فهم و عقل يافتم، پس از او پرسيدم كه اى مرد! بگو قصّه تو چيست؟ گفت: بدان كه من مردى بودم كه در شام در موضع معروف به رأس الحسين عليه السّلام (يعنى موضعى كه سر امام حسين عليه السّلام را در آنجا گذاشته يا نصب كرده بودند) عبادت خدا را مى نمودم، شبى در محراب عبادت مشغول به ذكر خدا بودم كه ناگاه شخصى را ديدم كه نزد من است و به من فرمود: برخيز، پس برخاستم و مرا كمى راه برد ناگاه ديدم در مسجد كوفه مى باشم، فرمود: اين مسجد را مى شناسى؟ گفتم: بلى اين مسجد كوفه است، پس نماز خواند و من با او نماز خواندم. پس بيرون رفتيم و مرا كمى راه برد ديدم كه در مسجد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى باشم، پس سلام كرد بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و نماز خواند و من هم نماز خواندم پس با هم بيرون آمديم، مقدار كمى راه رفتيم، ناگاه ديدم كه در مكّه مى باشم، پس طواف كرد و من هم با او طواف كردم و بيرون آمديم و كمى راه آمديم ديدم كه در همان محراب عبادت خود در شام مى باشم و آن شخص از نظر من غايب شد. پس من در تعجّب ماندم تا يك سال، چون سال ديگر شد باز آن شخص را ديدم كه نزد من آمد، من از ديدن او مسرور شدم پس مرا خواند و با خود برد به همان مواضعى كه در سال گذشته برده بود، چون مرا بر گردانيد به شام و خواست از من جدا شود به او گفتم كه: تو را قسم مى دهم به حقّ آن خدايى كه اين قدرت و توانايى را به تو داده بگو كيستى؟ فرمود: منم محمّد بن علىّ بن موسى بن جعفر عليهم السّلام. پس من اين حكايت را براى شخصى نقل كردم، اين خبر كمكم به گوش وزير معتصم محمّد بن عبد الملك زيّات رسيد، فرستاد مرا در قيد و بند كردند و آوردند مرا به عراق و حبس نمودند چنان كه مى بينى و به من تهمت زدند كه من ادّعاى پيغمبرى كرده ام. راوى گفت: به آن مرد گفتم: ميل دارى كه من قصّه تو را براى محمّد بن عبد الملك بنويسم تا بر حقيقت حال تو مطّلع گردد و تو را رها كند؟ گفت: بنويس، پس من نامه اى به محمّد بن عبد الملك نوشتم و شرح حال آن مرد محبوس را در آن درج كردم، چون جواب آمد ديدم همان نامه خودم است در پشت آن نوشته كه به آن مرد بگو كه به آن كسى كه او را در يك شب از شام به كوفه و مدينه و مكّه برده و از مكّه به شام برگردانيد بگويد که بيايد او را از زندان بيرون برد. راوى گفت: من از مطالعه جواب آن نامه خيلى مغموم شدم و دلم به حال آن مرد سوخت، روز ديگر صبح زود گفتم: بروم و او را از جواب نامه اطّلاع دهم و امر كنم او را به صبر و شكيبايى، چون به در زندان رسيدم ديدم پاسبانان زندان و لشكريان و مردمان بسيارى به سرعت تمام گردش مى كنند و جستجو مى نمايند. گفتم: مگر چه خبر است؟ گفتند: آن مردى كه ادّعاى نبوّت مى كرد در زندان حبس بود ديشب مفقود شده و هيچ اثرى از او نيست، نمى دانيم به زمين فرو رفته يا مرغ هوا او را ربوده؟ علىّ بن خالد گفت: فهميدم كه حضرت امام محمّد تقى عليه السّلام به اعجاز او را بيرون برده است و من در آن وقت زيدى مذهب بودم چون اين معجزه را ديدم امامى مذهب شدم و اعتقادم نيكو شد.(5)
«الْمُؤْمِنُ يَحْتَاجُ إِلَى تَوْفِيقٍ مِنَ اللَّهِ وَ وَاعِظٍ مِنْ نَفْسِهِ وَ قَبُولٍ مِمَّنْ يَنْصَحُهُ».مؤمن به سه چیز احتیاج دارد: یکی- توفیقی از جانب خدا، دوّم-موعظه کننده ای از درون خود، و سوّم- قبول کردن و پذیرفتن نصیحت از کسی که او را پند و نصیحت می دهد.(6)
۱- تقویم شیعه ص۱۸۹/سیره پیشوایان ص۵۲۹.
2- زندگانى حضرت جواد و عسكريين(ع)، ترجمه بحار الأنوار ،ص:88.
3- همان ص:33.
4- جلوه هاى اعجاز معصومين عليهم السّلام ،ص:309.
5- منتهى الآمال، شيخ عبّاس قمى ،ج3،ص:1773.
6- تحف العقول، ص:457.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
مسلم زکیزاده