عبدالرّحمن بن سیّابه، جوانی تهیدست و بیبضاعت امّا راستگو و درستكار بود. از او نقل كردهاند كه گفته است: پدر من مرد باتقوایی بود. هنگامیكه از دنیا رفت، میراثی نداشت. روزی من در خانه نشسته بودم و به زندگی آیندهام فكر میكردم. ناگهان متوجّه شدم كسی در میزند، یكی از دوستان پدرم بود. وارد خانه شد و به من تسلیت گفت و از من پرسید از پدر برایت چیزی مانده است؟! گفتم: خیر، بعد كیسهای را كه همراهش بود بیرون آورد و گفت: در میان این كیسه هزار درهم پول است (چقدر خوب است مسلمانان اینگونه باشند كه به دیگران برسند. مثل این آدم كه از بازماندگان آن متوفی پرسید ارثی برایشان باقیمانده است یا نه؟ و اهل و عیالش چگونه زندگی میكنند؟)
این آدم پیش این پدر مرده آمد، پرسید: پدرت چه چیزی برایت باقی گذاشته است؟ گفت: هیچ چیز. بعد آن مرد كیسهای درآورد و به اِبن سیّابه گفت: این كیسهی پول را بگیر و آن را مایهی كسب و كارت قرار بده و معاشت را تأمین كن. این جوان خیلی خوشحال شد. نزد مادرش آمد و گفت: یكی از دوستان پدرم چنین كیسهای به من داده است. مادر با خوشحالی گفت: پسرم كار خوبی كرده است، خدا خیرش بدهد، همین الآن دنبال كار برو. میگوید: عصر همان روز به دیدار یكی دیگر از دوستان پدرم رفتم. به او گفتم پول دارم و میخواهم كاسبی كنم. او برای من جامههای مخصوصی خرید و جایی هم برای محلّ كار در اختیارم گذاشت. من هم مشغول كار شدم. شش ماه طول نكشید كه وضعم از این رو به آن رو شد و برای حجّ مستطیع شدم. نزد مادرم آمدم و گفتم: مستطیع شدهام و میخواهم به حجّ بروم. گفت: بسیار خوب، اوّل قرض آن آقایی را كه به تو پول داده است ادا كن؛ چرا كه ادای دَین مقدّم است. من هم فوراً هزار درهم تهیّه كردم، به حجرهی او رفته و سلام كردم و گفتم: پول شما را آوردهام. باورش نشد كه به این زودی پولش را برگردانم. گفت: شاید كم بوده كه برگرداندی، بیشتر بدهم. گفتم: نه، پول شما خیلی بابركت بود و منافع زیادی برایم داشت، من مستطیع شدهام و میخواهم مكّه بروم. رفتم و پس از انجام اعمال و مناسك حجّ، همراه جمعیّت برای زیارت امام جعفرصادق(ع) به مدینه رفتم. زمانی بود كه حكومت وقت، برای ملاقات ایشان ممانعتی نمیكرد. دیدم؛ مردم زیاد رفتوآمد دارند. از امام سؤالها میكنند و جوابها میشنوند. من ازاینكه بتوانم خدمت آقا برسم ناامید شدم. چون هم جوان بودم و از دیگران كم سنّ و سالتر بودم و هم ازدحام جمعیّت زیاد بود. در گوشهای با ناامیدی نشستم. امام(ع) متوجّه من شد و از دور اشاره فرمود كه جلو بیا. من هم از جا برخاستم جلو رفتم مقابل ایشان دو زانو نشستم. دست ایشان را بوسیدم. فرمود: كاری داشتی؟ گفتم: من عبدالرّحمان پسر سیّابهام. فرمود: هان! سیّابه. او مرد خوبی است، چه میكند!! حال كسی تصوّر نكند كه امام باید حال او را بداند و از همه چیز با خبر باشد. نه؛ امامان اگر چه به علم غیب احاطه دارند ولی در زندگی، با مردم به طور عادی رفتار میكنند و از علم غیبشان همه جا استفاده نمیكنند. فرمودند: سیّابه مرد خوبی است، چه میكند. گفتم: آقا! او مرحوم شد. دیدم امام سخت متأثّر شد. یعنی؛ چنان از این خبر غمگین شد مثل اینكه دردی در بدنش ایجاد شده باشد، اظهار تأسّف كرد. دوبار فرمود: (رحمةُ الله علیه، رحمةُ الله علیه). خدایش بیامرزد، خدایش بیامرزد. بعد فرمود: خوب! از پدرت چیزی برایت باقی ماند؟ گفتم: نه، یابن رسول الله. فرمود: پس چطور به مكّه آمدهای. سرگذشتم را برای ایشان تعریف كردم و گفتم: دوست پدرم به من پولی داد، من هم با آن كاسبی كردم و مستطیع شدم. امام(ع) نگذاشت حرفم تمام بشود، پرسید دَینَت را ادا كردهای كه به مكّه آمدهای یا نه؟ گفتم: بله، یابن رسول الله، دَینَم را ادا كردهام. فرمود: احسنت، آفرین، کار بسیار خوبی كردی. بعد فرمود:
اُوصِیكَ یا عَبْدَالرَّحْمان بِصِدْقِ الْحَدِیثِ وَ اَداءِ الاَمانَةِ تَشْرِكُ النَّاسَ فی اَمْوالِهِمْ هکَذا؛
حضرت انگشتانشان را جمع كردند و فرمودند: ببین چطور انگشتان من با هم جمع هستند، تو هم با مردم با راستی و صداقت رفتار كن. هم راستگو باش و هم امانتدار. اموال مردم را به مردم برسان تا شریك مال مردم باشی. مردم اموال خود را با اطمینان خاطر در اختیار تو قرار میدهند. این جوان گفت: من این نصیحت گرانبها را از امام گرفتم، در اندك مدّتی ثروت فراوانی نصیبم شد، به طوری كه زكات اموالم را كه حدود سیصدهزار درهم بود ادا كردم.[۱]
[۱]ـ صفیر هدایت (انفال/۲).
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت