کد مطلب: ۵۴۷۸
تعداد بازدید: ۴۴۴
تاریخ انتشار : ۰۱ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۳:۰۹
داستان‌های عبرت‌انگیز| ۳
(عَلی بَختی)؛ بینداز ببینم چه می‌شود. تور را انداخت و کشید، دید خیلی سنگین شد. گفت: ای شیخ؛ شانس خوبی داری، تور خیلی سنگین است. وقتی با زحمت تور را بالا کشید، دیدم عجب یک پسر بچّه است! آن هم بچّه‌ی خودم است!!

نتیجه‌ی تقوا

 

یکی از علمای نجف نقل می‌کند که من در کوفه کنار شطّ فرات منزلی داشتم. روزی برای انجام کاری از منزل خارج شدم، نزدیک پل که رسیدم دیدم ماهیگیری، تور ماهیگیری در دستش است و کارش این است که تور را به رهگذران نشان می‌دهد و به آنها می‌گوید: (عَلی بَخْتِکْ)؛ بیا تور را به شانس تو بیندازم. هر چه ماهی ریز یا درشت درآمد، چند فلس به من بده. برای مردم تور می‌انداخت و ماهی می‌گرفت و چند فلس هم به او می‌دادند. ایشان می‌گوید: من هم به کنار پل رسیدم، چشمش به من افتاد گفت: (شَیْخُنا عَلی بَخْتِکَ)؛ بیا شانست را امتحان کن. بیا تور را یک بار به شانس تو بیندازم، ببینم شانس تو چه می‌کند. من هم کار داشتم و با عجله می‌خواستم بروم. علاوه بر این در شأن من نبود که کنار پل بایستم تا برای من تور بیندازد و بخت آزمایی کند. از این جهت با ناراحتی و بی‌اعتنایی از کنارش رد شدم، ولی او دست بردار نبود، مکرّراً با صدای بلندتر می‌گفت: (شَیْخُنا عَلی بَخْتِکَ)؛ دوباره اصرار می‌کرد که : (شَیْخُنا عَلی بَخْتِکَ)؛ آن‌قدر اصرار کرد که سرانجام من هم مجبور شدم امتحان کنم؛ برگشتم و با اوقات تلخی به او گفتم: بیا، این چند فلس مال تو، (عَلی بَختی)؛ بینداز ببینم چه می‌شود. تور را انداخت و کشید، دید خیلی سنگین شد. گفت: ای شیخ؛ شانس خوبی داری، تور خیلی سنگین است. وقتی با زحمت تور را بالا کشید، دیدم عجب یک پسر بچّه است! آن هم بچّه‌ی خودم است!! بعد معلوم شد بچّه‌ی من آمده بود کنار شط بازی کند، در میان شط افتاد و اتفاقاً در همان لحظه من رسیدم و او تور را انداخت و بچّه بیرون آمد.
یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ؛امتحان«از راهی که اصلاً باورش نمی‌شود راه برایش باز می‌شود».[۱]

 

پی نوشت



[۱]ـ صفیر هدایت (انفال/۴).

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

آیت الله سید محمد ضیاءآبادی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: