مرحوم آیت الله دستغیب از كتاب دارالسلام مرحوم عراقی، نقل كرده است كه مرد صالحی سالها در كربلا مجاور بود. از او پرسیدند: در این مدّت خرق عادتی دیدهای یا نه؟ گفت: بله من مدّتها در كربلا ساكن و مجاور بودم. یك فرزند داشتم به نام حسن كه به او خیلی علاقهمند بودم. این فرزند شش، هفت ساله بود. روزی جمع زیادی از دوستان، میهمان من بودند. مشغول غذا خوردن بودیم. این پسر از پشتبام طبقه سوّم منزل، سر خود را پایین گرفته بود و مجلس ما را نگاه میكرد. ناگهان از همانجا سقوط كرد و به محض اینكه بر زمین افتاد جان داد. مجلس ما به عزا تبدیل شد. همسایهها و مهمانها جمع شدند. من تا این وضعیّت را دیدم نتوانستم تحمّل كنم. بیاختیار سر و پای برهنه، به طرف حرم مطهّر امام حسین(ع) دویدم. همین كه رسیدم گفتم: السَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ عیسی روحالله (شنیدهاید كه حضرت عیسی(ع) مردهها را زنده میكرد). گفتم: ما زیارت وارث میخوانیم و میگوییم كه شما وارث تمام انبیا(ع) هستی. یعنی، تمام كمالات انبیا(ع) در شما جمع شده است. عیسی روح الله(ع) مرده را زنده میكرد، من هم به تو پناه آوردهام. رفتم جلو؛ یك طرف شال كمرم را به قفل ضریح بستم؛ شروع به ناله و فریاد زدن كردم. مردم و زوّار حرم دور من جمع شدند. گفتند: چه شده است؟ من حرف نمیزدم، فقط داد میزدم. تا آن كه همسایهی ما كه مرد عالمی بود، پیش من آمد و شروع به نصیحت كرد و گفت: تو كه خود مرد عالم و دانایی هستی، مرده كه زنده نمیشود. برخیز برویم جنازه را برداریم، الآن مادر كودك، خودش را میكشد. هر چه او گفت، من اعتنا نكردم. دیگران جمع شدند. به آنها تندی كردم و گفتم: بروید دنبال كارتان، مرا به حال خودم بگذارید. چرا مرا اذیّت میكنید؟ آنها گفتند: ما به منزل میرویم تا جنازه را غسل داده و دفنش كنیم. وقتی رفتند من از این حرف بیشتر ناراحت شدم. میخواهند جنازه را دفن كنند؟! لذا بیشتر ناله زدم؛ یا اباعبدالله از در خانهات بیرون نمیروم، یا جان مرا هم بگیر یا فرزند مرا به من برسان. آن قدر ناله و اصرار كردم كه ناگهان دیدم مردمِ داخل صحن دارند هلهله میكنند و به سمت حرم میآیند. در این حین جمعیّت وارد حرم شد، دیدم دست پسرم حسن در دست آن مرد عالم است. او را پیش من آورد. تا چشمم به چشم حسن افتاد، روی سنگ افتادم و ضریح را بوسیدم. سجدهی شكر به جای آوردم. پسرم را بغل كردم و او را بوسیدم. بعد پرسیدم: جریان چه بود؟! آن مرد عالم كه همسایهی ما بود گفت: ما از برگشتن تو مأیوس شدیم. گفتیم: مصلحت این است كه جنازه را به غسّالخانه ببریم. آنجا لباسش را كندیم و روی سنگ خواباندیم. من خودم متصدی غسلش شدم. یك ظرف آب كه روی سرش ریختم، دیدم مثل این كه نوك بینیاش حركت میكند؛ مانند كسی كه روی بینیاش انگشت میمالند. ناگهان دیدم سرش را حركت داد و عطسه كرد و برخاست. برای من خیلی تعجّبآور بود، ما هم لباسش را پوشاندیم و آوردیم تا تو ببینی.
ما جام جهان نمای ذاتیم / ما مظهر جملهی صفاتیم
ما حاوی جملهی علومیم / كشّاف جمیع مشكلاتیم
گو مرده بیا كه روح بخشیم / گو تشنه بیا كه ما فراتیم
بیمار ضعیف را شفاییم / محبوس ضعیف را نجاتیم
ای درد كشیدهی دوا جوی / از ما مگذر كه ما دواتیم[۱]
[۱]ـ صفیر هدایت (انفال/۶).
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت