برخوردهای سیاسی حضرت رضا(ع) با طاغوتها
شیوهی حضرت رضا نیز مانند پدرانش، برخورد اعتراضآمیز با طاغوتهای زمانه بود. ایشان در سیاست دخالت میکرد و با شیوههای مختلف سیاسی، به حفظ شیعه و خط راستین اسلام میپرداخت:
سلیمان جعفری میگوید:
به حضرت رضا عرض کردم: در مورد همکاری با سلطان (مأمون) چه میفرمایی؟ فرمود: «ای سلیمان! وارد شدن به دستگاه آنان و کمک به آنها و کوشش برای تأمین نیازهایشان معادل کفر است و توجه عمدی به آنان از گناهان بزرگی است که آتش دوزخ، سزای آن است».[1]
صفوان بن یحیی میگوید:
پس از شهادت امام کاظم(ع)، حضرت رضا(ع) امامت خود را آشکار ساخت و اعلام فرمود: «من امام و رهبر مردم هستم».[2]
محمّد بن سنان میگوید:
به امام رضا عرض کرم: شما بعد از پدرتان، امامت خود را آشکار ساختید. با توجه به اینکه از شمشیر هارون خون میچکد؟!
امام در پاسخ فرمود: «سخنی از رسول خدا مرا بر این کار جرئت داد: «اگر ابوجهل از سر من یک لاخه مو بگیرد، گواهی دهید که من پیامبر نیستم». حال اگر هارون از سر من، یک لاخه مو بگیرد، گواهی دهید من امام نیستم».[3]
امام رضا(ع) هارون را به ابوجهل تشبیه کرد و امامت خود را آشکار ساخت و رسماً خود را در رأس سیاست اسلامی نمودار کرد.
مطابق روایت دیگر، دو نفر مسافر به محضر رضا آمدند و از قصر و اتمام نماز پرسیدند. حضرت به یکی فرمود:
تمام خواندن نماز بر تو واجب است، زیرا قصد تو، دیدار سلطان بود [و سفرت معصیت] است.[4]
4. حمایت قاطع حضرت رضا(ع) از مستمند در برابر مأمون
محمّد بن سنان میگوید: در خراسان، در محضر امام رضا بودم و مأمون طرف راست او نشسته بود [هنگامیکه حضرت روزهای دوشنبه و پنجشنبه، برای ارتباط با مردم مینشست] در این هنگام به مأمون گزارش دادند شخصی از پارسایانِ عابد، دزدی کرده است.
مأمون دستور داد او را احضار کردند. وقتی مأمون به قیافهی او نگاه کرد. دید بین دو چشمش براثر سجدهی زیاد، پینهبسته و خطخوردگی پیداکرده است. به او گفت:
آیا درست است که بااینهمه سجده و کارهای نیک، به تو نسبت دزدی بدهند؟!
او در پاسخ گفت: از روی ضرورت و ناچاری دزدی کردم؛ چرا حق مرا از خمس و بیتالمال ندادی.
مأمون گفت: تو چه حقّی در خمس و بیتالمال داری؟
گفت: خداوند متعال، خمس را بر شش قسم نمود و فرمود:
وَاعْلَمُوا اَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْءٍ فَاَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبی وَالْيَتامی وَ الْمَساكينِ وَ ابْنِ السَّبيلِ اِنْ كُنْـتُمْ ءامَنْتُمْ بِاللهِ و...؛
بدانید هرگونه غنیمتی که به شما رسد، خمس آن برای خدا و پیامبر و برای ذیالقُربی و یتیمان و مسکینان و واماندگان در راه است، اگر به خدا و... ایمان آوردهاید.
آنگاه به مأمون گفت: من با این که ابن السبیل(درمانده در سفر) هستم، چرا بیتالمال را از من منع نمودی؟!
مأمون گفت: آمادهی اجرای حدّ الهی و حکم خدا دربارهی دزد باش و از این یاوهگویی بگذر.
مستمند گفت: نخست خود را با اجرای حدّ پاک کن، بعد دیگران را! نخست حدّ الهی را بر خودت جاری کن.
مأمون به حضرت رو کرد و گفت: چه میگوید؟!
امام فرمود: «میگوید: دزدی در برابر دزدی [= تو دزدی کردی، من هم دزدی کردم].»
مأمون سخت خشمگین شد و به مستمند گفت: سوگند به خدا دستت را به خاطر دزدی قطع میکنم!
مستمند گفت: آیا چنین کاری میکنی، با اینکه غلام و بردهی من هستی؟
مأمون گفت: وای بر تو! از کجا من بردهی تو شدم؟
مستمند گفت: زیرا مادرت را از اموال مسلمانان خریدهاند. بنابراین تو بردهی همهی مسلمانان شرق و غرب هستی، تا تو را آزاد کنند، و من، تو را آزاد نمیکنم. سپس خمس و بیتالمال را چپاول کردی و حقّ خاندان رسالت را ندادی و حقّ من و امثال مرا نیز ندادی، وانگهی شخص ناپاک، ناپاکی مثل خود را پاک نمیسازد، بلکه ناپاک را شخص پاک، پاک میسازد. کسی که بر گردنش حدّ هست، بر دیگری حد جاری نمیکند، مگر اینکه نخست بر خود حد جاری کند. آیا سخن خداوند را نشنیدهای:
اَتَاْمُرُونَ النّـاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ اَنْفُسَكُمْ وَ اَنْـتُمْ تَتْلُونَ الْكِتابَ اَفَلا تَعْقِلُونَ؛
آیا مردم را به نیکی دعوت میکنید، اما خود را فراموش مینمایید، با اینکه کتاب آسمانی را میخوانید؟! آیا فکر نمیکنید؟!
مأمون متوجه حضرت رضا شد و گفت: نظر شما دربارهی این شخص چیست؟
حضرت رضا بهصراحت از مستمند دفاع کرد و مأمون را محکوم نمود و فرمود:
خداوند به حضرت محمّد فرمود: قُلْ فَلِلّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ؛ برای خدا، دلیل رسا (قاطع) است.[5]
این حجّت همان است که جاهل باوجود جهل به آن آگاه میشود. چنانکه در عالم در پرتو علم خود، به آن آگاه میگردد، و دنیا و آخرت بر اساس حجّت برپا است و این مرد دلیل [خوبی] آورد.
مأمون، مستمند را آزاد کرد و از مردم روی گرداند و با حضرت رضا خلوت نمود.[6]
5. اعتراض شدید امام رضا(ع) به مأمون
حضرت رضا از اوضاع نابسامان زندگی مسلمانان حجاز، اطلاع یافته بود. نیز به او خبر داده بودند حاکمانی که از طرف مأمون نصبشدهاند، به مردم مکه و مدینه و اطراف آن، ظلم میکنند.
روزی مأمون درحالیکه نامهی بلندی دستش بود و بسیار خوشحال به نظر میرسید. در خراسان به حضور امام رضا آمد و در محضر حضرت نشست و نامه را خواند. در نامه فتح بعضی از روستاهای کابل (افغانستان کنونی) گزارششده بود. وقتی نامه به پایان رسید، امام رضا به مأمون فرمود: «آیا از فتح سرزمینهای شرک شادمان هستی؟»
مأمون گفت: آیا فتح این بلاد، موجب شادی نیست؟
امام فرمود:
اتَّقِ الله فی اُمَّةِ مُحَمَّدٍ، وَ ما ولاکَ اللهُ مِنْ هذا الأمْرِ وَ خَصَّکَ بِهِ؛ فإنَّکَ قَدْ ضَیَّعْتَ أمُورَ المُسلِمین، وَ فَوَّضْتَ ذلِکَ إلی غیرکَ یَحْکُمُ فِیِهْم بِغَیْرِ حُکْمِ الله، وَ قَعَدْت فِی هذِهِ الْبِلاد، وَ تَرَکْتَ بَیْتَ الْهِجْرَةِ وَ مَهْبَطَ الْوَحْیِ؛[7]
در مورد امّت محمّد(ص) از مخالفت فرمان خدا بپرهیز! همچنین در مورد مسئولیت رهبری که خداوند، برای تو فراهم نموده و تو را به آن اختصاص داده است؛ چرا که امور مسلمانان را تباه ساختهای و افرادی را بر مردم گماشتهای که برخلاف فرمان خداوند، حکمرانی میکنند [در حجاز به مردم آنجا از طرف والیان ظالم که تو نصبکردهای، ظلم میشود] و تو در این سرزمین نشستهای [و دم از فتح میزنی] ولی خانهی حجرت و مرکز وحی [= مدینه] را ترک کردهای و در فکر مردم مظلوم آنجا نیستی؟
امام رضا بهجای تبریک به مأمون به خاطر فتح بلاد کابل، او را به خاطر بیعدالتی مأمورانش سرزنش میکند و بهجای مصلح، مفسد میخواند. بهاینترتیب در سیاست دخالت کرده، از سیاست خلاف عدالت مأمون انتقاد مینمود.
6. ماجرای ولایتعهدی حضرت رضا(ع)
اوضاع مملکت بهگونهای بود که مأمون (هفتمین خلیفهی عبّاسی) احساس خطر کرد و برای حفظ کشور و ریاست خود و دفع خطر احتمالی و قطع رابطهی امام رضا با شیعیان و برای فریب مردم، تصمیم گرفت حضرت رضا را از مدینه به خراسان بیاورد و زمام امور خلافت و رهبری را بهظاهر به دست حضرت بدهد.
به دنبال این تصمیم، افرادی را همراه نامهی دعوت برای امام هشتم به مدینه فرستاد. اوضاع بهگونهای بود که امام رضا ناگزیر و بهاکراه، از مدینه بهسوی خراسان حرکت کرد و در مرو، نزد مأمون رفت.
مأمون به امام رضا(ع) عرض کرد: مسئولیت خلافت و رهبری را به عهدهی شما میگذارم، آن را بپذیر، حضرت رضا(ع) شدیداً این پیشنهاد را رد کرد.
مأمون همچنان اصرار کرد، تا امام رضا بپذیرد. گفتوگو بیش از دو ماه بین امام و مأمون ادامه یافت، تا اینکه روزی مأمون گفت: میخواهم از خلافت استعفا دهم و آن را به شما واگذار نمایم و با تو بیعت کنم.
امام رضا(ع) فرمود:
إنْ کانَتْ هذِهِ الخِلافَۀُ لَکَ واللهُ جَعَلَها لَکَ، فَلا یَجُوزُ لَکَ أنْ تَخْلَعَ لِباساً الْبَسَکَهُ اللهُ وَ تَجْعَلَهُ لِغَیْرِکَ، و إنْ کانَت الخِلافَۀُ لَیْسَتْ لَکَ فَلایجَوزُ لَکَ أنْ تَجْعَلَ لی ما لَیْسَ لَکَ؛
اگر خلافت از آنِ تو است و خداوند آن را برای تو قرار داده است، جایز نیست لباسی را که خداوند، مخصوص قامت تو دوخته است به دیگری بدهی. اگر خلافت از آنِ تو نیست چیزی را که مال تو نیست، نمیتوانی برای من قرار دهی.
مأمون گفت: حتماً باید خلافت را بپذیری.
امام رضا فرمود: «اگر اجباری در کار نباشد، از روی میل هرگز نمیپذیرم.»
کشمکش همچنان ادامه داشت تا اینکه مأمون مأیوس گردید و از پیشنهاد خود در مورد انتقال خلافت به امام رضا منصرف گردید و پسازآن پیشنهاد ولایتعهدی را داد.[8]
مأمون به امام اصرار ورزید: اگر اصل خلافت را نمیپذیری ولایتعهدی را بپذیر.
امام رضا این پیشنهاد را نیز شدیداً رد کرد، ولی مأمون به اصرار خود ادامه داد و سرانجام خشمگین شد و باکمال گستاخی گفت:
به ذات پاک خدا سوگند! اگر ولایتعهدی را نپذیری، تو را مجبور میکنم. اگر پذیرفتی، قبول است وگرنه گردنت را میزنم!
در این هنگام حضرت رضا فرمود:
خداوند مرا نهی کرده است خود را به هلاکت بیفکنم. اکنونکه اجبار [و تهدید و کشتن] در کار است، با این شروط ولایتعهدی را میپذیرم.
1. کسی را عزل و نصب نکنم.
2. رسم و سنتی را نقض و جابهجا ننمایم، بلکه دورادور، بر امور نظارت کنم.[9]
در کتاب مناقب آمده است: حضرت در پاسخ فرمود:
و أَنَا أقْبَلُ وِلایَۀ الْعَهْدِ عَلی أنَّنی لا آمرُ وَ لا أنْهی، و لا أُفْتی وَ لا أقْصی وَ لا أولی وَ لا أعْزِلُ وَ لا أُغْیِّرُ شَیْئاً مِمَا هُوَ قائم؛[10]
ولایتعهدی را میپذیرم؛ مشروط به اینکه: امرونهی نکنم؛ فتوا ندهم؛ قضاوت نکنم؛ نصب و عزل نکنم؛ چیزی را که برقرار است، تغییر ندهم و جابهجا ننمایم.
از موضعگیری امام رضا(ع) در برابر مأمون فهمیده میشود، حضرت رضا(ع) فریب تزویر مأمون را نخورد، اما فقط از روی اجبار و تهدید به مرگ، ولایتعهدی را، بیآنکه دخالت در امر حکومت ظالمانهی مأمون کند، پذیرفت.
این موضعگیری قاطعانه، بیانگر آن است که:
1. امام رضا(ع) از حکومت مأمون، ناراضی بود.
2. پذیرش ولایتعهدی امام رضا(ع) صوری بود، آنهم به خاطر حفظ جان، چنانکه شرایط امام رضا(ع) بیانگر آن است که تنها نام ولایتعهدی باشد، ولی در عمل، حضرت دخالتی نکند.
3. امام رضا(ع) به این حقیقت اشاره میکند که زنده ماندنش در اوضاع، برای امّت، بهتر از شهادت میباشد؛ چنانکه حوادث آن زمان، اینگونه اقتضا داشت. حضرت با تصدی ظاهری ولایتعهدی توانست تا سرحدّ امکان به حقوق مستضعفان رسیدگی کند و حق را اثبات نماید و در مناظرات بسیار، در مجالس متعدد، صحت عقیدهی شیعه را آشکار نماید و ارکان تشیع راستین را که ارکان اسلام ناب است، استوار نماید و موجب گسترش تشیع در سرزمین ایران شود.
امام رضا(ع) در سیاست دخالت کرد، ولی هرگز خود را به سیاست منفی و دغل کارانهی مأمون نیالود، بلکه سیاست را وسیلهی اثبات در همین راستا، مرموزانه مسموم شد و به شهادت رسید؛ ولی در تمام اوضاع، حضرت توطئه مأمون را شناخت و بهموقع خنثی کرد و تسلیم نشد. اگر سادگی میکرد و تسلیم میشد و مسائل سیاسی را شدن خود نمیدانست، هرگز شهید نمیشد.
شیوههای سیاسی دیگر امامان
امامان شیعه شیوههای سیاسی مختلفی برای جذب افراد و حفظ یاران و نفوذ در دل اشخاص در ردههای بالا داشتند و در فرصتهای مختلف از آن شیوهها به نفع تشیع و گرایش مردم استفاده میکردند.[11]
یکی از شیوهها این بود که گاهی با هندیان به زبان هندی، با ایرانیان به زبان فارسی، با ترکها به ترکی و با آفریقاییها به زبانشان سخن میگفتند و به این وسیله عواطف آنها را جذب مینمودند. امام علی با سلمان، فارسی سخن میگفت.[12]
به یک داستان از امام هادی که نمونهای از استفادهی این شیوه و بهرهبرداری از آن است، توجه کنید:
علاّمه طبرسی از ابن عبّاس و او از ابوهاشم جعفری نقل میکند:
در مدینه بودم، عصر خلافت «واثق» (نهمین خلیفهی عبّاسی) بود. سپاه او به فرماندهی یکی از سرلشکران ترک، برای سرکوبی شورشیان اعراب، به مدینه واردشده بودند. روزی امام هادی به اطرافیان فرمود: «برویم از نزدیک، لشکرکشی این مرد ترک را ببینیم.» باهم رفتیم و در کنار مسیر عبور لشکر ایستادیم. مردی از ترکان از کنار ما عبور کرد. امام هادی با او به ترکی صحبت کرد.
مرد ترک از اسبش پیاده شد و سُمّ مرکب امام را بوسید. مرد ترک را سوگند دادم و گفتم: این مرد (امام) به تو چه گفت [اینگونه شیفتهی او شدی؟]
ترک گفت: آیا این آقا، پیامبر است؟
گفتم: نه.
گفت: او مرا به نامی صدا زد که در کودکی، مرا با آن میخواندند و در اینجا هیچکس از آن اطلاع نداشت.[13]
بهاینترتیب امام هادی(ع) سرلشکر ارتش طاغوت را به خود جذب کرده، معتقد به امامتش نمود.
هر که شیعهی دوازدهامامی است، باید با هوشیاری و کیاست در مسائل سیاسی دخالت کند. انسان بیاعتنا نمیتواند بگوید من شیعه و دنبالهرو امامان اهلبیت هستم، بلکه باید در همهجا حضور داشت؛ وگرنه بیگانگان و فریبکاران حضور یافته، وارستگان آزاده را از صحنه خارج میکنند.
تأیید جنبشها و قیامهای مکتبی توسط امامان
بسیاری از امامان نظر به اینکه محور اصلی حفظ مکتب و خطّ تشیع راستی بودند و اغلب قیامها را موجب پیروزی نمیدانستند، خود رسماً وارد معرکه نمیشدند؛ ولی چون اینگونه قیامها، مفید و زمینهساز و موجب تحصیل امتیازات نسبی بود. امامان در پشت پردهی تقیه، قیامها را تأیید، بلکه رهبری میکردند. بهاینترتیب، در سیاست دخالت مینمودند. اگر میبینیم در مورد قیامها که غالباً علویان بر ضدّ طاغوتهای عصر بود، سخنان متضادی از امامان نقلشده، جنبهی سیاسی داشته است، مثلاً دربارهی زید بن سجاد(ع) نظریات مختلفی از مدح و ذم نقلشده است. امامان برای اینکه نشان بدهند در قیامها دخالتی ندارند، رهبری قیام را تکذیب و نکوهش مینمودند؛ ولی برای شیعیان روشن بود موضعگیری امامان برای حفظ محور و گاهی برای حفظ رهبران قیام و به سبب تقیه بوده است.
در اینجا به ذکر چند مورد تأیید امامان از قیامها و جنبشهای علویان میپردازیم:
الف) زید بن سجاد(ع) از دیدگاه امامان
امام باقر از پدران خود، از حضرت علی(ع) نقل میکند: روزی رسول خدا(ص) به حسین فرمود:
یا حُسیْنُ! !یَخْرُجُ مِنْ صُلْبَکَ رَجُل یُقالُ لُهُ زَیْد، یَتَخَطّا هُوَ و أصْحابُهُ یَوْمَ القَیامَۀ رِقابَ النّاس غُراً مُحَجَّلینَ، یَدْخُلُونَ الْجَنَّۀَ بِلاحِسابٍ؛[14]
این حسین از طلب تو مردی به نام زید خارج میشود. او و یارانش در روز قیامت بر فراز گردنهای مردم، با کمال نورانیّت و شکوه گام مینهند و بدون حساب وارد بهشت میشوند. هنگامیکه خبر شهادت زید، به امام صادق رسید،[15] گریه کرد و فرمود:
إنّا للَّه و إنّا إلَیْه راجِعُونَ، عِنْدَاللَّه تَعالی أحْتَسِبُ عَمی، إنَّهُ کانَ نَعْمَ العَمُّ، أنَّ عَمِیّ کانَ رَجُلاً لِدُنیْانا وَ آخرتنا مَضی واللَّه عمی شهیداً کَشُهداء استشْهِدُوا مَعَ رسول اللَّه وَ علیّ و الْحَسَن و الحُسَیْنِ صلوات اللَّه علیهمْ؛[16]
... عمویم زید را بهحساب خدا میآورم او نیکو عمویی بود. عمویم، زید هم برای دنیای ما بود و هم برای آخرت. سوگند به خدا! او شهید از دنیا رفت؛ همچون شهیدانی که همراه رسول خدا و علی و حسین ـ صلوات خدا بر آنان ـ به شهادت رسیدند.
ب) برخورد شدید امام صادق با فرماندار
مُعلّی بن خُنَیْس یکی از شاگردان ممتاز و شجاع امام صادق بود. داود بن علی[17]، فرماندار مدینه از جانب عبدالله سفاح (نخستین خلیفهی عبّاسی) او را دستگیر کرد، بهعنوان اینکه از شیعیان امام صادق و رهبری امام را قبول دارد، نه رهبری عبدالله را و به او گفت: نام شیعیان را به من بگو.
مُعلّی، نام آنان را فاش نکرد، بلکه با قاطعیت گفت: اگر شیعیان زیر قدمهایم باشند قدمم را برنمیدارم.
داود فرمان داد گردن او را با شمشیر زدند و پیکر او را به دار آویخت و اموال او را مصادره نمود.
امام صادق(ع) پس از آگاهی از شهادت مُعلّی فرمود: «داود را نفرین میکنم.»
داود به حضرت پیام داد: مرا به نفرین تهدید میکنی؟ من از تهدید نمیترسم.
مُعَتَّبْ از خدمتکاران امام میگوید:
امام همواره در رکوع و سجود بود. هنگامی که وقت سحر فرارسید، شنیدم در سجده فرمود: «خدایا! او را هماکنون عذتل بگیر».
هنوز امام سر از سجده بلند نکرده بود که صدای شیون را از خانهی داود شنیدم.
امام فرمود: «او را به دعایی نفرین کردم که خداوند فرشتهای را بهسوی او فرستاد و عصایی آهنین بر سر او زد، بهگونهای که مثانهی او شکافته شد و مُرد.»[18]
این حادثه نمایانگر دخالت امام در سیاست و دفاع از حریم مبارزان سلحشور و برخورد شدید با طاغوتیان است. اگر حضرت، تنها به عبادت و دین منهای سیاست اکتفا میکرد، هرگز به نمایندهی طاغوت اعتراض نمیکرد و او را نفرین نمینمود.
ج) قیام حسن بن علی، شهید فخ
یکی از شهدای عالیمقام آل حسن، حسین بن علی بن حسن مثلث است، که با یارانش در سرزمین «فخ» (حدود یکفرسخی مکه) با سپاه هادی عبّاسی (چهارمین طاغوت عبّاسی) به نبرد پرداخت و به شهادت رسید. دشمنان بیرحم، بدنهای آنان را قطعهقطعه نمودند و سرهایشان را از بدن جدا کردند. اجساد مطهرشان سه روز در آن سرزمین افتاده بود. این واقعه در سال 169 هـ . ق رخ داد.
قیام خونین شهدای فخّ به فرماندهی حسین بن علی (شهید فخ) از بسیاری جهات به شهادت شهدای کربلا شباهت داشت و بسیار جانسوز بود.[19]
در آخرین وداع حسین بن علی با امام کاظم، امام فرمود:
یَاْبنَ عَم! إنّکَ مَقْتُول، فأجِد الضّراب، فَإنَّ الْقَوْمَ فُساقٌ یُظْهِرُونَ إیماناً و یَسْتُرونَ شِرْکاً، و إنّا لله و إنّا إلیه راجِعُون، أحْتَسبکُمْ عِنْداللهِ مِنْ عُصْبَته؛[20]
ای پسر عمو! تو کشته خواهی شد، پس نیکو جنگ کن [= ضربهات را جدّی بزن] زیرا این قوم [= سپاه طاغوت] فاسق هستند. آنان اظهار ایمان میکند، ولی در دل مشرک میباشند. إنّا لله و إنّا إلَیْه راجِعُون. من مصیبت شما جماعت [و خویشانم] را بهحساب خدا میگذارم و برای صبر در این مورد، طلب ثواب از خدا میکنم.
در این سخن، امام کاظم(ع) در همان حال که خبر از شهادت حسین بن علی میدهد. او را تشویق میکند و میفرماید:
خوب و پرتلاش جنگ کن، سپس دشمنان او را فاسق و مشرک میخواند و شهادت حسین و یارانش را بهحساب خدا یعنی اهدای خالصانهی جان به درگاه خدا و طلب ثواب از او میگذارد. بهاینترتیب، امام کاظم جنبش و حرکت انقلابی حسین بن علی (شهید فخ) را تأیید و بهطور مدبّرانه رهبری مینماید.
امام جواد فرمود:
لَمْ یَکُنْ لَنا بَعْدَ الطفّ مَصْرَع أعْظَمُ مِنْ فَخٍّ؛[21]
برای ما بعد از واقعهی کربلا، قتلگاهی بزرگتر از قتلگاه فخّ نیست.
از سخنان حسین بن علی (شهید فخ) است:
ما خَرجْنا حَتّی شاوَرنْا مُوسی بنَ جَعْفَر، فأمَرَنا بِالْخرُوجِ؛[22]
ما قیام نکردیم مگر پسازآن که با امام کاظم مشورت نمودیم. او ما به قیام امر فرمود.
هنگامیکه سرهای شهیدان فخ را به مدینه آوردند تا علویان را بترسانند، سکوت مجلس را فراگرفته بود، ولی امام کاظم(ع) سکوت را شکست و فرمود:
إنّا للهِ و إنّا اِلَیه راجِعُون مَضی والله مُسْلِماً، صالحاً، صوّاماَ قوّاماَ، آمِراً بِالمعروف، ناهیاً عَنِ المُنْکر، ما کانَ فی أهْل بیْتِهِ مِثْلُهُ؛[23]
حسین درگذشت، ولی به خدا سوگند! او مسلمانی شایسته، روزهدار، شبزندهدار، امر کنندهی به معروف شیعه در مسائل و اجتماعی، بیاعتنا نبودند، بلکه مصالح اسلام و مسلمانان را در موضعگیریهای خود درنظر داشتند و تا سرحد شهادت مقاومت مینمودند.
احکام سیاسی اسلام
بیشتر احکام اسلام، علاوه بر جنبههای عبادی، جنبههای سیاسی دارد. با توجه به حدیثی که از امام حسن محبتی نقل شد که در معنای سیاست فرمود: «سیاست یعنی رعایت حقوق خدا و زندگان و مردگان»،[24] نتیجه میگیریم احکام غیرسیاسی در اسلام، اندک است.
بهعنوان نمونه، به بررسی فشردهی دو حکم اسلام حج و کنترل موالید میپردازیم:
الف) حج، برنامهی سیاسی عبادی
مناسک حج در همان حال که عبادت است، سیاست است.
حضرت زهرا دربارهی فلسفهی حج میفرماید:
جَعَلَ اللهُ الْحَجَّ تَشْییداً لِلدّین؛[25]
خداوند حج را مایهی استحکام و استواری پایههای دین قرار داد.
امام صادق میفرماید:
لا یَزالُ الدّینُ قائماً ما قامَتِ الکَعبَۀُ؛[26]
تا وقتی کعبه برپا است، اسلام برپا است.
اگر به ابعاد سیاسی حج توجه نشود و آن را تنها عبادت خشک و پوست بیمغز بنگریم، آیا موجب استواری و برپایی دین خواهد شد؟!
قبل از ورود به بحث، به ذکر بخشی از بیانات امام راحل، حضرت آیتالله العظمی خمینی(ره) در این راستا میپردازیم و از بیانات بزرگمردی که حق حیات معنوی و حق فرهنگ ناب اسلام بر گردن ما دارد، بهره میبریم. این مرد الهی، با مطرح کردن حج ابراهیمی و برائت از مشرکان، به ما نشان داد چگونه باید حج بهجا آورد. حجی که قبلاً بهجا میآوریم، از محتوایش تهی بود. او میگوید:
... یکی از فلسفههای بزرگ حج، قضیهی بُعد سیاسی است که دستهای جنایتکار از همهی اطراف برای کوبیدن این بُعد در کار هستند و تبلیغات دامنهدار آنها معالوصف در مسلمین هم تأثیر کرده است، که مسلمین سفر حج را بسیاریشان، یک عبادت خشکخالی، بودن توجه به مصالح مسلمین میدانند. حج از روزی که تولد پیدا کرد، اهمیّت بُعد سیاسیاش کمتر از بُعد عبادیاش نیست. بُعد سیاسی، علاوه بر سیاستش، خودش عبادت است.[27]
اکنون چند نمونه از احکام حج را ذکر میکنیم:
1. حاجی در مرحلهی نخست، لباس احرام را که از دو قطعه پارچهی سفید تشکیلشده میپوشد. در این هنگام، همهی حاجیان؛ از سفید و سیاه، ثروتمند و فقیر، آمریکایی و آفریقایی، درجهدار و بیدرجه، آیتالله و کشاورز و... به شکل مساوی درمیآیند. این برنامه عملاً به ما درس مبارزه با تبعیضات نژادی که ازنظر مُد سیاسی بسیار مهم است میآموزد.
2. در احکام احرام، اموری بر حاجی حرام است؛ ازجمله گزند به جانوران و کشتن حشرات و کندن گیاهان، حتّی جدا نمودن مو از بدن و برداشتن اسلحه و... . این احکام درس امنیت به ما میآموزد که یکی از ابعاد سیاسی مهم حکومت است.
3. در طواف کعبه، مستحب است در هر بار از هفت بار، وقتیکه روبهروی حجرالأسود قرار گرفتیم، بر آن دست بمالیم. امام صادق(ع) فرمود:
وَ هُوَ یَمِینُ اللهِ فی أَرْضِهِ یُبایعُ بِها خَلْقَهُ؛[28]
حجرالأسود، دست راست خدا در زمین میباشد. خداوند بهوسیله آن، بیعت با مخلوقاتش را انجام میدهد.
یعنی حاجیان با دست مالیدن به آن، باخدا بیعت میکنند، تا همواره در خط الهی گام بردارند.
بیعت موضوعی کاملاً سیاسی است و معنای بیعت باخدا این است که با تو بیعت کردیم که درراه تو قدم نهیم و با دشمنان تو همهی استعمارگران، دشمنی مینماییم.
4. در سرزمین منی، با رَمْی جَمَرات به یاد ابراهیمِ خلیل و هاجر و اسماعیل میافتیم که به جنگ شیطان رفتند و با سنگپرانی به شیطان، او را از خود دور ساختند. در آنجا ضمن مبارزه با شیطان، دشمنشناسی را میآموزیم که سنگ را بر جَمَره بزنیم. اگر اندکی به اینسو یا آنسو بزنیم، صحیح نیست.
5. در قربانگاه مِنی، با قربان کردن گوسفند و... به یاد ایثار و فداکاری ابراهیم و اسماعیل میافتیم و درس فداکاری را که پایهی بزرگ سیاسی نبرد با مظاهر کفر و شرک است، میآموزی.
6 . در مراسم راهپیمایی دستهجمعی از عرفات به مشعر، از مشعر به منی و از منی به مکه، درس اتحاد و به همپیوستگی را یاد میگیریم که پایهی بزرگ پیروزی بر دشمنان است.
7. بار دیگر به کنار کعبه، پایگاه توحید و مبارزات با بت و شخصپرستی، روانه میشویم و با حجرالأسود تجدید بیعت میکنیم و در مقام ابراهیم، نماز روحبخش میخوانیم.
8 . برائت از مشرکان نشانهی سیاست است.
بهاینترتیب، حج مجموعهای از برنامههای سیاسی عبادی است. بهعلاوه، در آن اجتماع بزرگ و کنگرهی عظیم، حاجیان به تفاهم مینشینند و مسائل سیاسی و اجتماعی محیط خود را بازگو میکنند و با ارائه راهحل، به رفع مشکلات سیاسی و مسائل دیگر میپردازند؛ چنانکه امامان شیعه در وضع دشوار و خطیر، به طرح مسائل سیاسی، در کنار مراسم حج میپرداختند.
ماجرای سخنرانی امام حسین بر ضد طاغوت عصرش (معاویه) در سرزمین منی که ذکر شد[29] و ماجرای بیاعتنایی امام سجاد به طاغوت عصرش (هشام بن عبدالملک) در کنار کعبه و اشعار فرزدق در شأن امام سجاد[30] و ماجرای نهضت عظیم امام حسین در حرکت از مدینه به کربلا که چهار ماه و ده روز در مکه ماند و در آنجا با خطبهی آتشین «خظَّ الْمَوْت» مردم را به قیام و مبارزه بر ضد یزید دعوت نمود.[31] و ماجرای وصیّت امام باقر که ده سال در موسم حج، در منی، عزاداری کنید،[32] حاکی است که هرگز نمیتوان امور سیاسی را از امور عبادی حج جدا ساخت.
بر همین اساس، امام خمینی(ره) احیاگر اسلام ناب محمّدی میفرماید:
در لبّیک لبّیک، نه بر همهی بتها گویید و فریاد «لا» بر همهی طاغوتها کشید و در طواف خانهی خدا که نشانهی عشق به حق است، دل از دیگران تهی کنید و جان را از خوف غیرحق، پاک سازید و به موازات عشق بهحق، از بتهای بزرگ و کوچک و طاغوتها و وابستگانشان، برائت جویید که خدای تعالی و دوستان او، از آنها بری هستند... .[33]
ب) کنترل فرزند
یکی از مسائلی که میتوان آن ر ا بهعنوان مسئلهی سیاسی مطرح کرد، داشتن فرزند بسیار است. در روایات متعدد، سفارش و تأکید به تولید فرزند بیشتر شده است، ازجمله رسول خدا فرمود:
تَناکَحُوا تَکَثَّرُوا فإنّی أباهی بِکُمُ الاُمَمَ یَوْمَ الْقیامَۀِ وَلَوْ بِالسِّقط؛[34]
ازدواج کنید و بهوسیلهی آن بر نفرات خود بیفزایید. من به کثرت جمعیت شما بر سایر امتها مباهات میکنم، حتی با فرزند سقط شده.
مفهوم روایت، بسیار روشن و محکم است، ولی این، روایت سیاسی و مربوط به زمانی است که مسلمانان برای حفظ کیان خود، نیاز به نفرات بسیار داشتند. هنگام صدور روایت شاید تا پنجاه یا صدسال قبل میشد به آن عمل کرد، ولی در دنیای امروز، نه عقل و نه منطق و نه امامان، چنین دستوری نمیدهند.
توضیح: زمانی کافران زیاد و مسلمانان کم بودند و برای حفظ کیان اسلام نیاز به نفرات بسیار بود. درگذشته، قدرت نظامی هر کشوری، بستگی به تعداد نظامیان داشت و جمعیت بسیار، بهعنوان قدرت ملی بهحساب میآمد. در چنان عصری، سیاست اسلامی اقتضا میکرد پیامبر و امامان مردم را به داشتن فرزند بیشتر روی کیفیت حساب میشود. ممکن است کشور کوچکی مثل اسرائیل، در برابر چندین کشور پرجمعیت، ولی بیکیفیت بایستد.
در دنیای امروز، پایههای قدرت، بیشتر بر اساس تخصص، اقتصاد، نظامهای پیچیدهی فناوری و... نهاده شده است، نه بر افزایش جمعیت. چهبسا افزایش جمعیت، مایهی خسران کشور گردد و موجب کمبود در همهی ارکان اصولی جامعه شود.
بنابراین، میتوان گفت حدیث پیامبر (به ازدیاد جمعیتِ شما مباهات میکنم) یک حدیث سیاسی و مربوط به اوضاع خاص است و برای دنیای امروز نیست. بنابراین، اوضاع زمانی و مکانی، در اجتهاد اثر میکند.[35]
امروزه در چین، انفجار جمعیت به حدی رسیده که هر زن و مرد حق ندارند بیش از یک فرزند داشته باشند. اگر این قانون عمل نشود، جامعهی آنان از هم میپاشد.
در مقابل، چون در هندوستان چنین کنترلی نیست، کمبودهای رنجآور و ناگواری پدید آمده است. بنابراین، امروز امور بر محور کیفیّت میگردد، نه کمیّت.
پیامبر در عصر خود فرمود:
«غَیِّرُوا الشَّیْبَ وَ لا تَشبَّهُوا بِالْیَهودِ؛ موهای سفید را تغییر دهید و خود را شبیه یهود نکنید.»[36] یعنی با رنگ کردن ریش، پیری خود را بپوشانید تا دشمن خیال کند جوان هستید و از شما بترسد.
این سخن جنبهی سیاسی داشت و مربوط به عصر خود بود.
شخصی همین مسئله را از امام علی پرسید، حضرت فرمود:
إنَّما قال(ع) ذلِکَ وَ الدّینُ قُلُّ وَ أَمّا وَ قَدْ اتَّسَعَ نِطاقُهُ، وَ ضَرَبَ بِجِرانِهِ. فَامْرُؤٌ وَ مَا اختْارَ؛[37]
این سخن را پیامبر در زمانی فرمود که پیروان اسلام کم بودند، اما امروز که اسلام توسعه یافته و امنیت حکمفرما است، هرکسی مختار است [که این کار را بکند یا نکند].
از این عبارت فهمیده میشود بعضی احکام جنبهی موقتی و سیاسی دارد، بهطوریکه وقتی اوضاع عوض شد، آن احکام برداشته میشود، تشخیص این موضوع، با مجتهدان است.
تولید نسل و افزایش جمعیت از این قبیل است. اگر زمانی افزایش جمعیت موجب گردد حکومت، قدرت آموزش و اشتغال آنان را نداشته باشد، باید تولید را کنترل کرد.
بر همین اساس در قرآن و روایات، بر فرزندان صالح تکیه شده، از فرزندان ناصالح به «عدو» (دشمن) یادشده است:
يا اَيُّهَا الَّذينَ ءامَنُوا اِنَّ مِنْ اَزْواجِكُمْ وَ اَوْلادِكُمْ عَدُوّاً لَكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ ؛[38]
ای کسانی که ایمان آوردهاید! بعضی از همسران و فرزندانتان، دشمنان شما هستند. از آنان برحذر باشید!
پیامبر دعا کرد:
اللّهُمَّ ارزُقْ مُحمَّداً و آلَ مُحمَّد العَفافَ و الْکَفافَ، وَ ارزُقْ مَنْ أبَغَضَ مُحمَّداً و آلَ مُحمَّد الْمالَ و الْوَلَد؛[39]
خدایا! به محمّد و آل محمّد، پاکدامنی و به مقدار کفاف [= حد وسط] روزی عنایت کن و به دشمنان محمّد و آل محمّد، مال و فرزند عنایت کن!
حضرت به ابوذر فرمود:
إنّی دَعَوْتُ اللهَ أنْ یَجْعَلَ رِزْقَ مَنْ یُحِبُّنی الْکَفافَ وَ أنْ یُعْطِی مَنْ یُبغِضَنِی کَثْرَۀ الْمالِ وَالوَلَدِ؛[40]
از خدا میخواهم روزی دوستان مرا بهاندازهی کفاف عنایت کند و به کسانی که با من دشمنی میکنند، مال و فرزند زیاد بدهد.
آنچه در اسلام مطرح است، تربیت فرزندان صالح و کارآمد و آگاه است. بنابراین هرگاه وضعی پیش آمد که تربیت فرزندان، به سبب افزایش جمعیت میسّر نبود، باید به تعداد کمتر اکتفا نمود و با ضابطههای شرعی به کنترل موالید اقدام کرد.
شخصی معترضانه از پیامبر پرسید: برای دشمنان خدا دعا میکنی خدا به آنان مال و فرزند زیاد بدهد، ولی برای مؤمنان دعا میکنی، مال و فرزند اندک به آنان بدهد؟!
حضرت فرمود:
آنچه کم است و کفایت کند، بهتر از زیادی که موجب غفلت و انحراف شود.
امام علی فرمود:
پینوشتها
[1]- وسائل الشیعه، ج 12، ص 138؛ بحارالأنوار، ج 75، ص 374.
[2]- عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 226.
[3]- روضۀالکافی، ص 257، 258.
[4]- وسائل الشیعه، ج 5، ص 510.
[5]- بقره (2) آیهی 44 و انعام (6) آیهی 149.
[6]- عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 237 و 238.
[7]- همان، ص 159ـ160.
[8]- همان، ص 139ـ140.
[9]- همان.
[10]- مناقب آل ابیطالب، ج 4، ص 363.
[11]- مثلاً به دستور امام باقر، یکی از شاگردان بسیار ممتازش، به نام «جابر جُعفی» برای حفظ جان خود از گزند طاغوت عصر، خود را به دیوانگی میزند (اصول کافی، ج 1، ص 396).
[12]- بحارالانوار، ج 41، ص 301.
[13]- انوارالبهیه، ص 300.
[14]- عیون اخبار الرضا، ج 1، ص 250.
[15]- باید توجه داشت زید با سپاهش بر ضد حکومت طاغوتی هشام بن عبدالملک (دهمین خلیفهی اموی) میجنگید.
[16]- عیون اخبارالرضا، ج 1، ص 252.
[17]- داود بن علی بن عبدالله بن عبّاس، عموی منصور دوانیقی بود (تتمه المنتهی، ص 14).
[18]- اصول کافی، جلد 2، ص 513، باب الدّعا علی العدو.
[19]- بحارالأنوار، ج 48، ص 161.
[20]- اصول کافی، ج 1، ص 366.
[21]- بحارالأنوار، ج 48، ص 165.
[22]- تنقیح المقال، ج 1، ص 337.
[23]- مقاتل الطالبین، ص 325ـ333.
[24]- باقر شریف قرشی، حیاۀالحسن، ج 1، ص 42.
[25]- اعیانالشیعه، ج 1، ص 14.
[26]- وسائل الشیعه، ج 8 ، ص 14.
[27]- صحیفهی نور، ج 18، ص 66 ـ 67 .
[28]- وسائلالشیعه، ج 9، ص 406.
[29]- احتجاج طبرسی، ج 2، ص 18ـ19.
[30]- بحارالأنوار، ج 46، ص 127.
[31]- لهوف، ص 52ـ53.
[32]- منتهیالآمال، ج 2، ص 79.
[33]- صحیفهی نور، ج 18، ص 66ـ67.
[34]- بحارالأنوار، ج 103، ص 220.
[35]- ناگفته نماند نظریات در این باره مختلف است. آنچه ذکرشده بر اساس نظریهی جمعی از پژوهشگران میباشد.
[36]- نهجالبلاغه، حکمت 17.
[37]- همان.
[38]- تغابن (64) آیهی 14.
[39]- اصول کافی، ج 2، ص 140، باب الکفاف، ج 3.
[40]- بحارالأنوار، ج 77، ص 83 .
[41]- اصول کافی، ج 2، ص 141، باب الکفاف، ح 4.
[42]- غررالحکم، ج 1، ص 364.
محمّدتقی عبدوس ـ محمّد محمّدی اشتهاردی