امام باقر(ع) در دوران امامت| ۹
پاسخ امام باقر(ع) به شش سؤال راهب بزرگ
امام باقر(ع) همراه فرزندش امام صادق(ع) در تبعیدگاه خود شام از کاخ هشام بیرون آمده، کمی راه رفتند تا رسیدند به میدان شهر، در آنجا جمعیّت بسیاری جمع شده بودند.
امام باقر(ع) از کسی پرسید: «چه خبر است، این جمعیّت برای چه اینجا جمع شدهاند؟».
او در جواب گفت: «این جمعیّت، کشیشان و عابدان مسیحیان هستند، اینها در سال، یک روز مراسمی دارند، و آن روز همین امروز است، اینها عابد و عالم بزرگی دارند که در عبادتگاه خود بالای این کوه، میباشد، سالی یک بار در چنین روزی جمع میشوند، تا به زیارت آن راهب و عالم بزرگ خود بروند، هم او را زیارت کنند و هم سؤالهای خود را که در طول سال برایشان پیش آمده از او بپرسند، این جمعیّت در اینجا برای همین منظور جمع شدهاند، که به زیارت عابد بزرگ خود بروند، اینها معتقدند که این عابد بزرگ، زمان شاگرد حضرت مسیح را درک کرده است».
امام باقر(ع) فرمود: «اگر مانع نشوند ما هم همراه این جمعیّت به دیدار عابد میرویم».
اتفاقاً کسی مانع نشد، و امام باقر(ع) همراه جمعی به سوی عبادتگاه عابد که در بالای کوه بود حرکت کردند.
امام باقر(ع) سرش را با پارچهای پیچید که کسی او را نشناسد و به صورت ناشناس همراه جمعیّت به کنار عبادتگاه عابد رسیدند.
کشیشان در بیرون عبادتگاه، فرشی انداختند، و سپس عابد بزرگ را از داخل عبادتگاه بیرون آورده و روی آن فرش نشاندند.
عابد به قدری پیر شده بود که قدرت راه رفتن نداشت، اما چشمش زیر ابروان بلند و سفیدش میدرخشید، و حاضران را که در دورش حلقه زده بودند میدید.
جاسوسان به خلیفه، هشام خبر دادند که امام باقر(ع) همراه کشیشان مسیحی به دیدار عابد بزرگ رفته است، هشام مخفیانه شخصی را فرستاد تا آنچه در آنجا رخ داد خبر دهد.
سیمای زیبا و جذاب امام باقر(ع) عابد بزرگ را جذب کرد و عابد در میان این همه حاضران، به امام باقر(ع) رو کرد و گفت:
«آیا شما از مسیحیان هستید و یا از امّت اسلام میباشی؟».
امام باقر(ع) فرمود: «از امّت اسلام هستم».
عابد بزرگ پرسید: «از علمای این امّت هستی یا از بیسوادان این امّت؟».
امام باقر(ع) فرمود: «از بیسوادها نیستم».
عابد و عالم بزرگ مسیحیان، خود را جمع و جور کرد و تمام حواسش متوجّه امام شد و پس از لحظهای فکر، خواست سطح علم و آگاهی امام را بیازماید، چرا که او در همان نگاه اوّل، عظمت مقام امام را دریافته بود، اینک میخواست، این عظمت برای خودش و برای حاضران آشکار گردد، گفت:
«من مسائلی را از تو سؤال کنم یا تو سؤال میکنی؟».
امام باقر(ع) فرمود: «تو سؤال کن، هر چه بپرسی من آماده جواب هستم».
عابد بزرگ رو به جمعیّت حاضر کرد و گفت: «عجیب است که مردی از امّت محمّد این جرأت را دارد و میگوید تو سؤال کن و من آمادگی برای تمام سؤالهای تو را دارم، حال سزاوار است که چند مسئله از او بپرسم».
عابد بزرگ سؤالهای خود را به این ترتیب مطرح کرد:
1. ای بنده خدا بگو بدانم آن ساعتی که نه از شب است و نه از روز، چه ساعتی است؟
امام باقر(ع) فرمود: «آن ساعت از اوّل اذان صبح تا اول طلوع آفتاب است».
عابد بزرگ گفت:
2. اگر آن ساعت نه از شب است و نه از روز، پس چه ساعتی است؟
امام باقر(ع) فرمود: «آن ساعت از ساعتهای بهشت است، در این ساعت بیماران شفا مییابند و گرفتارها از گرفتاری نجات پیدا میکنند، خداوند این ساعت را برای آنان که در فکر روز قیامت و حساب و کتاب الهی هستند، لحظاتی خوش و شیرین قرار داده، و به عکس کوردلان و تیرهبختان از صفای این ساعت محروماند (و در خواب بیخبری و غفلت هستند)».
عابد بزرگ از بیانات شیوا و شیرین امام، قانع شد، بلند گفت: آنچه گفتی صحیح است.
3. اکنون سؤال دیگر من این است بگو بدانم، شما میگویید وقتی که اهل بهشت به بهشت رفتند در بهشت انواع غذاها را که میخورند، دیگر مدفوع و ادرار ندارند، آیا چنین موضوعی در دنیا نظیر دارد؟
امام باقر(ع) فرمود: «آری، نظیر آن در دنیا بچّهای است که در رحم مادر است، آنچه میخورد، جزء بدن او میشود، دیگر مدفوع و ادرار ندارد».
عابد بزرگ گفت: «کاملاً درست گفتی، اکنون باز من سؤال کنم یا تو سؤال میکنی؟».
امام فرمود: «آنچه میخواهی بپرس».
عابد بزرگ به مسیحیان حاضر رو کرد و گفت: «این شخص بسیاری از مسائل را میداند، سپس رو به امام کرد و گفت:
تو گفتی من از علمای اسلام نیستم؟ ولی اکنون معلوم میشود که از علمای اسلام هستی؟»
امام فرمود: «من گفتم از بیسوادان نیستم».
عابد بزرگ گفت:
4. بگو بدانم شما میگویید در بهشت درختی هست به نام درخت طوبی، دارای میوههای گوناگون، هرچه بهشتیان از آن میخورند، از آن چیزی کم نمیشود، آیا چنین موضوعی در دنیا نظیر دارد؟
امام باقر(ع) فرمود: «آری مثل آن در دنیا چراغ است، که هر چه چراغهای دیگر را به وسیله آن روشن میکنند، از او کم نمیشود».[1]
عابد بزرگ که از بسیاریِ علم و اطلاعات امام در تعجّب فرو رفته بود، خود را جمع و جور کرد و با تندی به حاضران گفت: «اکنون یک سؤالی از ایشان بپرسم که حتما نتواند جواب آن را بدهد».
سپس رو به آن حضرت کرد و گفت:
5. به من خبر بده از دو نفر شخصی که از یک مادر در یک ساعت دوقلو به دنیا آمدند و هر دو باهم در یک ساعت مردند، اما یکی از آنها در وقت مردن پنجاه سال داشت، و دیگری صد و پنجاه سال، آنها چه کسانی بودند و قصه آنها چیست؟
امام باقر(ع) فرمود: «این دو نفر، دو برادر بودند بنام عُزیر و عَزره، این دو باهم در یک روز از مادر متولّد شدند و با هم سی سال زندگی کردند، پس از سی سال، روزی عُزیر از دهی عبور کرد دید که آن ده خراب شده و مردم آن مردهاند، وقتی که استخوانهای پوسیده مردم را دید، در فکر و خیال افتاد که چگونه خداوند آن استخوانهای پوسیده را در روز قیامت دوباره برمیگرداند و زنده میکند؟
همین فکر باعث شد که خداوند به او که پیغمبر بود بفهماند که این کار برای خدا آسان است، خداوند در همانجا روح او را قبض کرد، او مرد، بدنش به زمین افتاد و پس از مدّتی استخوانهایش پوسید، صد سال از این جریان گذشت، خداوند او را زنده کرد، و توسط فرشتهای از او پرسید: چقدر خوابیدهای؟
او گفت: یک روز یا چند ساعت؟ فرشته به او گفت: تو اشتباه میکنی تو صد سال است که در اینجا خوابیدهای ...[2]
او به این ترتیب به دنیا برگشت و یقین کرد که معاد و روز قیامت حقّ است آنگاه ۲۰ سال دیگر با برادرش عَزره در این دنیا عمر کرد، سپس در یک روز او و برادرش با هم از دنیا رفتند، در نتیجه عُزیر، پنجاه سال در دنیا عمر کرد و برادرش عَزره صد و پنجاه سال عمر کرد.
6. عابد بزرگ سؤال آخرش را چنین مطرح کرد: «پدر و پسری هر دو زندهاند، اما پسر ۷۰ سال بزرگتر از پدر است، این چگونه میشود؟»
امام باقر(ع) فرمود: این همان «عُزیر پیغمبر است، که وقتی عُزیر در سیسالگی به خواست خدا به مردگان پیوست، در آن وقت همسرش حامله بود، و پسری از او به دنیا آمد، وقتی که عُزیر پس از صد سال زنده شد، در دنیا سی سال عمر کرده بود ولی پسرش صد سال داشت، در نتیجه پسرش، هفتاد سال از پدر بزرگتر بود.
عابد از جوابهای فوری و صحیح امام باقر(ع) آنچنان در تعجّب و فکر فرو رفت که ناگهان حاضران دیدند عابد از هوش رفته است، پس از لحظاتی به هوش آمد و از اصل و نسب امام باقر(ع) سؤال کرد، امام نسب خود را بیان داشت.
عابد بزرگ رو به مسیحیان کرد و گفت: «من تا کنون شخصی را عالمتر از این آقا ندیدهام تا این مرد در شام است، هر سؤال دارید از او بپرسید دیگر سراغ من نیایید و مرا به عبادتگاهم ببرید.»
بعضی نقل میکنند آن عابد قبول اسلام کرد و حاضران نیز به پیروی از او مسلمان شدند، و به این ترتیب امام باقر(ع) در تبعیدگاه خود در یک جلسه، جمعی از کشیشان و روحانیّون بزرگ مسیحی را به اسلام جذب نمود.
روایت شده: وقتی که شب شد، آن عابد و عالم بزرگ مسیحیان به کمک بعضی از مسیحیان به حضور امام باقر(ع) آمد و پس از دیدن معجزاتی از آن حضرت، مسلمان گردید، خبر عجیب مناظره امام باقر(ع) با راهب به هشام و به مردم رسید، و علم و کمال امام باقر(ع) آشکار شد، هشام احساس خطر کرد، جایزهای برای امام فرستاد و او را روانه مدینه کرد، و افرادی را جلوتر فرستاد تا در بین راه با تبلیغات وارونه خود، مردم را از تماس با امام باقر(ع) و پسرش برحذر دارند.
***
نیز روایت شده: جاسوس مخصوص هشام ماجرای ملاقات امام باقر(ع) با راهب را به هشام گزارش داد. بعضی نقل میکنند: هشام از ترس آن که مبادا مردم شام کمکم به عظمت مقام امام باقر(ع) پی ببرند، دستور داد، آن حضرت را زندانی کنند، تا مردم نتوانند با او تماس بگیرند و رفتهرفته نام و یاد او فراموش شود.
ولی پس از مدّتی به هشام خبر دادند که ویژگیهای برجسته امام باعث شده که تمام زندانیان به او گرویده، و همچون پروانهای دور شمع وجودش جذب شدهاند.
هشام برای حفظ ظاهر، صدمهای به امام نرسانید، ولی دستور داد او و پسرش امام صادق(ع) را تحت نظر به مدینه ببرند، حتی به دستور او این تهمت ناجوانمردانه را شایع کردند که امام باقر(ع) یک نفر جادوگر است، و در راه کسی با او تماس نگیرد. سرانجام با توهینهای بسیار نسبت به ساحت مقدّس آن حضرت، او را به مدینه بردند. و هشام برای حاکم مدینه نوشت که آن حضرت را مخفیانه با زهر مسموم کند. سرانجام آن امام بزرگوار به جرم این که حقّ میگفت و با ستمگران مبارزه میکرد و حاضر نبود با طاغوت زمانش سازش کند، به دست جنایتکاران مزدور هشام، مسموم شده و به شهادت میرسد و با شهادت خود، درس استقامت و ایستادگی در برابر طاغوتها و ستمگران را تا سر حدّ شهادت به پیروانش میآموزد، به این که باید برای پاسداری از اسلام، خون داد و با خون گرم خود، درخت اسلام را آبیاری کرد و ستمگران را برای همیشه روسیاه نمود و پوزه مغرور آنها را به خاک مالید.[3]
استقبال مردم مَدْیَنْ از امام باقر(ع)
هنگامی که امام باقر(ع) از شام به سوی مدین (طبق ماجرای داستان قبل) بازمیگشت، هشام فرمان داد، مردم در بین راه، بازارها را به روی امام باقر(ع) و اصحابش ببندند و از رساندن غذا و آب به آنها جلوگیری نمایند و هدف هشام از این فرمان، توهین و سرزنش امام باقر(ع) بود.
آن حضرت و همراهان، سه روز راه رفتند، ولی هیچگونه خوراکی و آشامیدنی به آنها نرسید، تا آن که سر راه خود به شهر «مدین» (همان جا که حضرت شعیب پیغمبر(ع)، در زمان حضرت موسی(ع) در آنجا پیامبر مردم بود) رسیدند، دیدند مردم (به فرمان هشام) دروازه شهر مدین را بستهاند.
اصحاب امام باقر(ع)، از شدّت تشنگی و گرسنگی به امام باقر(ع) شکایت کردند، امام باقر(ع) در آنجا بالای کوهی که شهر مدین و مردمش از بالای آن دیده میشدند رفت و فریاد زد: آهای اهل شهری که مردمش ستمکارند، من باقیمانده عنایات خدا هستم و خداوند (در سوره هود، آیه ۸۶) میفرماید:
«بَقِیتُ اللَّهِ خَیرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ وَ مَا أَنَا عَلَیكُمْ بِحَفِیظٍ»:
«ثوابهای معنوی باقی ماندنی از جانب خدا، برای شما بهتر است، اگر ایمان داشته باشید، و من از عذاب روز قیامت بر شما بیمناکم».
{این گفتار در قرآن، بیانگر سخن حضرت شعیب(ع) به قوم خود در شهر مدین میباشد.}
در میان آن مردم، پیرمردی باوقار، نزد مردم رفت و گفت: «ای قوم! سوگند به خدا، این ندایی که میشنوید مانند ندای شعیب پیغمبر(ع) است، اگر بازارها را به روی صاحب ندا و اصحابش باز نکنید، از بالا و پایین، به بلای عظیم گرفتار خواهید شد، خواهش میکنم، این بار مرا تصدیق کنید، و در آینده مرا تکذیب نمایید، من خواهان خیر و سعادت شما هستم.»
مردم شتاب کردند و بازارها را به روی امام باقر(ع) و اصحابش گشودند، و با استقبال گرم از آن حضرت پذیرایی نمودند.
جاسوسان ماجرای پیام آن پیرمرد را به هشام گزارش دادند، هشام دستور دستگیری او را داد، او را دستگیر کرده و بردند و معلوم نشد که کار او به کجا کشید (ظاهراً او را شهید کردند).
خودآزمایی
1- امام باقر(ع) در پاسخ به سوال عابد مسیحی که پرسید: «دو نفر شخصی که از یک مادر در یک ساعت دوقلو به دنیا آمدند و هر دو باهم در یک ساعت مردند، اما یکی از آنها در وقت مردن پنجاه سال داشت، و دیگری صد و پنجاه سال، آنها چه کسانی بودند و قصه آنها چیست؟» چه پاسخی دادند؟
2- چرا در راه شام به مدینه کسی به امام صادق(ع) نزدیک نمیشد و با ایشان تماس نمیگرفت؟
3- کدام آیه در قرآن، بیانگر سخن حضرت شعیب(ع) به قوم خود در شهر مدین میباشد؟
پینوشتها
[1] . توضیح این که اگر چراغی مثلا آنقدر نفت در آن کردهاند که بنا است ۲۰ ساعت روشن باشد، در این بیست ساعت اگر هزاران چراغ دیگر را از شعله آن روشن کنند، چراغهای دیگر روشن میشود، ولی از او چیزی کم نمیشود، یعنی روشنایی او در همان بیست ساعت ادامه دارد.
[2] . داستان عُزیر در قرآن، سوره بقره، آیه ۲۵۸، آمده است.
[3] . اقتباس از دلائل الامامة طبری شیعی، ص ۱۰۷ و ۱۰۸ - منتخب التواریخ، ص ۴۲۸ و ۴۲۹ - روضة الکافی، ص ۱۲۳.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی