بعد از مرگ عبدالمطلب، سرپرستی پیامبر(ص) به عهدهی عمویش حضرت ابوطالب قرار گرفت، ابوطالب اولاً با عبدالله، پدر پیامبر(ص) هر دو از یک مادر بودند و بدین جهت نسبت به پیامبر(ص) احساس مسئولیت بیشتری میکرد و از سوی دیگر معروف به سخاوت و نیکوکاری بود، به هر حال آن بزرگمرد، یتیم هشت ساله خاندان عبدالمطلب را به خانه آورد و خود و همسرش فاطمه بنت اسد، و فرزندانش علی، و جعفر و عقیل و... با تمام وجود و امکانات در خدمت آن حضرت قرار گرفتند.
در دورانی که پیامبر(ص) در تحت سرپرستی ابوطالب به سر میبردند، ابوطالب تصمیم گرفت همراه با بازرگانان قریش سفری به شام برود و در این سفر برادر زادهاش حضرت محمّد(ص) را که در سن دوازده سالگی بودند همراه خود ببرد در بین راه به محلی به نام «بُصری» رسیدند، در این سرزمین راهبی مسیحی به نام «بُحَیرا» معبدی برای خود ساخته و سالها در آن معبد مشغول عبادت بود و مورد احترام مسیحیان آن حدود نیز بود کاروانهای تجارتی معمولاً در این محل توقفی داشتند و گاهی دیداری از آن راهب مینمودند، این بار وقتی کاروان توقف کرد، راهب مسیحی در جمع کاروانیان، چشمش به برادرزاده ابوطالب افتاده مدتی در او خیره شد و سپس سؤال کرد، این کودک متعلق به کدامیک از شماست؟ گفتند متعلق به ابوطالب است و ابوطالب فرمود برادرزادهی من است، بحیرا گفت: این طفل آیندهی درخشانی دارد این همان پیامبر موعود است که کتابهای آسمانی از نبوت جهانی و حکومت گستردهی او خبر دادهاند، این همان پیامبریست که من نام او و نام پدر و فامیل او را در کتابهای دینی خواندهام و میدانم از کجا طلوع میکند و به چه نحو آئین او در جهان گسترش پیدا میکند ولی بر شما لازم است که او را از چشم یهود پنهان سازید زیرا اگر آنان بفهمند او را میکشند.[1]
حضرت پیامبر(ص) مدّتی از عمر شریف خود را به شبانی گذراندند چنانچه از خود آن حضرت نقل کردهاند که فرمودند: تمام پیامبران پیش از آنکه به مقام نبوت برسند مدتی چوپانی کردند، عرض کردند آیا شما نیز شبانی نمودهاید؟ فرمود بلی من مدّتی گوسفندان اهل مکّه را در سرزمین «قراریط» شبانی میکردم.
غیر از مدّتی که به فرمودهی خود آن حضرت اشتغال به شبانی داشتند، مدتی هم از سوی «خدیجه» که از بازرگانان مهم قریش بود و بعدها به افتخار همسری آن حضرت مفتخر گشت، تجارت مینمودند بدین ترتیب که، چون حضرت محمّد(ص) از همان اوان جوانی معروف به صداقت و امانتداری بودند و هر کس امانت سنگینی داشت به آن بزرگوار میسپرد، خدیجه(س) نیز که دنبال مرد امینی میگشت تا سرمایهی خود را در اختیار او قرار داده برایش تجارت کند، وقتی صداقت و امانتداری آن حضرت را شنید و از سوی دیگر متوجه شد ابوطالب نیز از برادر زادهاش خواسته تا جهت اشتغال به کار و تجارت نزد خدیجه(س) برود، خود خدیجه(س) کسی را به دنبال آن حضرت فرستاد و گفت: چیزی که مرا شیفتهی تو نموده است، همان راستگویی، امانتداری و اخلاق پسندیده تو است، و من حاضرم دو برابر آنچه به دیگران میدادم به تو بدهم و دو غلام خود را همراه تو بفرستم که در تمام مراحل فرمانبردار تو باشند. حضرت پذیرفتند و پس از عقد قرارداد، به عنوان یک تاجر همراه با بازرگانان قریش به شام سفر کردند و در این سفر با سرمایهای که از خدیجه(س) در اختیار آن حضرت بود سود خوبی بهدست آوردند، پس از بازگشت به مکّه، خدیجه(س) که برای بازگشت هر چه زودتر آن حضرت روزشماری میکرد از دیدار حضرتش بسیار خشنود شد و وقتی جریان خرید و فروش و سود حاصله از این سفر را شنید از اقدام خودش بیاندازه مسرور گشت، بالاتر از این آنکه یکی از دو غلام خدیجه(س) که در خدمت حضرت بودند به نام «میسره» رویدادهای واقع شده در سفر و سجایای اخلاقی محمّد(ص) را به تفصیل و با آب و تاب هر چه تمامتر برای خدیجه(س) بیان کرد و اضافه کرد وقتی به سرزمین «بصری» رسیدم محمّد(ص) زیر سایه درختی نشست، راهبی که در معبد بود چشمش که به حضرت افتاد آمد و نام او را از من پرسید، و سپس چنین گفت: این مرد که زیر سایه این درخت نشسته است، همان پیامبریست که در تورات و انجیل دربارهی او بشارتهای فراوانی خواندهام.
خدیجه(س) که از قبل علاقه مند به محمّد(ص) بود با شنیدن سخنان میسره گفت کافی است علاقه مرا به محمّد(ص) دو چندان کردی، برو من تو و همسرت را آزاد کردم و دویست درهم و دو اسب و لباس گرانبهایی در اختیار تو میگذارم، و سپس آنچه از «میسره» شنیده بود برای «ورقۀ بن نوفل» که دانای عرب بود نقل میکند، او میگوید: صاحب این کرامات پیامبر عربی است.
آنچه از فضائل محمّد(ص) امین قریش، در سفر شام برای خدیجه(س) نقل کردند به اضافه مطالب دیگر همچون خوابی که دیده بود و سخنانی که از «ورقـۀ بن نوفل» شنیده بود (که شرح و بیان همهی آن مطالب به درازا میکشد) باعث شد که خدیجه(س) به آن حضرت پیشنهاد ازدواج کرد و گفت: عموزاده، من بر اثر خویشی که میان من و تو برقرار است و آن عظمت و عزتی که میان قوم خودداری و امانت و حسن خلق، و راستگویی که از تو مشهود است، جداً مایلم با تو ازدواج کنم. حضرت به او پاسخ دادند که لازم است عموهای خود را از این کار آگاه سازد و با مشورت آنها این کار انجام دهد.
و بالاخره پس از مشورت با عموها مخصوصاً حضرت ابوطالب و استقبال آنان از این پیشنهاد، مجلس باشکوهی که شخصیّتهای بزرگ قریش در آن شرکت داشتند تشکیل شد. نخست، ابوطالب خطبهای خواند که آغاز آن حمد و ثنای خداست و برادرزادهی خود را چنین معرّفی کرد:
برادرزادهی من، محمّد بن عبدالله(ص) با هر مردی از قریش مقایسه شود بر او برتری دارد، و اگرچه از هرگونه ثروتی محروم است، لکن ثروت سایهایست رفتنی و اصل و نسب چیزی است ماندنی.
چون خطبه ابوطالب تمام شد، «ورقـۀ بن نوفل» که از بستگان خدیجه(س) بود ضمن خطابهای گفت: کسی از قریش، منکر فضل شما نیست، ما از صمیم دل میخواهیم دست به ریسمان شرافت شما بزنیم.[2] عقد ازدواج جاری شد و مهریه چهارصد دینار معین شده و بعضی گفتهاند مهریه بیست شتر بوده است. معروفست که خدیجه(س) هنگام ازدواج 40 ساله بود و 15 سال پیش از عامالفیل، یعنی درست پانزده سال پیش از حضرت محمد(ص) به دنیا آمده بود، وی قبلاً دو شوهر کرده بود که هر دو از دنیا رفته بودند.
خدیجه(س) در خانهی پیامبر(ص) شش فرزند آورد، دو پسر به نام «قاسم» و «عبدالله» و چهار دختر به نامهای «رقیه» و «زینب» و «امّکلثوم» و «فاطمه». پسران آن حضرت قبل از بعثت از دنیا رفتند ولی دخترانش دوران نبوت را درک کردند.[3]
در شمال مکّه کوهی قرار دارد به نام «نور» که، به فاصله نیم ساعت میتوان به قله آن صعود نمود. ظاهر این کوه را تخته سنگهای سیاهی تشکیل میدهد و کوچکترین آثار حیات در آن دیده نمیشود در نقطهی شمالی آن، غاری است به نام غار حرا، که ارتفاع آن بهقدر یک قامت انسان است این غار عبادتگاه محمّد(ص) بود که پیش از رسالت غالباً در آنجا عبادت میکرد. تمام ماه رمضانها را در این نقطه میگذراند، و در غیر این ماه گهگاهی به آنجا پناه میبرد حتی همسر عزیز او میدانست که هر موقع همسرش به خانه نیاید، به طور قطع در غار «حراء» مشغول عبادت است.
در یکی از روزهایی که محمّد(ص) در آن غار مشغول عبادت بود فرشته وحی یعنی «جبرئیل» آمد و اولین آیات قرآن را بر آن حضرت نازل نمود، این آیات همان پنج آیه اول سوره علق است، فرشته وحی با همان هست و قیافهی مخصوص خود فرود آمد و عرض کرد: اِقرَا، یعنی بخوان، پیامبر(ص) فرمودند: ما اَنَا بِقاری یعنی من درس ناخواندهام و تا به حال سابقهی قرائت و از روخوانی ندارم، یا به بیان دیگر حضرت فرمودند: ما اَقرَأ، یعنی چه بخوانم؟ و از کجا بخوانم؟ (زیرا آنچه را فرشته وحی میخواست در طول بیست و سه سال بهتدریج، به صورت ظاهر و به مقتضای زمان و مکان نازل نماید، قبلاً تمامی آنها در سینهی محمّد(ص) ثبت شده و بدین ترتیب سؤال از این است که از کجا بخوانم؟) فرشته وحی سخن خود را دنبال کرده و گفت: بخوان به نام پروردگارت که جهان را آفرید کسی که انسان را از خون بسته خلق کرد، بخوان و پروردگار تو گرامی است، آنکه قلم را تعلیم داد و به آدمی آنچه را که نمیدانست آموخت[4] وآن روز همان روز مبعث بود که بنا به نقل تاریخنویسان روز بیست و پنجم ماه رجب، چهل سال بعد از حادثه عامالفیل است.
پس از این جریان محمّد(ص) از غار حراء به زیر آمد و در حالی که نورپیامبری از چهرهی مبارکش نمایان بود، یکسره به خانهی همسرش خدیجه(س) رفت، خدیجه(س) تا حضرت را مشاهده کرد و چهرهی همسرش را این چنین تابناک دید از حضرت سؤال کرد این چه نوری است در چهرهی شما مشاهده میکنم؟ فرمودند نور پیامبر(ص) است، بلافاصله به پیامبری آن حضرت ایمان آورد و بدین ترتیب اولین نفر از میان زنان که به آن حضرت ایمان آورد خدیجه(س) است. و از میان مردان نیز بنا به فرموده خود آن حضرت و نقل تاریخنویسان اولین کسی که به حضرتش ایمان آورد،[5] علی بن ابیطالب(ع)، عمو زادهی پیامبر(ص) بود، مدتها این سه نفر یعنی پیامبر(ص) و علی(ع) و خدیجه(س) به هیئت اجتماع، خدا را عبادت میکردند و از دیگر مردم کسی با آنان همراه نبود، تاریخنویسان، داستان زیر را از عفیف کندی نقل میکند که گفت:
در روزگار جاهلیّت وارد مکّه شدم و میزبانم «عباس بن عبدالمطلب» بود و ما دو نفر در اطراف «کعبه» بودیم ناگهان دیدم مردی آمد در برابر «کعبه» ایستاد و سپس پسری را دیدم که در طرف راست او ایستاد، چیزی نگذشت زنی را دیدم که آمد در پشت سر آنها قرار گرفت، این سه نفر با هم رکوع و سجود مینمودند، این منظرهی بیسابقه حس کنجکاوی مرا تحریک کرد، از میزبانم «عباس» جریان را پرسیدم، گفت: آن مرد محمّد بن عبدالله(ص) است، و آن پسر، عموزاده او، و زنی که پشت آنهاست همسر محمّد(ص) است، سپس گفت برادر زادهام میگوید: که روزی فرا خواهد رسید که خزانههای «کسری» و «قیصر» را در اختیار خواهد داشت، ولی به خدا سوگند روی زمین کسی پیرو این آئین نیست جز همین سه نفر سپس راوی گوید: آرزو میکنم که ای کاش من چهارمین نفر آنها بودم! [6]
1- چرا ابوطالب نسبت به پیامبر(ص) احساس مسئولیت بیشتری میکرد؟
2- چرا خدیجه(س)، سرمایهی خود را برای تجارت در اختیار حضرت محمد(ص) قرار دادند؟
[1] تاریخ طبری «ابن جریر طبری» ج 1، ص 34ـ33.
[2] من لایحضره الفقیه «شیخ صدوق» ج 3، ص 397.
[3] برخی دانشمندان رقیه و زینب را دختران هاله، خواهر خدیجه
میدانند و بعضی آنها را دختران حجش دانسته و در نتیجه آنها را دختر خوانده پیامبر ذکر کردهاند «بحارالانوار، ج 22، ص 191»
[4] ترجمه 5ـ1 از سوره علق
[5] البته ایمان آوردن امیر المؤمنین علی قبل از ایمان آوردن خدیجهی کبری
بوده است که مؤیدات زیادی دارد از جمله فرمایش ایشان است که فرمودند: «من هفت سال صدا را میشنیدم و نور را میدیدم و پیامبر در آن روز ساکت بود.» «نهجالبلاغه، خطبه قاصعه» و در برخی زیارات خطاب به ایشان آمده است: «تو اولین نفر از اسلام آوران هستی.» «من لایحضره الفقیه، ج 2، ص 592»
[6] أسدالغابة «ابن اثیر» ج 3، ص 414.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله علی تهرانی