بانوی بانوان جهان، حضرت فاطمه(س) از نظر رشد جسمانی به حدّ ازدواج رسیده و برای تشکیل زندگی مستقل با یک همسر همشأن و هم کفو خود آمادگی داشتند. بزرگان عرب از این مطلب با خبر بودند، و هر کدام آنها سعی کردند از تمامی امکانات خود برای جلب نظر پیامبر(ص) و رضایت آن بزرگوار استفاده کنند. غافل از اینکه حضرت فاطمه(س) یک زن معمولی نبودند، بلکه یک انسان فوقالعاده در حدّ عصمت بودند، بنابراین هر مردی شایستگی همسری با آن بزرگوار را نداشت.
خواستگاران یکی پس از دیگری به حضور پیامبر(ص) میرسیدند و از آن حضرت تقاضا میکردند پیام آنها را به فاطمه(س) برساند تا شاید آن بزرگوار یکی از آنها را برگزیند. ولی در برابر خواستههای مکرّر آنان پاسخ پیامبر(ص) این بود که: ازدواج فاطمه(س) باید به فرمان خدا صورت بگیرد و آن بزرگوار با این پوزش تا حدّی پرده از چهره حقیقت برمیداشت. اصحاب پیامبر(ص) فهمیدند که جریان ازدواج فاطمه(س) آنقدر هم سهل نیست که آنان خیال میکردند که هر فردی بتواند بدین شرف مشرف گردد. باتوجه به این نکته اصحاب پیامبر(ص) فکر میکردند تنها شخصی که بتواند در این جهت گام بردارد و تقاضای او مورد قبول پیامبر(ص) قرار گیرد حضرت علی(ع) خواهد بود. برای امتحان علی(ع) را تشویق کردند که از دختر پیامبر(ص) خواستگاری کند. علی(ع) هم از صمیم قلب با این مطلب موافق بود. فقط در پی فرصتی میگشت تا شرایط برای خواستگاری فراهم گردد.
امیر مؤمنان(ع) شخصاً به محضر رسول خدا(ص) شرفیاب گردید، حجب و حیا سراسر بدن او را فراگرفته بود. سر به زیر افکند. گویا میخواهد مطلبی را بگوید، ولی شرم مانع از گفتن آن است پیامبر گرامی اسلام(ص) او را وادار به سخن گفتن کرد. او با اداء چند جمله توانست مقصود خود را بفهماند، این نوع خواستگاری نشانهی اخلاص و صمیمیت است.
پیامبر(ص) تقاضای علی(ع) را اجابت کرد و فرمود شما مقداری صبر کنید تا من این موضوع را با دخترم در میان بگذارم، وقتی مطلب را به دختر خود فرمود، سکوت، سراپای زهرا(س) را فرا گرفت، پیامبر(ص) برخاست و فرمود، «اللهُ اَکبَر سُکوتُها اِقرارُها»، یعنی: «همین که زهرا(س) سکوت کرد این سکوت نشانه قبول کردن است» از سوی دیگر دارایی علی(ع) آن روز جز یک شمشیر و زره چیز دیگری نبود. علی(ع) مأمور شد که زره خود را بفروشد و مقدمات و مخارج عروسی را فراهم آورد. او با کمال صمیمیت زره خود را فروخت و پول آن را خدمت رسول خدا(ص) آورد. پیامبر(ص) مشتی از آن را بدون آنکه بشمارد به بلال داد که برای زهرا(س) مقداری عطر بخرد، و باقیمانده را در اختیار ابیبکر و عمار گذارد، تا از بازار مدینه برای داماد و عروس، لوازم زندگی تهیه کنند. آنان به دستور پیامبر(ص) به بازار رفتند و اشیاء زیر را که در حقیقت جهاز زهرا(س) بود خریداری کردند و به محضر پیامبر(ص) آوردند.
صورت جهیزیه دختر پیامبر(ص):
1ـ پیراهنی که به هفت درّهم خریداری شده بود.
2ـ روسری یا «مقنعه» که قیمت آن یک درهم بود.
3ـ ملافه مشکی که تمام بدن را کفایت نمیکرد.
4ـ یک عدد تخت که از چوب و لیف خرما ساخته بودند.
5ـ دو عدد تشک از کتان مصری که یکی پشمی و دیگری از لیف خرما پر شده بود.
6ـ چهار عدد بالش که دو تای آن از پشم و دو تای دیگر از لیف خرما پر شده بود.
7ـ پرده
8 ـ یک قطعه حصیر به عنوان فرش اطاق
9ـ دستاس، جهت آسیاب آرد کردن گندم
10ـ مشک آب که از پوست ساخته شده بود.
11ـ کاسهی چوبی
12ـ ظرف پوستی برای آب
13ـ کوزه سبز رنگ
14ـ دو سه کوزهی دیگر
15ـ دو بازوبند نقرهای
16ـ یک ظرف مسی
وقتی چشم پیامبر(ص) به جهاز دخترش افتاد فرمود خداوندا زندگی را بر گروهی که بیشتر ظروف آنها از گل «سفال» است مبارک گردان.[1]
مهریه دختر پیامبر(ص) که بعدها «مهر السّنه» نامیده شد، عبارتست از پانصد درهم نقره؛ و این ازدواج برای تمام زن و مرد مسلمان سرمشق است، برای دختران و پسرانی که از بار سنگین مهریه مینالند و گاهی به همین جهت یا به خاطر نداشتن جهیزیه از ازدواج منصرف میشوند.
پس از تهیه جهیزیه، قرار شد گروهی را برای مجلس ولیمه دعوت کنند، حضرت علی(ع) به افتخار همسر گرامی خود ولیمهای ترتیب داد. پس از صرف غذا، رسول گرامی(ص) فاطمه(س) را به حضور خود طلبید، فاطمه(س) در حالی که شرم و حیا سراسر وجود او را فراگرفته بود، شرفیاب محضر پیامبر(ص) گردید. عرق حجب و خجالت از پیشانی او میریخت. وقتی چشم او به پیامبر(ص) افتاد پای او لغزید و نزدیک بود به زمین بخورد. پیامبر(ص) دست دختر گرامی خود را گرفت. آنگاه روبندش را باز کرد، دست عروس را به دست داماد نهاد، و فرمود: یا علی خداوند ازدواج با دختر پیامبر(ص) را بر تو مبارک کند. فاطمه(س) بهترین همسر برای تو است. سپس رو به فاطمه(س) کرد و فرمود: فاطمه بهترین شوهر برای تو علی(ع) است.
در این موقع بنا به گفتهی برخی، به زنان مهاجر و انصار دستور داد که دور شتر حامل حضرت زهرا(س) را بگیرند و به خانه شوهر برسانند. شیرینتر از همه لحظهای بود که داماد و عروس به حجله رفتند، در حالی که هر دو از کثرت شرم به زمین مینگریستند. پیامبر(ص) وارد شد. ظرف آبی به دست گرفت، و به عنوان تفاُل بر سر و بر اطراف بدن دختر پاشید، زیرا آب مایهی حیات است و در حق هر دو دعا فرمود:
پروردگارا این دختر من و محبوبترین مردم نزد من است، پروردگارا، علی(ع) نیز گرامیترین مسلمانان نزد من است خداوندا رشته محبّت آن دو را استوار فرما...[2]
در اینجا برای اداء حق دختر پیامبر(ص) به حدیث زیر توجه کنید...
انس بن مالک میگوید: پیامبر(ص) شش ماه تمام هنگام طلوع فجر از خانه بیرون میآمد و رهسپار مسجد میگشت و مرتب در آن هنگام مقابل در خانه فاطمه(س) میایستاد، و میفرمود:
«اهل بیت من به یاد نماز باشید خداوند میخواهد از شما اهل بیت همه گونه پلیدی را دور کند.[3]»
غزوه اُحُد، در دامنهی کوه اُحُد
سال سوم هجرت حوادث بزرگی را دربرداشت. از جمله چند غزوه که مهمترین آنها غزوه اُحد بود. پس از جنگ بدر و تحمل تلفات و خسارتهای جنگ بدر از سوی قریش، بعد از مدتی صفوان بنامیّه و عکرمه فرزندان ابوجهل به ابوسفیان پیشنهاد کردند چون سران قریش و دلاوران ما در راه حفاظت کاروان تجارتی مکّه کشته شدند، هر فردی که در آن کاروان مالالتجارهای داشته باید مبلغی به عنوان تأمین هزینهی جنگ بپردازد. این پیشنهاد مورد تصویب ابوسفیان واقع شد و فوراً عملی گردید.
عمر و عاص و چند نفر دیگر مأمور شدند که در میان قبیلههای کنانه و ثقیف گردش کنند، و از آنها کمک بگیرند، و دلاوران آنها را با وسائل گوناگون برای نبرد با محمّد(ص) دعوت نمایند، تا بدین ترتیب ارتشی که نفرات آنها چهار هزار نفر بود برای جنگ آماده سازند.
البته این تعداد، شماره مردانی بود که در این نبرد شرکت کردند، ولی برخلاف رسم گذشته عرب که هیچگاه زنان و دختران خود را در جنگ شرکت نمیدادند، در این جنگ تعداد قابل توجهی از زنان را نیز همراه آوردند، نقش زنان در این جنگ طبل زدن و شعر خواندن و تهییج و تشویق مردان برای گرفتن انتقام بود، و از سوی دیگر فلسفهی اصلی شرکت دادن آنان این بود که راه فرار را به روی جنگجویان ببندند زیرا فرار از نبرد، توأم با اسیر گشتن دختران و زنان آنها بود و عنصر با شهامت عرب به این خواری تن در نمیدهد.
گزارش نقشهی قریش به پیامبر(ص)
عباس، عموی پیامبر(ص)، طی یک گزارش مخفیانه با مهر و امضاء خود، پیامبر(ص) را از برنامهی قریش آگاه سخت. قاصد، هنگامی نامه را به آن حضرت رساند که در باغهای خارج شهر مدینه بودند. او پس از عرض ادب، نامه سربسته را به دست حضرت داد پیامبر(ص) نامه را خواند، ولی مضمون آن را به یاران خود نفرمود. (علامه مجلسی از امام صادق(ع) نقل میکند که پیامبر گرامی(ص) خط نمینوشت ولی نامه میخواند.)[4] حضرت پس از مراجعه به شهر، نامه را برای همه خواندند.
ارتش قریش به سوی مدینه حرکت کرد، و در بین راه به محلی به نام ابواء که مادر پیامبر(ص) آمنه، در آنجا دفن شده است، رسید. جوانان سبکسر قریش اصرار ورزیدند که قبر مادر پیامبر(ص) را بشکافند و جسد او را بیرون بیاورند، ولی دوراندیشان آنها این عمل را سخت تقبیح کردند، و افزودند که ممکن است این عمل بعدها مرسوم شود و نسبت به قبرهای مردگان ما چنین کاری را انجام دهند.
پیامبر(ص) شب پنجشنبه پنجم ماه شوال سال سوم هجرت برای کسب خبر انس و یونس فرزندان فضاله را بیرون مدینه فرستاد تا او را از اخبار قریش آگاه سازند. آن دو نفر خبر آوردند که سپاه قریش نزدیک مدینه است، و مرکبهای خود را برای چرا در کشتزارهای مدینه رها کردهاند. از این جهت سران اوس و خزرج شب را با اسلحه در مسجد به سر بردند، تا مبادا قریش با حملهی شبانه آسیب به پیامبر(ص) برسانند، و بدین ترتیب از خانه پیامبر(ص) و دروازههای شهر حفاظت کردند تا روز روشن فرا رسد و تکلیف آنها از نظر تاکتیک جنگی معین گردد.
ارتش قریش هنگامی که به نزدیکی مدینه رسید راه خود را کج کرد و در شمال مدینه در وادی عقیق در دامنهی کوه اُحد مستقر گردید. این نقطه بر اثر نبودن نخلستان و هموار بودن زمین، برای هرگونه فعالیّتهای نظامی آماده بود، نیروهای قریش، عصر روز پنجشنبه پنجم شوال سال سوم هجری در دامنهی کوه اُحد پیاده شدند.
پیامبر(ص) روز جمعه در انجمن بزرگی که افسران و سربازان دلیر ارتش اسلام در آنجا گرد آمده بودند، با ندای رسا فرمود: «اُشیرُوا اِلَیَّ» یعنی نظرات خود را در دفاع از حیثیت و حریم اسلام در برابر دشمنان بیان کنید.
نظرات مسلمانان در دفاع مختلف بود. برخی نظر دادند در مدینه بمانند، و اطراف مدینه را حصار بکشند، وقتی دشمن به شهر حمله کرد آنها از درون دفاع کنند. و برخی دیگر نظر دادند باید از شهر بیرون رفت، و مردانه با دشمن جنگید، طرفدار نظر دوم افرادی همچون حضرت حمزه عموی پیامبر(ص) بودند، حمزه گفت به خدایی که قرآن نازل کرده است امروز غذا نخواهم خورد تا آن که در بیرون شهر با دشمن نبرد کنم. پیامبر(ص) نیز پس از توجه و آگاهی از نظر اکثریت قاطع مسلمانان، سرانجام شیوهی دوم را انتخاب فرمودند.
حرکت پیامبر(ص)
پیامبر(ص) پس از تعیین شیوهی دفاع، وارد خانه شد، زره پوشیدند، و شمشیر حمایل کردند و سپری به پشت انداختند و کمانی به شانه آویختند، و نیزهای در دست از خانه بیرون آمدند. مسلمانان از دیدن این منظره سخت تکان خوردند، و سعی کردند هر چه زودتر به پیروی از آن بزرگوار لباس رزم پوشند و آمادهی حرکت شوند. پیامبر(ص) نماز جمعه را خواندند، و با لشگری که بالغ بر هزار نفر بود، مدینه را به قصد احد ترک نمودند. نوجوانان مدینه با شور و شوق زیاد به پیامبر(ص) فشار آوردند که به آنان اجازه شرکت در جنگ بدهند، ولی چون سنّ آنان مناسب نبود حضرت نپذیرفتند. تنها دو نفر از آنها، با اینکه سنّشان کمتر از پانزده سال بود ولی در تیراندازی مهارت داشتند، از پیامبر(ص) اجازه شرکت در نبرد پیدا کردند.
صحنه میدان اُحد یکی از زیباترین صحنههای جانبازی و فداکاری در راه حق و مراکز عشق به حقیقت و ایثار و از خودگذشتگی است. خاطرات آموزنده مسلمانان در این جنگ بسیار شگفتانگیز و پرجاذبه است. اینک به برخی از آن خاطرات اشاره میکنیم.
1ـ عمر و بن جموحِ قد خمیدهای که یک پای او قبلاً آسیب دیده بود، چهار جوان نیرومند خود را روانهی میدان نبرد کرد، در عین حال با همهی ناتوانی و ضعف، خودش نیز تصمیم گرفت در صحنهی احد شرکت کند. نزدیکان وی با این تصمیم مخالفت کردند، به این دلیل که قوانین نظامی اسلام هرگونه تکلیف را از دوش او برداشته است. ولی سخنان آنان پیرمرد را قانع نساخت، و شخصاً خدمت پیامبر(ص) رسید. عرض کرد: خویشانم مرا از شرکت در جهاد بازمیدارند، ولی من آرزوی شهادت دارم. میخواهم به سوی بهشت پرواز کنم. پیامبر(ص) در پاسخ فرمود: خدا تو را معذور شمرده و تکلیفی متوجهات نیست، او اصرار کرد و التماس نمود. پیامبر(ص) در حالی که بستگانش او را احاطه کرده بودند، رو به خویشان وی کرد، و فرمود: مانع نشوید تا در راه اسلام شربت شهادت بنوشد. او خانه را ترک کرد در حالی که موقع بیرون آمدن میگفت: خدایا توفیق ده در راه تو کشته شوم و به سوی خانهام باز نگردان.[5]
2ـ حنظله، فرزند ابو عامر، پدرش از دشمنان پیامبر(ص) و پایهگذار مسجد ضرار است که در بیان حوادث سال نهم هجرت به جریان آن اشاره خواهد شد و در جنگ احد جزء لشگر کفر و ارتش قریش است. اما حنظله، جوان بیست و چهار سالهی مسلمان، با اینکه پدرش در لشگر مقابل آمادهی نبرد با مسلمانان بود، خودش جزء سربازان آماده به خدمت سپاه اسلام است. ولی همان روزی که قرار بود سپاه اسلام حرکت کند، روزی بود که حنظله میبایست با دختر عبدالله ابی که از بزرگان قبیلهی اوس بود ازدواج کند، و ناچار بود که مراسم زفاف را همان شب انجام دهد. به حضور پیامبر اسلام(ص) مشرف شد، تا از آن حضرت اجازه بگیرد که شب در مدینه بماند و فردا صبح اول وقت خود را در صحنهی نبرد اُحد به ارتش اسلام معرّفی کند.
به فرمودهی مرحوم مجلسی آیه زیر دربارهی وی نازل گردیده است:[6]
«افراد با ایمان کسانی هستند که به خداوند و پیامبر او ایمان آورده اند. هنگامی که برای کار عمومی با او (پیامبر) اجتماع کنند، تا از او اجازه نگیرند از او جدا نمیشوند.
کسانی که از تو (پیامبر) اجازه میگیرند افرادی هستند که برای کار عمومی با او (پیامبر) اجتماع کنند، تا از او اجازه نگیرند از او جدا نمیشوند. کسانی که از تو (پیامبر) اجازه میگیرند افرادی هستند که به خداوند و رسول او ایمان آوردهاند. هرگاه «مؤمنی» برای کارهای خصوصی اجازه گرفت، به هر کس که خواستی اجازه بده.[7]»
پیامبر(ص) یک شب برای انجام مراسم عروسی به او اجازه داد. بامداد آن روز، حنظله به دلیل نبودن آب پیش از آن که غسل جنابت کند، به سوی میدان شتافت. وقتی خواست از در منزل بیرون آید، اشک در دیدگان نوعروس که یک شب بیشتر از ازدواجش نگذشته بود، حلقه زد. دست در گردن شوهر خود افکند و درخواست نمود چند دقیقه صبر کند، او چهار نفر مرد که روی داشتن عذر در مدینه مانده بودند را گواه گرفت، که دیشب مراسم عروسی او انجام شده است. حنظله از منزل بیرون رفت، عروس رو به آن چهار نفر نمود و گفت دیشب در خواب دیدم که آسمان شکافت، و شوهرم داخل آن گردید، و سپس شکاف به هم آمد. من از این رؤیا احساس میکنم که شوهرم به شهادت خواهد رسید.
از سوی دیگر حنظله وارد سپاه شد، در گیرودار جنگ و هنگام داغ شدن نبرد حنظله در برابر حملهی مشرکین از پا درآمد، و نقش بر زمین شد. پیامبر گرامی(ص) فرمود: من مشاهده کردم که فرشتگان، حنظله را غسل میدادند، و بدین جهت او را غسیل الملائکه میگفتند.
شخصیّت حنظله چنان بود که ابوسفیان سردمدار سپاه کفر فریاد زد که اگر مسلمانان در جنگ بدر پسر مرا که نامش «حنظله» بود کشتند، من در جنگ اُحد نیز حنظله مسلمانان را کشتم.
صفآرایی دو لشگر
صبح روز هفتم شوال سال سوم هجرت، نیروهای اسلام در برابر نیروی مهاجم و متجاوز قریش صفآرایی کردند. ارتش اسلام نقطهای را اردوگاه قرار داد که از پشت سر به یک مانع طبیعی یعنی کوه اُحد محدود میگشت، ولی در وسط کوه اُحد شکاف و بریدگی خاصی وجود داشت که احتمال میرفت دشمن کوه اُحد را دور بزند و از وسط آن شکاف از پشت اردوگاه مسلمین حمله کند.
پیامبر(ص) برای پیشگیری از این خطر، دو دسته تیرانداز را روی تپهای مستقر ساخت، و به فرمانده آنها عبدالله بن جبیر چنین فرمود:
شما با پرتاب کردن تیر، دشمن را برانید، نگذارید از پشت سر وارد جبهه گردند، و ما را غافلگیر سازند. ما در نبرد خواه غالب باشیم یا مغلوب، شما این نقطه را خالی مگذارید.[8]
و سپس به تنظیم صفوف پرداخت. و در حالی که پیاده راه میرفت صفوف را منظم میکرد و جایگاه هر افسری را معیّن مینمود. دستهای را مقدم و گروهی را مؤخر میساخت. او به قدری در تنظیم صفوف دقت میکرد که هرگاه شانه سربازی جلوتر بود فوراً او را به عقب میبرد.
نبرد آغاز میشود
جنگ به وسیله ابو عامر، که از فراریان مدینه بود آغاز گردید او از قبیلهی اوس بود که بر اثر مخالفت با اسلام از مدینه به مکّه پناهنده شده بود، و پانزده نفر از اوسیان نیز با او همراه بودند. ابو عامر تصور میکرد که اگر اوسیان او را ببینند دست از یاری پیامبر(ص) برمیدارند از این رو در این راه پیشقدم شد. ولی وقتی با مسلمانان روبرو گردید با طعن و بدگویی ایشان مواجه شد، و پس از جنگ مختصری از جبهه دوری گزید.
از شیوههای قریش در این جنگ همراه آوردن زنان و دختران بود، که در صحنهی نبرد با آوازخوانی و عشوهگری تلاش میکردند سربازان و جنگجویان را در نبرد با مسلمین بیشتر تحریک نمایند. به این عنوان که حتماً پس از پیروزی آنها را کامروا خواهند نمود. ولی چیزی نگذشت که در پرتو جانبازی سرداران رشید اسلام مانند علی(ع) وحمزه و ابودجانه و زبیر و... لشگر قریش اسلحه و غنائم خود را زمین نهاده و با فضاحت عجیبی پا به فرار گزاردند، و افتخاری بر افتخارات سربازان اسلام افزوده شد.
ما در تشریح اوضاع جغرافیایی اُحد این نکته را یادآوری نمودیم که در وسط کوه اُحد شکاف و بریدگی خاصی قرار داشت، و پیامبر(ص) نگهبانی درّهی پشت جبهه را به پنجاه نفر تیرانداز به ریاست عبدالله جبیر سپرد، و به فرمانده آنها دستور داده بود که با پرتاب کردن تیر از عبور دشمن از شکاف کوه جلوگیری کنند، و هیچگاه این نقطه را خالی نگذارند، خواه مغلوب شدند و خواه غالب.
در آن لحظه که ارتش قریش سلاح و متاع خود را در میدان به زمین گزارد و برای حفظ جان خود فراری شد، گروه انگشتشماری از سرداران ارتش اسلام، که بیعت خود را براساس بذل جان نهاده بودند، به تعقیب دشمن در خارج از میدان نبرد پرداختند. اما بیشتر مسلمانان از تعقیب دشمن صرفنظر کردند، و سلاح به زمین نهادند و به جمعآوری غنائم پرداختند. نگهبانان درّهی پشت جبهه نیز با خود گفتند. توقف ما در اینجا بیفایده است. ما نیز باید در گردآوری غنائم شرکت کنیم. فرمانده آنها گفت: رسول خدا(ص) دستور داده است که ما از این جا حرکت نکنیم خواه ارتش اسلام فاتح باشد یا مغلوب. ولی چهل نفر از آن جمعیت در برابر فرمانده مقاومت به خرج دادند و گفتند منظور پیامبر(ص) نگهبانی درّه در حال جنگ بوده و حالا جنگ تمام شده و توقف ما بیثمر است. و تنها ده نفر در آنجا باقی ماندند.
از سوی دیگر خالد بن ولید و عکرمـۀ بن ابی جهل از فرماندهان شجاع سپاه دشمن، که نقش کلیدی این درّه را در پیروزی مسلمانان میدانستند با اینکه شکست خورده بودند ولی به فکر جبران شکست بودند که ناگهان با خالی شدن درّه روبرو شدند. تعداد کمی از سربازان خود را مسلّح نمودند و از آن درّه از پشت به مسلمانان حمله کردند. ده سربازی که نگهبان درّه بودند کشته شدند، و دشمن از طریق درّه با ارتش اسلام روبرو شد، مسلمانانی که جنگ را تمام شده فرض کرده و سلاحها را زمین گذاشته بودند، به محاصره سربازان خالد درآمدند، خالد بلافاصله ارتش شکست خورده قریش را که در حال فرار بودند، برای همکاری دعوت نمود. چیزی نگذشت که ارتش قریش به میدان بازگشتند، و از پیش رو و پشت سر سربازان اسلام را احاطه کردند و مجدداً نبرد میان آنان آغاز شد.
هرج و مرج بیسابقه و شگفتآوری در ارتش اسلام به وجود آمد. مسلمانان چاره ندیدند جز اینکه به صورت دستههای پراکنده، به دفاع بپردازند. ولی چون رشته فرماندهی از هم گسیخته شده بود، سربازان اسلام نتوانستند در این دفاع موفقیّتی به دست آورند. بلکه تلفات سنگینی بر آنان وارد آمد، و چند سرباز مسلمان نیز بدون توجه به دست سایر سربازان مسلمان کشته شدند.
از سوی دیگر، یکی از رزمندگان قریش یا به احتمال اینکه پیامبر(ص) کشته شده و یا به خاطر تضعیف روحیه مسلمانان، فریاد زد:
«اَلا قَدْ قُتِلَ مُحَمَّدٌ اَلا قَدْ قُتِلَ مُحَمَّدٌ» «یعنی توجه کنید، محمّد کشته شد.»
این خبر نادرست، همزمان هم در تقویت روحیه دشمن و هم در تضعیف روحیه سپاه اسلام، کاملاً مؤثر بود. به طوری که عده زیادی از سربازان اسلام پا به فرار گذاشتند، و صحنه نبرد را خالی کردند.
ابن هشام، سیره نویس بزرگ اسلامی، چنین مینویسد: انس به نضر، عموی انس بن مالک میگوید: موقعی که ارتش اسلام تحت فشار قرار گرفت و خبر مرگ پیامبر(ص) در میدان منتشر گردید، بیشتر مسلمانان به فکر جان خود افتادند، و هر کس به گوشهای پناه برد. او میگوید: دیدم دستهای از مهاجر و انصار، که میان آنها عمر بن خطاب و طلحـۀ بن عبیدالله بود، در گوشهای نشستهاند و به فکر خود هستند. من با لحن اعتراضآمیزی به آنها گفتم: چرا اینجا نشستهاید؟ در جواب گفتند: پیامبر(ص) کشته شده است، دیگر نبرد فایده ندارد، من به آنها گفتم اگر پیامبر(ص) کشته شده است، دیگر زندگی سودی ندارد برخیزید در آن راهی که او کشته شده شما نیز شهید شوید.[9]
ابن هشام میگوید: انس پس از این گفتگو میگوید دیدم که سخنانم در آنها تأثیر ندارد؛ خودم دست به سلاح بردم، و صمیمانه مشغول نبرد شدم. ابن هشام میگوید: انس در این نبرد هفتاد زخم برداشت، و جنازه او را جز خواهر او کسی دیگر نشناخت. گروهی از مسلمان به قدری افسرده بودند که برای نجات خود نقشه میکشیدند تا به عبدالله ابی متوسل گردند تا او از ابوسفیان برای آنها امان بگیرد.[10]
ماجرای فرار مسلمانان در جنگ اُحد و سرزنش آنان از سوی خداوند متعال در ضمن آیات قرآن و همچنین نکوهش برخی از مسلمانان نسبت به آنها و نقل قسمتهایی از تاریخ در این زمینه به درازا میکشد و ما در این مختصر به گوشهای از آن اشاره کردیم.
گرچه فرار مسلمانان مایهی تأثر و از سوی دیگر موجب شکست ارتش اسلام گردید. اما از سوی دیگر فداکاری و پایداری برخی از مسلمانان، چهره تاریخ بشریت را آبرو داد. از جمله، در میان آن فرار و ذلّت، به پایداری سردار رشیدی برمیخوریم که 26 بهار از عمر او گذشته بود و از طفولیت خود تا وفات پیامبر(ص) همراه آن حضرت بود و لحظهای از یاری او دست بر نداشت. این سردار رشید و فداکار واقعی مولای متقیان امیر مؤمنان حضرت علی(ع) است که صفحات تاریخ، خدمات و فداکاریهای او را در ترویج اسلام و دفاع از حریم آیین توحید ضبط نموده است.
اساساً این پیروزی مجدد در جنگ اُحد، بسان پیروزی نخستین، به وسیله رشادتها و از خودگرفتگیهای آن مرد فداکار انجام گرفت. زیرا علّت فرار ارتش، در آغاز نبرد این بود که پرچمداران آنها یکی پس از دیگری با شمشیر علی(ع) کشته شدند، در نتیجه رعب و ترس زیادی در دل ارتش قریش افتاد که توان پایداری را از آنها سلب نمود. ما اجمالی از فداکاریهای آن حضرت را از کتابهای تاریخنویسان معروف در اینجا نقل میکنیم:
ابن اثیر در تاریخ خود مینویسد: وجود پیامبر(ص) از هر طرف مورد هجوم دستههایی از ارتش قریش قرار گرفت، هر دستهای که به آن حضرت حمله میآورد، علی(ع) به فرمان پیامبر(ص) به آنها حمله میکرد، و با کشتن برخی موجبات تفرق آنها را فراهم میساخت. این جریان چند بار در اُحد تکرار شد. در برابر این فداکاری امین وحی نازل شد و فداکاری علی(ع) را نزد پیامبر(ص) ستود، و گفت: این نهایت فداکاریست که این سردار از خود نشان میدهد. رسول خدا(ص) امین وحی را تصدیق کرد، و فرمود: من از علی(ع) و او از من است. سپس ندایی در میدان شنیده شد، که مضمون آن دو جمله زیر بود:
«لاسَیفَ إِلاّ ذُوالفَقار، لافَتی إِلاّ عَلی.» [11]
«یعنی شمشیر خدمتگزاری جز ذوالفقار (شمشیر علی بن ابیطالب(ع)) نیست، و جوانمردی جز علی(ع) نیست.»
ابن ابی الحدید، جریان را با شرح بیشتری نقل میکند و میگوید: دستههایی که برای کشتن پیامبر(ص) هجوم میآوردند دسته پنجاه نفری بودند، و علی(ع) در حالی که پیاده بود آنها را متفرق میساخت، سپس جریان نزول جبرئیل را نقل میکند و میگوید: علاوه بر اینکه این مطلب از نظر تاریخ مسلّم است، من در برخی از نسخههای کتاب غزوات محمّد بن اسحاق فرود آمدن جبرئیل را دیدهام و حتی روزی از استاد خود عبدالوهاب سکینه از صحّت آن پرسیدم، او گفت: صحیح است. من به او گفتم: چرا این خبر صحیح را مؤلفان صحاح شش گانه ننوشتهاند؟ او در پاسخ گفت: خیلی از روایات صحیح داریم که نویسندگان صحاح از درج آن غفلت ورزیدهاند.
خود امیر المؤمنین(ع) در سخنرانی مشروحی که برای رأس الیهود در محضر گروهی از یاران خود نمود، به فداکاری خود در جنگ احد چنین اشاره میفرماید:
«... هنگامی که ارتش قریش به سوی ما حمله آوردند، انصار و مهاجر راه خانه خود را گرفتند و من با هفتاد زخم از وجود آن حضرت دفاع کردم، سپس آن حضرت قبا را کنار زد و دست روی مواضع زخم که نشانههای آنها باقی بود کشید.[12]»
ما اعتراف میکنیم که نتوانستیم خدمات حضرت علی(ع) را به گونهای که در کتابهای شیعه و سنّی نوشته شده در این صفحات نقل کنیم، ولی از مطالعه روایات و اخباری که در این باره وارد شده به دست میآید هیچکس مانند آن حضرت در جنگ اُحد ثبات قدم نداشته است.
پس از امیر المؤمنین(ع) سردار دیگری که از حریم پیامبر اکرم(ص) در این جنگ کاملاً دفاع نمود ابودجانه بود، او خود را سپر پیامبر(ص) قرار داد و تیرها بر پشت او مینشست. این گونه وجود پیامبر(ص) را از اینکه هدف تیر قرار گیرد حراست میکرد.
بعضی از تاریخ نویسان دربارهی ابودجانه چنین مینویسند:
هنگامی که پیامبر(ص) و علی(ع) در محاصره مشرکان قرار گرفتند، چشم پیامبر(ص) به ابودجانه افتاد. و فرمود: ابودجانه، من بیعت خود را از تو برداشتم، اما علی(ع) از من و من از او هستم. ابودجانه زار زار گریه کرد، گفت: به کجا روم؟ به سوی همسرم روم که خواهد مُرد، به خانهام روم که خراب میشود، به سوی ثروت و مال خود بروم که نابود خواهد شد، به سوی اجل گریزم که خواهد رسید.
وقتی چشم پیامبر(ص) به قطرات اشکی که از دیدگان ابودجانه میریخت افتاد، اجازه مبارزه داد، و او و علی(ع) وجود پیامبر(ص) را از حملات سرسختانهی قریش حفظ کردند.[13]
حمزۀ بن عبدالمطلب، عموی پیامبر(ص) از شجاعان عرب و از افسران به نام اسلام بود، و در جنگ اُحد با تمام توان خود از پیامبر(ص) و اسلام دفاع کرد، او کسی بود که با قدرت هر چه تمامتر پیامبر(ص) را در لحظات حسّاس در مکّه از شرّ بتپرستان حفظ کرده و در انجمن بزرگ قریش به جبران توهین و اذیتی که ابوجهل درباره پیامبر(ص) انجام داده بود، سر ابوجهل را شکست، کسی را قدرت مقاومت با او نبود.
او سردار رشید و جانباری بود که در جنگ بدر قهرمان رشید قریش «شبیه» را از پای درآورد، و گروهی را مجروح کرد و عدهای را به جهنم فرستاد.
هند همسر ابوسفیان دختر عتبه کینهی حمزه را به دل داشت او تصمیم داشت که به هر قیمتی که باشد انتقام پدرش را از مسلمانان بگیرد. وحشی قهرمان حبشی، که غلام جبیر بن مطعم بود و عموی جبیر نیز در جنگ بدر کشته شده بود، از طرف هند مأمور بود با به کاربردن حیله و مکر یکی از سه نفر «پیامبر(ص)، علی(ع) و حمزه» را برای گرفتن انتقام خون پدر از پای درآورد، قهرمان حبشی در پاسخ گفت: من هرگز به محمّد(ص) نمیتوانم دسترسی پیدا کنم زیرا یاران او از همه کس به او نزدیکترند. علی(ع) نیز در میدان نبرد فوقالعاده بیدار است. ولی خشم و غضب حمزه در جنگ به قدری زیاد است که در موقع نبرد متوجه اطراف خود نمیشود، شاید بتوانم او را از طریق حیله و اغفال از پای درآورم. هند به همین اندازه راضی شد و قول داد که اگر در این راه موفق شود او را آزاد کند.
غلام حبشی میگوید: روز اُحد در مرحلهی پیروزی قریش من به دنبال حمزه بودم. او بسان شیری غرّان، به قلب سپاه حمله میبرد، و هر کس میرسید بیجانش میساخت، من خود را پشت درختها و سنگها پنهان کردم، به طوری که او مرا نمیدید، و در حالی که گرم نبرد بود از کمین درآمدم، و حربهی خود را همانند حبشیها به سوی او افکندم. حربه به تهیگاه او نشست، و از میان دو پای او درآمد، او خواست به سوی من حمله کند، ولی از شدّت درد نتوانست، و به همان حالت ماند تا روح از بدنش جدا شد. سپس با کمال احتیاط به سوی وی رفتم، حربه خود را درآورده و به لشگرگاه قریش برگشتم، و به انتظار آزادی نشستم.
پس از جنگ اُحد من مدتها در مکّه میزیستم تا آنکه مسلمانان، مکّه را فتح کردند من به سوی طائف فرار کردم، چیزی نگذشت تا آنکه شعاع قدرت اسلام تا آن حدود کشیده شد، شنیده بودم که هر کس به هر اندازه مجرم باشد، اگر به آیین اسلام بگرود، پیامبر(ص) از تقصیر او میگذرد. من در حالی که شهادتین را بر زبان جاری میساختم، خود را خدمت پیامبر(ص) رساندم دیده پیامبر(ص) بر من افتاد، فرمود تو همان وحشی حبشی هستی؟ عرض کردم بلی، فرمود: چگونه حمزه را کشتی؟ من عین جریان را نقل کردم. پیامبر(ص) متأثر شد و فرمود: تا زندهای روی تو را نبینم زیرا مصیبت جانگداز عمویم به دست تو انجام گرفته است.[14]
امّ عامر یکی از فداکاران جنگ اُحد بود. با اینکه جهاد ابتدایی برای زنان در اسلام حرام است، ولی گاهی برخی از بانوان تجربه دیده برای کمک به جنگاوران اسلام همراه آنان از مدینه بیرون میآمدند. و با سیراب کردن تشنگان و شستن لباسهای سربازان و بستن زخم مجروحان به پیروزی مسلمانان کمک میکردند.
امّ عامر، که نام وی نسیبه است، میگوید: من برای رساندن آب به سربازان اسلام در اُحد شرکت کردم، تا آنجا که دیدم نسیم فتح به سوی مسلمانان وزید. اما چیزی نگذشت که یک مرتبه ورق برگشت مسلمانان، شکست خورده پا به فرار گذاردند و جان پیامبر(ص) در معرض خطر قرار گرفت. وظیفهی خود دیدم از آن حضرت دفاع کنم، مشک آب را به زمین گذاشتم، و با شمشیری که به دست آورده بودم، از حملات دشمن میکاستم، و گاهی تیراندازی میکردم. او اضافه میکند: در آن هنگام که مردم پشت به دشمن کرده فرار میکردند، چشم پیامبر(ص) به یک نفر افتاد که در حال فرار بود، فرمود: اکنون که فرار میکنی سپر خود را بینداز. او سپر خود را انداخت، و من آن سپر را برداشته استفاده کردم. ناگاه متوجه شدم مردی از میان دشمنان متوجه پیامبر(ص) شده و با شمشیر برهنه قصد جان آن حضرت را دارد من و مصعب او را از حرکت باز داشتیم. او برای عقب زدن من ضربتی بر شانهام زد. با اینکه من چند ضربه بر او زدم ولی ضربهی من در او تأثیر نداشت، چون دو زره روی هم پوشیده بود، ولی ضربهی او تا یک سال اثرش در بدن من باقی بود. پیامبر(ص) متوجه شدند که خون از شانهام فوران میکند، فوراً یکی از پسرانم را صدا زدند، و فرمودند: زخم مادرت را ببند او زخم مرا بست، و من دو مرتبه مشغول دفاع شدم. در این بین متوجه شدم که یکی از پسرانم زخم برداشت از پارچههایی که برای زخم مجروحان آورده بودم استفاده کردم، زخم پسرم را بستم، و چون وجود پیامبر(ص) در آستانهی خطر بود، رو به فرزندم کردم و گفتم: پسرم برخیز و مشغول کارزار باش.
رسول اکرم(ص) از شهامت و رشادت این زن فداکار سخت در شگفت بود و وقتی چشمش به ضارب پسر وی افتاد، فوراً به نسیبه فرمود: ضارب فرزندت این مرد است. مادر دل سوخته که همچون پروانه گرد وجود پیامبر(ص) میگشت مثل شیر نر به آن مرد حمله برد، و شمشیری به ساق او زد که او را نقش زمین ساخت. این بار تعجب پیامبر(ص) بیشتر شد، به طوری که از شدت تعجب خندیدند، تا حدی که دندانهای عقب آن حضرت آشکار شد، و فرمود: قصاص فرزند خود را گرفتی. این زن در برابر آن همه فداکاریها از پیامبر(ص) خواست که دعا کند خدا او را در بهشت ملازم حضرتش قرار دهد. پیامبر(ص) در حق وی دعا کرد، و فرمود: خدایا اینها را در بهشت رفیق من قرار بده.
منظرهی دفاع این بانو به قدری برای پیامبر(ص) مایهی خرسندی بود که دربارهی او فرمود: «لِمقامِ نَسیبَـۀِ بِنتِ کَعبٍ اَلیومُ خَیرٌ مِن فُلانٍ وَ فُلانٍ». موقعیت این بانوی فداکار امروز از فلانی و فلانی بالاتر است. ابن ابی الحدید مینویسد: راوی حدیث نسبت به پیامبر(ص) خیانت ورزیده است، زیرا صریحاً نام آن دو نفر را که پیامبر(ص) اسم آنها را برده، ذکر نکرده است.[15]
آتش جنگ خاموش شد، و طرفین از یکدیگر فاصله گرفتند. مسلمانان بیش از سه برابر قریش کشته داده بودند، و میبایست هر چه زودتر اجساد عزیزان خود را به خاک بسپارند. اما زنان قریش پیش از آنکه مسلمانان به دفن کشتگان برسند دست به جنایات بزرگی زده بودند. جنایاتی که در تاریخ بشریت کم نظیر است. آنان برای اینکه بیشتر انتقام گرفته باشند، اعضاء و گوش و بینی مسلمانانی که روی خاک افتاده بودند بریده و از میان آنها همسر ابوسفیان از اعضاء بدن مسلمانان برای خود گردنبند و گوشواره ترتیب داد. شکم سردار فداکار اسلام حضرت حمزه را پاره کرده و جگر او را در آورد و آن را به دندان تکه پاره کرد.
این عمل به قدری ننگین و زشت بود که ابوسفیان گفت من از این عمل تبری میجویم، و چنین دستوری نداده بودم، ولی خیلی هم ناراحت نیستم. این کردار زشت باعث شد که این زن در میان مسلمانان به هند جگرخوار معروف شد وقتی پیامبر(ص) در میان کشتگان چشمش به وضع رقّتبار حمزه افتاد، فوقالعاده منقلب و از این جنایت دشمن خشمگین شد، به طوری که فرمود: این خشم و غضبی که اکنون در خود احساس میکنم در زندگانی من بیسابقه است.
تاریخنویسان میگویند: مسلمانان عهد کردند (و گاهی خود پیامبر(ص) را نیز اضافه میکنند) که اگر بر مشرکان دست یابند همین معامله را با کشتههای آنها انجام دهند، و آنان به جای یکی، سی نفر از آنها را مُثـْلِه «یعنی گوش و بینی بریده» سازند. ولی چیزی نگذشت که آیهای به این مضمون نازل شد: اگر تصمیم دارید که آنها را مجازات کنید، در مجازات خود میانهرو باشید و از حدّ اعتدال بیرون نروید و اگر صبر کنید برای بردباران بهتر است.[16]
خواهر حمزه، صفیه، اصرار داشت که جنازه برادر را ببیند. ولی فرزند او زیبر از آمدن مادر به دستور رسول خدا(ص) جلوگیری نمود. صفیه به فرزند خود گفت: شنیدهام برادرم را مثله کردهاند. به خدا سوگند که اگر بر بالین او بیایم اظهار ناراحتی نخواهم کرد، و این مصیبت را در راه خدا خواهم پذیرفت.
این بانوی تربیت یافته با کمال وقار به بالین برادر آمد، نماز بر او خواند و در حق او طلب آمرزش نمود و بازگشت. سپس پیامبر(ص) برای شهدا نماز خواند و آن ها را دفن نمودند.[17]
خاطرات هیجانانگیز یک زن با ایمان
بانویی از قبیله بنی دینار که شوهر و پدر و برادر خود را از دست داده بود در میان گروهی از زنان نشسته اشک میریخت، و زنان دیگر نوحهسرایی میکردند. ناگهان پیامبر(ص) از کنار این زنان عبور کردند. وقتی این بانوی داغدیده متوجه پیامبر(ص) شد بیاختیار تمام مصائب را فراموش کرد و از صمیم قلب ندایی در داد که انقلابی بر پا نمود. عرض کرد ای رسول خدا(ص) تمام ناگواریها و مصیبتها در راه تو آسان است، شما زنده بمانید، هر فاجعهای برای ما وارد شود ما آن را کوچک میشماریم، و نادیده میگیریم. [18]
نمونهای دیگر از زنان فداکار
در مدینه چنین انتشار یافته بود که پیامبر(ص) در صحنه جنگ اُحد کشته شده است. بستگان پیامبر(ص) برای یافتن خبر صحیح از حال ایشان رهسپار احد بودند، در بین راه به بانویی برخوردند که مهار شتری را در دست داشت و به مدینه میرفت. از او پرسیدند: اگر از اُحد میآیی چه خبر از پیامبر(ص) داری؟ او در پاسخ مثل اینکه کوچکترین مصیبتی متوجه وی نشده با قیافه باز به آنها گفت: خبر خوشی دارم، و آن اینکه پیامبر(ص) زنده و سالم است، و در برابر این نعمت بزرگ تمام مصائب کوچک و ناچیز است.
خبر دیگر اینکه، خداوند کافران را در حالی که مملو از خشم و غضب بودند برگردانید. سپس از او پرسیدند که این جنازهها که بر شتر بار کردهای از کیست؟ گفت همگی مربوط به خود من است یکی شوهرم، دیگری فرزندم، سومی برادرم؛ آنها را برای دفن به مدینه میبرم.
او در حالی که مهار شتر را به سوی مدینه میکشید، متوجه شد شتر به زحمت راه میرود. یکی از همسران پیامبر(ص) گفت: لابد بار شتر سنگین است. در پاسخ گفت: نه، این شتر بسیار نیرومند است، و میتواند بار دو شتر را بردارد، و از طرفی هر وقت روی شتر را به سوی اُحُد برمیگردانم این حیوان به آسانی میرود، ولی هر وقت روی آن را به سمت مدینه مینمایم به زحمت کشیده میشود، و زانو به زمین میزند. این خانم تصمیم گرفت به احد برگردد و پیامبر(ص) را از جریان آگاه سازد وقتی با آن حضرت روبرو شد و مطلب را به عرض رسانید، پیامبر(ص) فرمودند، هنگامی که شوهرت (که نام او عمرو بن جموح است) به سوی میدان میرفت از خدا چه خواست؟ عرض کرد: شوهرم رو به درگاه خدا کرد، و گفت: خداوندا مرا به خانهام باز نگردان. پیامبر(ص) فرمود: دعای شوهرت مستجاب شد، خداوند نمیخواهد این جنازه به سوی خانه عمرو برگردد. و تو باید هر سه جنازه را در اُحد به خاک بسپاری، و بدان که این سه نفر در عالم دیگر نیز با هم خواهند بود. هند همسر عمرو در حالی که اشک از گوشه چشمانش میریخت از پیامبر(ص) درخواست کرد که از خداوند بخواهد که او نیز پیش آنها باشد.[19]
پیامبر(ص) وارد خانهی خود شدند، دیدگان دختر عزیز او، فاطمه(س) به چهرهی مجروح پدر افتاد، اشک از چشمانش سرازیر شد. بلافاصله مقداری آب آورد تا خونهای چهرهی پدر را شستشو دهد، امیر مؤمنان(ع) آب میریخت و زهرا(س) خونهای اطراف را میشست ولی چون زخم عمیق بود خون متوقف نمیشد. ناچار قطعه حصیری را سوزانیدند و خاکستر آن را روی زخمها ریختند، تا خون زخمها بند آمد.[20]
شبی که مسلمانان پس از حادثهی اُحد در خانههای خود آرمیدند، شب حسّاسی بود، از هر خانهای صدای شیون بلند بود، منافقان و یهودیان داخل مدینه از این جریان خوشحال بودند. بیم آن میرفت که از این وضع موجود استفاده کنند، و عواطف مسلمانان داغدیده را علیه برنامههای پیامبر(ص) تحریک نمایند و شورشی ایجاد کنند. بدین جهت لازم بود پیامبر(ص) آنها را بترساند و به آنها بفهماند مسلمانان دچار تزلزل نگردیدهاند.
پیامبر(ص) از سوی خداوند مأمور شد که فردای همان شب دشمن را تعقیب کند. بلافاصله، دستور داد در تمام نقاط شهر اعلام کنند، کسانی که دیروز در احد بودهاند فردا باید برای تعقیب دشمن آماده شوند؛ و کسانی که در احد شرکت نداشتهاند حق ندارند در این برنامه با ما شرکت ورزند.
ندای منادی پیامبر(ص) به گوش جوانی از قبیلهی بنی عبدالاشهل رسید. او در حالی که با برادر خود با بدن مجروح در رختخواب افتاده بود، این ندا به طوری او را تکان داد، که با آن که یک اسب سواری داشتند و حرکت برای آنها از جهانی مشکل بود، با این حال به یکدیگر گفتند: هرگز سزاوار نیست پیامبر(ص) به سوی جهاد برود و ما از او عقب بمانیم. این دو برادر مرکب خود را به نوبت سوار میشدند تا خود را به سربازان اسلام رسانیدند.[21]
پیامبر(ص) ابن امّ مکتوم را جانشین خود در مدینه قرار داد، و در حمراء الاسد که هشت میلی مدینه است، موضع گرفت. معبد خزاعی که رئیس قبیله خزاعه، با این که مشرک بود به پیامبر(ص) تسلیت گفت، و سپس به منظور خدمت به پیامبر(ص) از حمراء الاسد عازم روحاء مرکز ارتش قریش شد و با ابوسفیان ملاقات کرد، و چنین دریافت کرد که ابوسفیان تصمیم گرفته به سوی مدینه برگردد، و باقیماندهی قدرت مسلمانان را از بین ببرد. معبد او را از مراجعت منصرف ساخت و گفت: هان ای ابوسفیان، محمّد اکنون در حمراء الاسد است و با سربازان بیشتر از مدینه خارج شده و آنهایی که دیروز در نبرد شرکت نکرده بودند، امروز در رکاب ایشان هستند. ابوسفیان من چهرههایی را دیدم که از شدّت غیظ و خشم افروخته شده و تاکنون در عمرم چنین قیافههایی را ندیدهام و مسلمانان از بیانضباطی دیروز سخت پشیمانند. او به قدری از قدرت ظاهری و عظمت روحی و روانی مسلمانان سخت گفت، که ابوسفیان را از تصمیم خود منصرف ساخت.
پیامبر(ص) با یاران خود، سر شب در «حمراء الاسد» ماند و دستور داد در تمام نقاط بیابان آتش روشن کنند تا دشمن تصور کند که قدرت و نیروهای جنگندهی آنها بیش از آن مقدار است که در اُحد دیده بودند.
از سوی دیگر در ارتش قریش، صفوان امیّه به ابوسفیان گفت، مسلمانان خشمگین و زخم خوردهاند تصور میکنم که به همین مقدار اکتفا کنیم و راه مکّه را پیش بگیریم.
سرانجام نبرد اُحد با تقدیم هفتاد یا هفتاد و چهار و به قولی هشتاد و یک شهید پایان گرفت، در حالی که کشته شدگان قریش از بیست و دو نفر تجاوز نکرد، این پیشآمد ناگوار به خاطر بیانضباطی نگهبانان شکاف درّه بود که مشروح آن را خواندید.[22]
بدین ترتیب جنگ اُحد که روز شنبه هفتم شوال سال سوم هجرت رخ داد به ضمیمهی حادثهی حمراء الاسد که آن نیز تا روز جمعه همان هفته ادامه داشت، در روز چهاردهم شوال همان سال پایان پذیرفت.
از حوادث سال سوم هجرت، تولد نخستین گوهر تابناک امامت، حضرت امام مجتبی حسن بن علی(ع) است، که در نیمهی ماه رمضان سال سوم دیده به جهان گشودند.
ولادت آن بزرگوار مراسم خاصی داشت که در تاریخ نقل شده است، و ما برای رعایت اختصار از نقل آن صرفنظر میکنیم.[23]
ازدواج پیامبر(ص) با زینب
یکی از حوادث جنجالانگیز زندگی پیامبر(ص) ازدواج با زینب دختر جَحَش دختر عمه پیامبر(ص) بود. این ازدواج مقدماتی دارد، و همچون دیگر ازدواجها آن حضرت هدفی خاص غیر از مسأله زناشویی داشت. این بار ازدواج پیامبر(ص) به خاطر از بین بردن یکی از خرافات حاکم بر جامعهی وقت بود.
اصل جریان از این قرار است:
در زمان جاهلیت، غارتگران بیابانگرد عرب کودکی را از قافلهای ربوده و در بازار عُکاظْ به عنوان غلام فروخته بودند، و حکیم بن حزام او را برای عمه خود خدیجه(س) خرید، وی نیز پس از ازدواج او را به محمّد(ص) بخشیده بود.
اخلاق نیک و عواطف والای پیامبر(ص) باعث شد که این جوان چنان شیفتهی پیامبر(ص) شد که حتی آنگاه که پدرش برای پیدا کردن فرزند خود وارد مکّه گردید و از محمّد(ص) خواست که او را آزاد سازد تا همراه پدرش به خانوادهاش برگردد، حاضر نشد؛ و حضور پیامبر(ص) را بر تمام خانوادهاش ترجیح داد. سرانجام پیامبر(ص) او را آزاد گذاشت که اگر بخواهد برگردد و اگر بخواهد بماند.
این جوان که نامش در تاریخ زید است و قرآن کریم هم او را به همین نام خوانده است، نه تنها شیفتهی پیامبر(ص) بود که پیامبر(ص) هم از صمیم دل او را دوست میداشتند. تا آنجا که او را به فرزندی برگزیدند و مردم او را به جای زید پسر حارثه زید فرزند محمّد(ص) میخواندند. و حضرت برای رسمی شدن این موضوع روزی دست زید را گرفتند و خطاب به قریش فرمودند: این فرزند من است و ما از یکدیگر ارث میبریم. [24] این علاقهی قلبی همچنان باقی بود، تا اینکه زید در جنگ موته شهید شد و پیامبر(ص) از مرگ او همچون مرگ فرزندش متأثر گردید.
زمانی که زید به سن ازدواج رسید، پیامبر(ص) دختر عمه خود را که زینب نام داشت و نوهی عبدالمطلب بود به ازدواج زید، غلام سابق خود در آورد، تا ضمن این ازدواج، عملاً فاصلههای موهوم طبقاتی را از میان بردارد و تنها ملاک فضیلت و برتری را به فرمودهی قرآن کریم، تقوی معرفی فرماید. با اینکه زینب و برادرش در آغاز امر به این ازدواج راضی نبودند، ولی چون آیهای در این مورد نازل شد که خداوند میفرماید:
«هیچ مرد و زن مؤمنی، در صورتی که خدا و پیامبر دربارهی او تصمیمی گرفتند اختیاری از خود ندارند و هر کس فرمان خدا و پیامبرش را مخالفت کند در گمراهی آشکار است.[25]»
زینب و برادرش به این ازدواج رضایت دادند، و در نتیجه اشراف زاده قریش به ازدواج غلام محمّد(ص) درآمد. ولی پس از مدتی که از این ازدواج گذشت، زید و همسرش توافق اخلاقی نداشتند و بالاخره این ناسازگاری منجر به طلاق و جدایی شد.
در میان عرب رسم بود، که پسر خوانده از هر جهت حکم فرزند داشت، یعنی حتی در مورد ازدواج، اگر با دختری ازدواج میکرد، آن دختر به پدر خواندهی شوهرش محرم میشد و اگر چنانچه ازدواج به طلاق کشیده میشد باز برای همیشه آن خانم به پدر خوانده شوهرش محرم بود و نمیتوانست با او ازدواج کند. همانطوری که در مورد فرزند واقعی مطلب این طور است. یعنی عروس به پدر شوهرش برای همیشه حتی اگر شوهرش بمیرد یا از او جدا شود، محرم خواهد بود.
معلوم است این رسم، رسم غلطی است و پیامبر(ص) که باید با تمام رسوم غلط مبارزه کند، در این مورد نیز مأموریت مبارزه داشت.
اصولاً یکی از فرقهای انبیا و دیگر رهبران اجتماع این است که، رهبران دیگر سعی میکنند به هر شکلی که ممکن باشد مردم را به سوی خود جذب کنند، و در این راستا تلاش میکنند حتی از راه احترام گذاشتن به سنّتهای اجتماعی و تسلیم آنها شدن مردم را متوجه خود سازند، اگرچه آن سنّت را نادرست و آن پدیده محترم اجتماعی را از هر جهت زیانآور بدانند. ولی پیامبران به عکس آنها حرکت میکنند. آنها موجشکن هستند. اگر چنانچه با پدیدهی غلطی برخورد کنند با آن مبارزه میکنند، اگرچه آن پدیده کاملاً مورد احترام مردم باشد. به همین دلیل است که در تاریخ زندگی انبیا مشاهده میکنیم، معمولاً مردم زمان آنها در آغاز با پیامبران مبارزه میکردند و تسلیم آنها نمیشدند، و بعدها که رشد پیدا میکردند و ارزش کار پیامبران را درک میکردند، آنها که فهم و شعورشان بالا بود جذب انبیاء میشدند به طوری که تا آخرین رمق و نیز در پیروی از آنها مقاومت میکردند. در این مورد نیز پیامبر(ص) از سوی خداوند مأموریت یافت. عملاً با این رسم غلط مبارزه کند، بدین ترتیب که با همسر سابق پسر خواندهاش ازدواج کند. زیرا این سنّت غلط چنان در اجتماع آن روز ریشه پیدا کرده بود، که تنها با جعل قانون از بیان برداشته نمیشد و نیازمند به یک حرکت جدی و برنامهی عملی بود در حدی که هیچکس نتواند خردهگیری کند و برای همه کس قابل پذیرش باشد. قرآن در این زمینه میفرماید:
«هنگامی که زید زینب را طلاق داد، او را به ازدواج تو در آوردیم، تا برای افراد با ایمان دربارهی همسران پسر خوانده خود هنگامی که آنها را طلاق میدهند محدودیتی نباشد».[26]
این ازدواج، علاوه بر اینکه یک سنّت غلطی را کوبید. بزرگترین مظهر برای مساوات و برابری قرار گرفت زیرا رهبر عالیقدر اسلام با بانوئی ازدواج کرد که در گذشته همسر آزاد شدهی او بود و در دنیای آن روز چنین ازدواجی، مخالف با شئون اجتماع به شمار میرفت و به همین جهت موجی از اعتراض و انتقاد از جانب منافقان و کوتاه فکران پدید آورد در همه جا به عنوان یک کار نادرست میگفتند که محمّد(ص) با همسر پسر خواندهی خود ازدواج کرده است خداوند برای مبارزهی با این افکار، آیهی زیر را فرو فرستاد:
«محمّد یکی از مردان شما نیست، او سمتی جز اینکه رسول خدا و خاتم پیامبران است ندارد و خداوند از همه چیز آگاه است».[27]
قرآن تنها به این اکتفا نکرد، بلکه پیامبر خود را که در اجرای فرمان خدا، شجاع و بیباک بود با آیههای 38 و 39 سورهی احزاب مورد ستایش قرار داد خلاصهی این دو آیه اینست که: محمّد بسان سایر پیامبران است که پیامهای خدا را میرساند و در اطاعت فرمان خدا از هیچکس نمیترسد.
1ـ چرا ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) برای همه سرمشق است؟
2ـ چرا در غزوه اُحُد، کفار از زنان و دختران نیز استفاده کردند؟
3ـ نتیجه شورای نظامی درباره جنگ اُحُد چه بود؟
4ـ چرا حنظله را غسیل الملائکه نام نهادهاند؟
5ـ جنگ اُحُد توسط چه کسی و با چه هدفی آغاز شد؟
6ـ چگونه سپاه اسلام در جنگ اُحُد شکست خورد؟
7ـ حضرت علی(ع) در جنگ اُحُد چه فداکاریهایی انجام دادند؟
8ـ چگونه حضرت حمزه به شهادت رسید؟
9ـ یکی از تفاوتهای اساسی انبیاء با دیگر رهبران اجتماع چیست؟
10ـ چرا ازدواج پیامبر(ص) با زینب جنجال برانگیز بود؟
پی نوشتها:
[1] - کشف الغمّۀ «اربلی» ج 1، ص 359ـ353.
[2] - امالی «شیخ طوسی»، ص 43.
[3] - شواهد التنزیل «حاکم حسکانی»، ج 2، ص 18 .
[4] - بحارالانوار «مجلسی»، ج 20، ص 111.
[5] - سیره حلبیة «ابوالفرج حلبی»، ج 2، ص 329.
[6]- بحارالانوار «مجلسی» ج 20، ص 57.
[7]- سوره نور آیه 62.
[8] - البدایـۀ و النهایـۀ «ابنکثیر»، ج 4، ص 14.
[9] - سیره ابن هشام، ج 2، ص 83 .
[10] - الکامل «ابن اثیر» ج 2، ص 109.
[11] - الکامل «ابن اثیر»، ج 2، ص 107.
[12] - شرح نهجالبلاغه «ابن ابی الحدید»، ج 14، ص 251.
[13] - تاریخ التواریخ «محمد نقی سپهر» ج 1، ص 357.
[14] - سیره نبویة «ابن هشام» ج 2، ص 72.
[15] - شرح نهجالبلاغه، ابن ابی الحدید، ج 14 صفحه 256.
[16] - سوره نحل آیه 126.
[17] - بحارالانوار «مجلسی» ج 20، ص 131.
[18]- سیره حلبیۀ «ابوالفرج حلبی»، ج 2، ص 342.
[19] - المغازی، «واقدی»، ج 1، ص 265.
[20] - کشف الغمـّۀ «اربلی»، ج 1، ص 189.
[21] - بحارالانوار، «مجلسی» ج 20، ص 39.
[22] - طبقات الکبری «ابن سعد»، ج 2، ص 49.
[23] - امامی «شیخ صدوق»، ص 134.
[24] - أسد الغابـۀ «ابن اثیر»، ج 2، ص 130.
[25] - سوره احزاب آیه 36.
[26] - سوره احزاب آیه 37 و 38.
[27] - سوره احزاب آیه 40