داستانهای آموزنده| ۸
امام زمان (عج) به صابونی اجازه دیدار نداد
مرد صالح و خیراندیشی در «بصره» عطاری میکرد؛ وی داستان عجیبی دارد که از زبان خودش میشنویم:
عطّار: روزی در مغازه نشسته بودم، دو نفر برای خرید سدر و کافور به در دکّان من آمدند. از گفتار و سیمای آنان چنین دریافتم که اهل بصره نیستند و از شخصیّتهای بزرگوار میباشند. از حال و دیار آنان پرسیدم، آنها کتمان نمودند. من هر چه اصرار میکردم آنان از پاسخ دادن طفره میرفتند. سرانجام آن دو نفر را قسم به حضرت رسول دادم که خود را معرّفی کنند. چون دیدند من دستبردار نیستم گفتند: «ما از ملازمان و چاکران درگاه مبارک حضرت ولیعصر حجّة بن الحسن العسکری(ع) هستیم، شخصی از نوکران آن درگاه با عظمت از دنیا رفته است صاحب آن ناحیه ما را مأمور کرد که از تو سدر و کافور خریداری کنیم.»
فهمیدم که آنها از یاران آن حضرت هستند، بیاختیار به دست و پای ایشان افتادم و تضرّع و زاری کردم که حتماً باید مرا به آن حضرت برسانید.
یاران حضرت: مشرّف شدن به حضور آن سرور منوط به اجازه اوست!
عطّار: مرا به نزدیک آن جناب ببرید اگر اجازه داد زهی سعادت وگرنه که هیچ! آنان از اقدام به این کار خودداری کردند، ولی چون دیدند من با کمال پافشاری دستبردار نیستم به من رحم کرده و منّت گذاشتند و درخواست مرا اجابت نمودند. بسیار خوشحال شدم. با شتاب تمام سدر و کافور را به آنها داده، در مغازه را بستم و به دنبال آنها روانه شدم تا به ساحل دریای عمان رسیدیم.
آن دو نفر بدون احتیاج به کشتی روی آب روانه شدند، من ترسیدم که غرق شوم، ایستادم. آنان متوجّه من شدند و گفتند: «مترس! خدا را به حضرت حجّت(عج) قسم بده، و رهسپار شو!» من چنین کردم و بر روی آب، مانند زمین خشک به دنبال آنها ره سپردم.
در وسطهای دریا بودیم، دیدم ابرها پشت سر هم درآمده و هوا صورت بارانی گرفت و شروع به باریدن کرد، اتفاقاً من در همان روز صابون پخته بودم و بر پشتبام مغازه گذاشته بودم تا به وسیله تابش آفتاب خشک شود همین که باران را دیدم به خیال صابونها افتادم و پریشانخاطر شدم، به محض این خیال مادّی، ناگهان پاهایم در آب فرو رفت. به کمک هنر شناوری به دست و پا و تضرّع افتادم، آن دو نفر به من توجّه کرده و عجز و ذلّت مرا مشاهده نمودند، بیدرنگ به عقب برگشته، دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند.
گفتند: این پیشامد، اثر آن خاطره صابون بود؛ بار دیگر خدا را به حضرت حجّت(عج) قسم ده، تا تو را در آب حفظ کند! من نیز استغاثه نموده و چنین کردم مثل بار اول، روی آب با آنان رهسپار شدم وقتی که به ساحل دریا رسیدیم، خیمه و چادری را دیدم که همانند «شجره طور» نور از آن ساطع و آن فضا را روشن کرده بود.
همراهان: «تمام مقصود در میان این پرده است.»
با هم به راه خود ادامه دادیم تا نزدیک چادر رسیدیم. یکی از همراهان، پیشتر رفت تا برای من اجازه ورود بگیرد. چادر را خوب می دیدم و سخن آن بزرگوار را می شنیدم ولی وجود نازنینش را نمی دیدم. آن شخص درباره مشرّف شدن من به حضور مبارکش اجازه خواست.
آن جناب فرمود: «رُدُّوهُ فَانَّهُ رَجُلٍ صَابُونِی: به او اجازه ندهید و او را در عداد خدمه این درگاه ملک پاسبان نشمرید، زیرا او مردی صابون دوست و مادّی است.»؛ یعنی او هنوز دل را از تعلّقات دنیای دنی خالی نکرده و لیاقت حضور در این درگاه را ندارد.
عطّار میگوید: «چون چنین شنیدم، ناامید برگشتم و دندان طمع از دیدار آن والاگهر کشیدم و دانستم که وقتی ممکن است به زیارت آن جناب برسم که دلم از آلودگیها زدوده و صاف گردد.»[1]
مثال و نتیجه اختلاف
پیامبر فرمود: «اگر گروهی سوار کشتی شده باشند و در دریا مسافرت نمایند چنانچه در وسط دریا، کشتی با تلاطم و امواج شکننده آب دریا برخورد کند و در این موقعیّت حسّاس اگر یکی از سرنشینان کشتی به سوراخ کردن کشتی پردازد، دیگران بیایند و به او بگویند چرا کشتی را سوراخ میکند؟ با عمل تو ما هم غرق شده و نابود میشویم، او در جواب بگوید: «من همینجا را که بر آن نشستهام و مخصوص من است، سوراخ میکنم، به شما مربوط نیست.» (چقدر دور از عقل و فکر حرف زده است!!) و چنانچه او را رها کنند و از کار ناشایست او ممانعت ننمایند، کشتی در هم میشکند و سرنشینان آن غرق میشوند.[2]
شخصی هم که از مرز اتحاد بیرون رود و موجب نفاق باشد، مثل او مانند آن شخص میباشد چرا که موجب قطع شیرازه اجتماع انسانها میگردد. اجتماع، همانند حلقههای زنجیر به همپیوسته، و همانند نخ تسبیح است.
پیشوایان و دانشمندان و متفکّرین برای مجسّم کردن نتیجه اتحاد مثالهایی زدهاند که ما برای مراعات اختصار، داستان شنیدنی زیر را از دیوان مثنوی نقل میکنیم:
سه نفر رفیق با یکدیگر در راهی عبور میکردند تا به باغی رسیدند و سرزده وارد باغ شدند. باغبان آمد و مشاهده کرد که سه نفر بیگانه یکی عالم، دیگری سیّد، سوّمی صوفی در باغ هستند. با خود گفت چه خوب است با طرح نقشهای اینها را از باغ بیرون کنم (مثلی معروف است: تفرقه بیانداز و حکومت کن، یا آب را گلآلود کن و ماهی بگیر و در عربی «فَرِّق تَسد») باغبان از این مثل استفاده نموده، نزدیک آنها آمد و سلام کرد، پس از تعارفات، به صوفی گفت: «برو از آن اتاق برای این آقایان فرشی بیاور!» صوفی رفت که فرش بیاورد. باغبان رو به آن دو نفر نموده و گفت: «این جناب آقا فقيه و عالم است و آن آقا هم سیّد و اولاد پیغمبر، ولی این صوفی کیست که با شما دو نفر همراه است؟ او را از این باغ بیرون کنید، و شما دو نفر یک هفته در این باغ مهمان من باشید.» آن دو راضی به خروج صوفی شدند.
باغبان، چوبی به دست گرفت و با ضربات پیدرپی، صوفی را بیرون کرد، صوفی در این هنگام به رفقای خود میگفت:
آنچه را خوردم، شما را خوردنی است/ اینچنین ضربت، سزای هر دنی است
هر که تنها ماند از یاران خود/ اینچنین آید بر او را جمله بُد
چون باغبان صوفی را بیرون کرد، برگشت به سیّد دستور داد که برو یک فرش از آن اتاق بیاور و به غلام هم بگو که نان و کباب غاز را حاضر کند. چون سیّد رفت، باغبان به فقیه گفت:
«تو عالم هستی و رهبری ما به دست تو است، اما این سیّد کیست که ادعای بیجا میکند و خود را به پیغمبر و آل آن حضرت بسته و مانند دزدان وارد باغ مردم میشود؟ گفت و گفت تا سرانجام فقیه را راضی کرد که سیّد را خارج کند. وقتی که سیّد آمد آهسته او را بیرون کرد. سپس نزد فقیه آمد، با ضربات چوب سر و کلّهاش را شکست و او را نیز بیرون کرد. در آن وقت زبان حال فقیه این بود:
من سزاوارم به این و صد چنین/ تا چرا ببریدم از یاران به کین؟
هلاكت حسود
مرد عربی بر معتصم (یکی از خلفاء عباسی) وارد شد. معتصم، به عرب بسیار احترام کرد و او را از نزدیکان و درباریان خود قرارداد. وزیر معتصم، در میان آتش حسد میسوخت که چرا این مرد عرب بیابانی آنقدر مقرّب دربار معتصم شده است (به گفته سقراط: آدم حسود از چاقی دیگران لاغر میشود) با خود گفت: به هر وسیلهای هست، باید نقشه قتل او را بکشم.
لذا شروع کرد به عرب احترام کردن و اظهار ارادت و علاقه نمودن، تا یک روزی با کمال محبّت، وی را به عنوان مهمان خصوصی، دعوت به خانه خود کرد، دستور داد غذا را حاضر کردند و با اشاره قبلی، به آشپز دستور داده بود که سیر زیاد در میان غذا بریزد.
هنگامی که مرد عرب، از غذا خورد و سیر شد، وزیر به او گفت: امروز نزد امیر (معتصم) نرو؛ زیرا از دهان تو بوی سیر میآید، و امیر از آن ناراحت میشود.
سپس وزیر به حضور معتصم شتافت و او را به خلوت خواند و گفت: «آن مرد عرب، به مردم گفته است که دهان معتصم، بوی بد میدهد.» معتصم از این گزارش بسیار ناراحت شد. بیدرنگ عرب را خواست. هنگامی که مرد عرب، وارد بر معتصم شد، آستینش را به دهان گرفت، تا بوی سیر به مشام امیر مسلمانان نرسد.
معتصم از این که دید مرد عرب جلو بینی خود را گرفته است، درک کرد که گزارش وزیر، درست بوده است. نامهای برای یکی از مأمورینش فرستاد و مهر کرد. در آن نامه نوشته بود: هنگامی که نامه به دست تو رسید، بدون تأخير، نامهرسان را به قتل برسان.»
نامه را به مرد عرب داد و گفت: «این نامه را به فلانی برسان، و زود جوابش را بیاور!» مرد عرب اطاعت کرد، نامه را گرفت و از حضور معتصم بیرون آمد. هنوز از قصر بیرون نیامده بود که نزدیک در، با وزیر ملاقات کرد. وزیر گفت: «به کجا رهسپار هستی؟» در جواب گفت: نامهای از امیر مؤمنان به سوی یکی از مأمورینش میبرم.» وزیر با خود گفت: گویا امیر، توسّط این نامه، انعام بسیاری را به او واگذار کرده است. لذا گفت: «ای مرد عرب! میخواهی تو را راحت کنم و نامه تو را من به هدف برسانم؟ و دو هزار دینار به تو بدهم؟» عرب در جواب گفت: «تو سرور و صاحباختیار هستی، هر چه دستور دهی اطاعت میکنم.»
وزیر نامه را گرفت و دو هزار دینار به او داد و سوار بر مرکب تندرو شد و با شتاب خود را به آن کسی که معتصم به او نامه نوشته بود رساند. همین که آن مأمور نامه را خواند، بدون سخن، فرمان داد: «گردن این شخص را بزنید!» گردن وزیر را زدند و او را کشتند.
خدای تخم حسود از جهان براندازد/ اگر حسود نباشد جهان گلستان است
بعد از چند روزی، معتصم از حال مرد عرب و وزیر، جویا شد. به او گفتند: «مدّتی است، وزیر ناپیداست و مرد عرب در شهر میباشد.» معتصم از این پیشامد تعجّب کرد. دستور داد مرد عرب را احضار کردند، وی حاضر شد. معتصم احوال او را پرسید، مرد عرب ماجرای خود را از اوّل تا آخر برای وزیر بیان کرد.
معتصم گفت: «عجبا! آتش حسد دامنگیر وزیر شد، و خدا او را کشت.» از مرد عرب بسیار خوشش آمد، لباس وزارت را به او پوشانید و او را وزیر خود قرارداد.[3]«مَنْ حَفَرَ بِئْراً لِأَخِيهِ سَقَطَ فِيهِ: هر کس برای برادر مؤمنش، چاهی بکند، خودش در آن چاه میافتد.»[4]
پینوشتها
[1] . دارالسلام عراقی، ص ۱۷۲ (با توضیحات لازم).
[2] . تفسير ابوالفتوح رازی، ذیل آیه وَلتَكُن مِنكُم أمَّة ...... (آل عمران – ۱۰۴)
[3] . الدين في قصص، ج ۱، ص ۴۵ - این داستان با اندکی تفاوت در جوامع الحکایات محمّد عوفی، داستان ۱۵۳ آمده است.
[4] . بحار، ج ۷۸، ص ۲۰۴
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی