امام جواد(ع) در دوران امامت| ۳
احترام علی بن جعفر به امام جواد(ع)
عالم بزرگ کُلَینی(ره) از محمّدبن حسنبن عماد، روایت میکند که گفت: من در حضور «علیبن جعفر» (عموی امام رضا(ع))[1] در مدینه نشسته بودم، دو سال بود که در مسجد رسول خدا(ص) نزد او میرفتم و احادیثی را که از برادرش امام کاظم(ع) شنیده بود، میفرمود و من مینوشتم، (و شاگرد او بودم) در این هنگام ناگاه دیدم ابوجعفر (حضرت جواد(ع) در سنین کودکی) در مسجد رسول خدا(ص) بر او وارد شد، علیبن جعفر [با آن سنّ و سال] تا حضرت جواد(ع) را دید، شتابان برخاست با پای برهنه و بدون ردا، بهسوی حضرت جواد(ع) رفت و دست او را بوسید، و احترام شایان به او نمود، حضرت جواد(ع) به او فرمود: «ای عمو! بنشین، خدا تو را رحمت کند.»
علیبن جعفر گفت: «ای آقای من، چگونه بنشینم، با اینکه تو ایستادهای؟»
هنگامی که علیبن جعفر(ع) به مجلس درس خود بازگشت، اصحاب و شاگردانش، او را سرزنش کردند و به او گفتند: «تو عموی پدر او (حضرت جواد) هستی، در عین حال اینگونه در برابر او کوچکی میکنی (و دستش را میبوسی) و ...؟»
علیبن جعفر گفت: ساکت باشید، آنگاه ریش خود را به دست گرفت و گفت:
«اِذا کانَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ لَمْ یُؤَهِّلْ هذا الشَّیْبَةَ، وَ اَهَّلَ هذَا الْفَتی، وَ وَضَعَهُ حَیْثُ وَضَعَهُ، اُنْکِرُ فَضْلَهُ، نَعُوذُ بِاللهِ مِمّا تَقُولُونَ بَلْ اَنَا لَهُ عَبْدٌ:
«اگر خداوند این ریش سفید را شایسته (امامت) ندانست، و این نوجوان را شایسته دانست و به او چنین مقامی داد، من فضیلت او را انکار کنم؟ پناه به خدا از سخن شما، من بندهی او هستم.»[2]
نیز روایت شده: روزی علیبن جعفر، در نزد حضرت جواد(ع) بود، در آن هنگام طبیب، برای رگ زدن نزد حضرت جواد(ع) آمد، علیبن جعفر برخاست و به حضرت جواد(ع) گفت: «ای آقای من! بگذار طبیب اوّل رگ مرا بشکافد، بعد رگ تو را، تا تیزی آهن (نُشتر) را قبل از تو من احساس کنم.»
سپس حضرت جواد(ع) برخاست تا برود، علیبن جعفر جلوتر برخاست و کفشهای آن حضرت را جفت کرد.[3]
بزرگمنشی امام جواد(ع) در کودکی
طبیعی است که کودک خردسال دارای روحیّهی کودکی است، به اسباب بازی و بازیهای کودکانه بیشتر از کارهای دیگر علاقه دارد، تا چه رسد به کارهای عظیم فرهنگی و علمی، حضرت جواد(ع) در همان سالهای کودکی، روحیّهای بزرگ داشت، و دارای افکار بلند و تعلیمات ارجمند بود، و روشن بود که خداوند به او در همان دوران کودکی، مقامات عظیم عنایت فرموده است.
حضرت رضا(ع) روزی از حضرت یحیی (که در کودکی به نبوّت رسید) یاد کرد، و فرمود: جمعی از کودکان زمان او نزدش آمدند و گفتند:
«اِذْهَبْ بِنا نَلْعَبُ:
بیا برویم و با هم بازی کنیم.»
حضرت یحیی در پاسخ فرمود:
«ما لِلَعْبٍ خُلِقْنا:
ما برای بازی کردن آفریده نشدهایم.»
اینجا است که خداوند دربارهی او فرمود:
«وَ آتَیْناهُ الْحُکْمَ صَبِیّاً:
ما مقام نبوت و عقل و هوش را در کودکی به یحیی دادیم.» (مریم/۱۲)[4]
نظیر این ماجرا در مورد حضرت جواد(ع) در دوران کودکی رخ داد، علیبن حسّان واسطی میگوید: مقداری وسایل اسباب بازی کودکانه، که بعضی از آنها از نقره بود با خود برداشتم، تا نزد حضرت جواد(ع) ببرم و به او اهدا نمایم، به محضرش رفتم دیدم جمعی در محضرش هستند، و آن حضرت به پرسشهای آنها پاسخ میدهد، در پایان مجلس برخاست به روستای صریا (نزدیک مدینه) رهسپار شد، من نیز به دنبالش به راه افتادم، وارد خانهاش شد، کنار در آن خانه رفتم، از خدمتکار به نام موفّق، اجازهی ورود خواستم، پس از اجازه به محضر حضرت جواد(ع) رسیدم و سلام کردم و جواب سلام مرا داد، ولی چهرهاش نشان میداد که ناراحت است، به من نفرمود بنشین، نزدیکش رفتم، در این هنگام وسایل اسباببازی از جیبم به زمین افتاد، آن حضرت خشمگینانه به من نگریست، سپس آن وسایل اسباببازی را به طرف چپ و راست افکند و آنگاه به من فرمود:
«ما لِهذا خَلَقَنِیَ اللهُ، ما اَنَا وَ اللَّعْبُ؟:
خداوند مرا برای این بازیها نیافریده، مرا به بازیهای کودکانه چکار؟»
من با شرمندگی عذرخواهی کردم، مرا ببخشید، آنگاه از محضرش بیرون آمدم.[5]
کودکی برخلاف کودکان دیگر
در آن هنگام که مأمون پس از یکسال از شهادت حضرت رضا(ع)، به بغداد رفت و حضرت جواد(ع) را به بغداد دعوت کرد، و آن حضرت از روی اضطرار این دعوت را پذیرفت و به بغداد آمد، او در این هنگام حدود نُه سال (و به نقلی ۱۱ سال) داشت.
یک روز مأمون با اسکورت خاصّ خود، برای صید از بغداد خارج شد، اتّفاقاً همان روز حضرت جواد(ع) وارد بغداد میشد (و یا قبلاً به بغداد آمده بود و آن روز در یکی از کوچههای بیرون بغداد بسر میبرد).
وقتی که موکب مأمون به یکی از نقاط مجاور بغداد رسید، گروهی از کودکان که در آنجا بودند، ترسیدند و پا به فرار گذاشتند، در این میان نگاه مأمون به یک نوجوان افتاد که برخلاف کودکان دیگر فرار نکرد بلکه در جای خود ایستاده بود که گویا هیچ حادثهای رخ نداده است، مأمون از جرأت او حیران شد و با خود میگفت: «این کودک کیست که اینگونه بر خود متّکی است و در مقابل موکب عظیم او تحت تأثیر قرار نگرفته است.»
مأمون خود را به او رسانید و گفت: «چرا مانند سایر کودکان از اینجا نرفتی؟»
نوجوان: «در این مسیر، راه تنگ نیست، تا از اینجا بروم و تو عبور کنی، جرمی هم مرتکب نشدهام که از آن بترسم، و به تو حسنظنّ دارم که به بیگناه آسیب نمیرسانی، از اینرو در اینجا ایستادهام.»
مأمون از بیان شیرین آن کودک، شگفتزده شد و گفت:
«نامت چیست؟»
نوجوان: نام من محمّد است.
مأمون: فرزند کیستی؟
نوجوان: من فرزند علیبن موسیالرّضا(ع) هستم.
مأمون برای حضرت رضا(ع) طلب رحمت نمود و از آنجا برای شکار به طرف صحرا رفت، چند باز شکاری همراه داشت، یکی از بازهایش را برای صید پرندهای به هوا فرستاد.
آن باز پرید و رفت و پس از مدّتی طولانی بازگشت، و در منقارش یک ماهی کوچک داشت که هنوز زنده بود، مأمون با دیدن آن منظره، بسیار تعجّب کرد، آن ماهی کوچک را بهدست گرفت و از آنجا به خانه خود بازگشت، در مسیر راه باز به همان مکانی که کودکان بازی میکردند رسید، همهی کودکان با دیدن اسکورت مأمون، فرار کردند، ولی حضرت جواد(ع) همانجا بهطور استوار، ایستاده بود، هنگامی که مأمون به او رسید گفت:
«ای محمّد! این چیست که من در درون دستم گرفتهام؟»
امام جواد: خداوند در پرتو مشیّتش در دریای قدرتش ماهی کوچکی آفریده، بازهای خلفا و شاهان آن را صید میکنند، و سپس آنها سلاله و عصارهی نبوّت را با آن امتحان میکنند.
مأمون از این پاسخ، بسیار شگفتزده شد و همچنان به چهره تابان امام جواد(ع) مینگریست، و پس از نگاهی طولانی گفت:
«اَنْتَ اِبْنَ الرِّضا حَقاً:
براستی که تو فرزند حضرت رضا(ع) هستی.» آنگاه مأمون به آن حضرت احترام شایان نمود.[6]
***
مطابق پارهای از روایات، وقتی که باز شکاری به فضا رفت و ناپدید شد، پس از مدّتی بازگشت در حالی که ماری را صید کرده بود، مأمون آن مار را گرفت و در آشپزخانه گذاشت، و به همراهانش گفت: «مرگ این نوجوان (امام جواد) همین امروز بهدست من نزدیک شده است.» (گویا پاسخ آن نوجوان به سؤال مأمون، و دیدن مار، مأمون را بر ضدّ حضرت جواد(ع) تحریک نموده بود.)
سپس مأمون نزد امام جواد(ع) که در کنار کودکان ایستاده بود رفت، و گفت: «در نزد تو از اخبار آسمانها چیست؟»
امام جواد(ع) فرمود: »ای رئیس مؤمنان! آری پدرم از پدرانش از پیامبر(ص) و او از جبرئیل و او از مصدر وحی الهی نقل کرد که خداوند فرمود: «بین زمین و آسمان، دریای تلخ هست امواج آن همواره در تلاطم است، در آن دریا مارهایی وجود دارد که شکم سبز رنگ دارند و پشتشان سیاه رنگ است و دانههای سفید در میان آن رنگ سیاه دیده میشود، شاهان آن را با باز ابلق شکاری صید کنند، و دانشمندان را با آن، آزمایش نمایند!»
مأمون گفت: «راست گفتی و پدرانت و جدّت راست گفتند، و پروردگارت راست گفت.» آنگاه حضرت جواد(ع) را سوار بر مرکب کرد، و سپس دخترش اُمّالفضل را به عقد ازدواج او درآورد.[7]
خودآزمایی
1- هنگامی که اصحاب و شاگردان علیبن جعفر(ع)، او را به خاطر احترام به امام جواد(ع) سرزنش کردند، ایشان چه پاسخی به آنها داد؟
2- به چه دلیل حضرت جواد(ع) از علیبن حسّان واسطی ناراحت شد؟
3- زمانیکه مأمون (پس از یکسال از شهادت حضرت رضا(ع))، به بغداد رفت حضرت جواد(ع) چند سال داشتند؟
پینوشتها
[1] علیبن جعفر، فرزند امام صادق(ع) فقیهی بزرگ بود، زمان چهار امام (امام صادق تا امام جواد) را درک کرد، در مورد محل مرقد او، سه قول گفته شده: ۱- در قم آخر خیابان چهار مردان ۲- در بیرون قلعهی سمنان ۳- در قریهی عُرَیْض، در یک فرسخی مدینه.
[2] اصول کافی، ج ۱، ص ۳۲۲.
[3] بحار، ج ۵، ص ۱۰۴ – رجال کشّی، ص ۳۶۵.
[4] تفسیر نورالثّقلین، ج ۳، ص ۳۲۵.
[5] بحار، ج ۵۰، ص ۵۹ – دلائل الامامه، ص ۲۱۳.
[6] اقتباس از کشف الغمّه، ج ۳، ص ۲۰۷ و ۲۰۸- بحار، ج ۵۰، ص ۹۱ و ۹۲.
[7] مناقب آل ابیطالب، ج ۴، ص ۳۸۹.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی