فصل اوّل؛ تهاجم فرهنگی یا زمینهی تسلّط کفار بر مسلمانان| ۳
ریشه تاریخى فرهنگ و فلسفه جدید غرب
فلسفهاى كه این فرهنگ مبتنى بر آن است، ریشهی ماتریالیستى دارد. اگر چه خود غربیهها این موضوع را ابراز نمىكنند، ولى حقیقت امر این است كه گرایش غالب و مسلط در كشورهاى غربى، حتى در افرادى كه به اصطلاح مسیحى هستند و روزهاى یكشنبه، كلیسا را ترك نمىكنند، گرایش مادى است. اكنون این سؤال مطرح است كه گرایش مزبور، در یك جامعه دینى با اكثریت مسیحى آن زمان، چگونه و از كجا آغاز شد؛ و چه مكتبهایى را در عرصه تفكر به وجود آورد و چه آثار و نتایجى را بر جوامع بشرى مترتب ساخت؟
پاسخ دادن به این پرسشها، مستلزم یك تحلیل تاریخى است: یكى از حقایقی كه تاریخ، آن را ضبط كرده است، حوادثى است كه در اواخر قرون وسطى به دست كلیساى كاتولیك در اروپا آفریده شد و به طورى كه مشهور است، نهضت رنسانس كه منشاء گرایش و تفكر و فرهنگ جدید است، مولود این حوادث و شرایط دیگر اقتصادى، اجتماعى و سیاسى در اروپاى آن دوران مىباشد. در آن شرایط خفقانى كه بر جامعه حاكم بود، از انتشار نظریهها و كشفیات علمى كه مخالف خواستهها و آراى كلیساى مسیحى بود، با شدت و خشونت جلوگیرى مىشد.
با نگاهى به تاریخ كلیسا چنین مىخوانیم: «در سال 1543 میلادى، كپرنیك لهستانى صریحاً اعلام كرد، این زمین كه قبلاً به نام مركز بىحركت افلاك شناخته مىشد، علاوه بر اینكه به دور خود مىچرخد، به دور خورشید نیز گردش مىكند، در صورتى كه از نظر تورات و هیئت قدیم، این تنها خورشید است كه به دور زمین مىچرخد. در تورات به وضوح مىخوانیم كه به دستور «ژزوئه» خورشید از حركت باز ایستاد تا او پیروزى خود را به پایان برساند.
آیا كتاب مقدس ممكن است اشتباه بگوید و خطا كند؟
مادامى كه كپرنیك زنده بود از پاسخ به سؤالات راجع به این قسمت خوددارى مىكرد، پس از آنكه بیست و پنج سال از مرگ او گذشت، «پیرروسو» مىنویسد: ناگهان فریاد اعتراض از گوشه و كنار بلند شد و صداى لعنت و نفرین هواخواهان بطلمیوس، با فریاد تحسین كنندگان و طرفداران كپرنیك مخلوط شد. «جوردانو برنو» پس از هشت سال زندان و شكنجه در دخمههاى تیرهی انگیزیسیون به جرم دفاع از فرضیه كپرنیك و به اتهام افسونگرى روى تلى از آتش زنده سوخت. وى دوست گالیله هم بود.
مطابق نجوم قدیم، هر یك از ستارگان مثل بشقابى است كه بر سقف بلورین آسمان چسبیده است و همه چیز در حركت به دور زمین است و زمین ثابت و مركز عالم است. كلیسا از این نظریه نتیجه مىگرفت كه كاخ پاپ هم مركز زمین و خود پاپ اعظم، نگاهبان زمینیان است! باید زمین ساكن و مركز جهان باشد تا مسند پاپ را ثابت و مركز زمین بیانگارند. در این صورت تسلط فرهنگى، رهبرى اجتماعى و تعیین خط مشى جامعه هم قهراً مربوط به كلیسا مىگشت. همین موضوع، فاجعه بزرگى را براى كلیسا به وجود آورد».[1]
رفتار خشن و متعصبانه اصحاب كلیسا با دانشمندان، انزجار شدیدى را در عموم مردم و مسیحیان مغرب زمین نسبت به كلیسا و آیین آن به وجود آورد. از آن پس دانشمندان، ادیبان و اندیشمندان غربى تصمیم گرفتند از آیین مسیحیت كه به رغم آنان علت اصلى عقبماندگى و انحطاط فكرى جامعه بود، كنارهگیرى كنند و به دوران شكوفایى تمدن باستان غرب، یعنى عصر تمدن یونان باز گردند.
در آغاز، اینگونه مخالفتها صرفاً به شكل مقابله با عوامفریبى و تبلیغات خرافى كلیسا صورت مىگرفت اما به تدریج در قالب اندیشههاى منسجمى در آمد كه به طور كلى مذهب را در جامعه به بازى مىگرفت و به نفى كامل دیندارى انجامید. و اینچنین بود كه گرایش مادى و نگرش الحادى تار و پود اندیشه و فرهنگ جامعه را فراگرفت و ماهیت علم و فلسفه را دگرگون كرد و آن را به سوى انهدام ارزشها و ارضاى تمایلات حیوانى پیش برد.
البته فلسفه رنسانس، فلسفه خاصى نیست، ولى محور آن، بازگشت به تمدن غرب و در واقع به دو فلسفه (ماتریالیسم كهن) و (اپیكوریسم) یعنى لذت گرایى است، بازگشت به تمدنى كه قبل از دوران تسلط كامل كلیسا، یعنى پیش از قرون وسطى بر اروپا حاكم بوده است.
از این دوره به بعد است كه ادبیات غربى، به سوى مفاهیم غیر دینى گرایش پیدا مىكند. آثار ادبى و هنرى، اعم از كتابها، تابلوهاى نقاشى و مجسمهها، همه به سوى هنر و ادبیات یونان باستان باز مىگردد. پس از دوره رنسانس است كه مجسمههاى عریان در اروپا ساخته مىشود و بیشتر تصاویرى كه از زنان نقاشى شده، نیمه عریان مىباشد. اگر شما به موزههاى بزرگ اروپا بروید، مشاهده مىكنید كه حتى تصاویرى كه بعد از رنسانس از حضرت مریم نقاشى شده، از نظر پوشش با تابلوهایى كه از دوران قبل باقى است بسیار تفاوت دارد.
رها شدن از قید كلیسا و گرایش به بى بندوبارى و فساد اخلاقى تا آنجا پیش رفت كه راسل در حدود هفتاد سالگى به عنوان یك فیلسوف اظهار كرد: لزومى ندارد كه یك زن در انحصار یك مرد باشد؛ چه عیبى دارد كه یك انسان هرگاه لازم باشد، همسرش را در اختیار مرد دیگرى قرار دهد؟!
شگفت انگیزتر از آن، سخن فروید است كه عقیده دارد: كودك نیز پستان مادرش را از روى غریزه جنسى مىمكد! و «نیچه» مىگوید صفاتى مانند رأفت و رحمت و ایثارگرى، به دلیل ضعف در انسان ایجاد مىشود. هنگامى كه فردى ضعیف گردید عاطفه پیدا مىكند؛ اصولاً انسان براى غلبه بر ضعیفان آفریده شده است!
تعداد مكتبهایى كه پس از دوره رنسانس با چنین شعارها و كلمات قصارى! در عرصه تفكر جدید پایه گزارى شدند، از اندازه خارج است. از سوى دیگر تعالیمى كه كلیسا به نام مذهب ارائه مىداد، مخالف علم و مزاحم زندگى بود و نمىتوانست پاسخگوى نیازهاى جامعهاى طوفان زده باشد. به همین جهت مذهب را به امورى كه با زندگى مردم سر و كار ندارد، محدود كردند، در حدى كه مردم به كلیسا بروند، با خداى خود نیایش و از گناهان خویش استغفار كنند، هدایایى بدهند و به فقرا كمك نمایند و ....؛ اما براى آن در امور زندگى نقش و اعتبارى قائل نشدند.
امروز اندیشمندان و دست اندركاران امور اجتماعى غرب از یك سوى، نیاز فطرى مردم را به دین و نقش آنرا در جلوگیرى از جنایات و تبهكاریها احساس مىكنند و از این جهت نمىخواهند كه دین بطور كلى از جامعه غربى حذف شود، ولى از سوى دیگر، مسیحیت موجود در غرب را نسبت به نیازهاى زمان ناتوان مىبینند. لذا قلمرو دین را محدود به صومعه و كلیسا مىدانند و دایره علم و سیاست و سایر امور اجتماعى را خارج از حكومت دین قلمداد مىكنند. این محور تفكر و فرهنگ جدید غربى و همان تز جدایى دین از سیاست است كه از دوره رنسانس سرچشمه گرفته و بعدها با توطئه و تبلیغات، در كشورهاى اسلامى و شرقى نیز شایع شده است و یكى از مهمترین آثار منفى گرایش غرب به مادیت است كه مانند یك (اپیدمى) در تمام كشورهاى مسلمان عمل نموده و علیه استقلال و پیشرفتهاى اقتصادى و فرهنگى آنان نقش تعیین كنندهاى داشته است.
در ایران نیز از دوره مشروطیت، و به ویژه در زمان حكومت پهلوى، مساله جدایى دین از سیاست توسط روشنفكران غربزده مطرح گردید و به نتایج موثرى نیز رسید. در این میان حتى كسانى كه دین را مىپذیرفتند، آن را از سیاست و زندگى اجتماعى مردم جدا مىدانستند، و عقیده داشتند كه قانونگذارى وظیفه مردم است و نباید آن را به خدا نسبت داد، همچنانکه اجراى آن نیز به دست نمایندگان مردم و به دلخواه خودشان صورت مىگیرد.
آنان تلاش كردند كه حتى اخلاق را هم از دین جدا كرده و براى مفاهیم اخلاقى حساب جداگانه باز كنند، بطورى كه در اثر تقلید از الگوهاى غربى، اخلاق اجتماعى را در برابر اخلاق اسلامى علم كردند و تصریح نمودند كه اگر عدهاى یك سرى مفاهیم اخلاقى را پذیرفتهاند و براى آنها ارزش و اعتبارى قایل شدهاند، این ربطى به دین ندارد، زیرا ممكن است كه شخصى بىدین هم باشد ولى به اصول اخلاقى احترام بگذارد!
بد نیست كه در این مقال به سخن آقاى احسان نراقى مرورى داشته باشیم:
اندیشه فراماسونها، مبتنى بر اصول (راسیونالیسم) است یعنى یك دید منطقى و عقلانى و اعتقاد به (جهان وطنى) از یك سو و جدا كردن سیاست و امور اجتماعى از دین و ایمان و رسیدن به نوعى (اندیویدوالیسم) یعنى اصالت فرد از سوى دیگر. این اندیشهها كه بىارتباط با انقلاب كبیر فرانسه نبوده، زمینه و بنیاد فكرى برخى از مشروطه خواهان ما را نیز تشكیل مىداده است. در صدر مشروطیت، اشخاص زیادى با همه بلند پایگى و روشن ضمیرى خود، و به رغم داعیههاى وطن دوستى، باز، به سوى اینگونه اندیشهها متمایل و كشیده مىشدند و راه حل نهایى را در پذیرفتن و عملى كردن چنین افكارى مىدانستند این گونه اشخاص كه در میان مشروطه خواهان زیاد هم بودند در سالهاى بعد به نام متجددین و منور الفكرها نامیده شدند. در آن سالها، مطبوعات وقت تنها افرادى را متجدد و منور الفكر مىخواندند كه اندیشههاى خود را از آیین فراماسونى اخذ كرده باشند، زیرا در آن زمان، ادراک مرام فراماسونى و پیروى از آنان، از اصول آزادى خواهى به معناى اخص آن شمرده مىشد. مفهوم فردیت و آزادى فردى كه از دوره انقلاب كبیر فرانسه شكل گرفت، نخست الهام بخش كشورهاى نزدیك به فرانسه بود و سپس راه نفوذ خود را به سوى دورترین نقاط جهان و به تدریج در همه كشورهاى منتظر و آبرومند آزادى، كم و بیش ریشه گرفت».
اینها مكتبهایى بودند كه بعد از دوره رنسانس، در اثر نگرش مادى، هر یك با اهداف خاصى تأسیس شدند و چنانكه مىدانیم هنگامى كه غرب و به خصوص استعمار انگلیس به خوبى دریافت كه در كشورهاى اسلامى و به ویژه ایران با فرهنگى مواجه است كه مشركان بیگانه را تحمل نمىكند و مانع غارتگرى آنان مىشود، تشكیلات فرماسونى را در جهت نابودى فرهنگ و مسخ ارزشهاى اسلامى به راه انداخت. البته این تشكیلات منحصر به كشور ما نبود بلكه استعمارگران غربى، براى دست یابى به ذخایر جهانى، و غارت منابع دست نخورده كشورهاى مسلمان، فعالیتهاى سرّى آن را حتى در اقصى نقاط جهان، در آسیا و آفریقا به جریان انداختند.
به هر حال سمّى كه اروپاى دوره رنسانس بسان اژدهایى وحشى و خطرناك از خود ترشح نمود، به تمام جهان سرایت كرد و فرهنگ همه جوامع را مسموم ساخت و به جرأت مىتوان ادعا نمود كه هیچ یك از كشورهاى آسیایى و آفریقایى، از تأثیر خرد كننده آن، جان سالم به در نبرده است.
تمام این مسایل، قسمتى از نتایج تأسف بار گرایش غرب به مادیگرى است، بنابر این اگر ما فكر و فلسفه غربى را محكوم مىكنیم هیچ دلیلى به جز گرایش آن به مادیت و نفى معنویت ندارد. حتى اگر در پوشش شعارهای رنگارنگى مانند تفكیك دین از سیاست و بالا بردن رونق اقتصادى و رفاه اجتماعى مطرح شود.
روح برترى طلبى غرب
هنگامى كه نظریات برخى از متفكران غربى را بررسى مىكردیم، سخن (نیچه) را نقل نمودیم، او عقیده داشت كه اساساً آدمى براى غلبه بر ضعیفان آفریده شده و خوى سلطه جویى در طبیعت او وجود دارد.
تردیدى وجود ندارد كه همواره افرادى در جهان بوده و هستند كه به خاطر داشتن خوى برترى طلبى و كبر فروشى به دیگران، هیچگاه حقوق انسانها را محترم نمىشمارند و براى خواستههاى دیگران هیچ حقى قایل نیستند و حتى با توسل به هر نوع دروغ و نیرنگ، ارزشهاى اسلامى را زیر پا مىگذارند.
آنها چه بسا براى پیشبرد اهداف خود، در زیر لواى حقوق بشر، به دروغ، شعار آزادى، دموكراسى و صلح طلبى را فریاد كنند. اما هرگز نباید فریبشان را خورد زیرا روح مستكبر و تجاوزگر آنان، هیچ مرزى را نمىشناسد و هیچ قانونى را ـ حتى اگر خودش وضع كرده باشد ـ معتبر نمىداند! اینان تا زمانى كه وجود انسانهاى سربلند و با شرافت دیگرى را در كنار خود احساس كنند، خوى تجاوز و سلطه جویى آرامشان نمىگذارد، فقط هنگامى آسوده خاطرند كه تمام قدرتمندان در چنگال آنها اسیر باشند و نتوانند در مقابلشان عرض اندام كنند، آنگاه قهقهه مستانه را سر خواهند داد.
این منش استكبارى است و ما با چنین خوى و منشى سرجنگ داریم و معتقدیم كه حقوق انسانى با قانون جنگل تأمین نمىشود، بلكه باید قوانین و مقررات انسانى بر زندگى بشر حاكم باشد تا همه انسانها به حقوق حقه خود دست یابند.
اما با كمال تأسف باید گفت كه عدهاى از نویسندگان و به اصطلاح اندیشمندان غربى، جدول تجاوز را ترسیم كردهاند و نه تنها با تئوریهاى خود بر جنایات استعمارگران صحه گذاردهاند بلكه آنان را در ارتكاب فجایع بىشمارى علیه مظلومان عالم، تحریك و حمایت كردهاند.
اگر تاریخ غرب را خصوصاً پس از دوره رنسانس مورد مطالعه و بررسى قرار دهیم، در مىیابیم كه یكى از ویژگیهاى فرهنگ غربى، اصالت دادن به قدرت است كه بدبختانه اكنون در روح تفكر و فرهنگ آن رسوخ كرده است. این طرز تفكر كه بر اساس سلطه جویى و بهره بردارى از دسترنج زیر دستان بنا شده و ناشى از همان بینش مادگرایانه است، امروزه بر سراسر جهان غرب حكمفرماست و آثار مخرب آن در تمام فعالیتهاى مستكبرین دیده مىشود.
از سوى دیگر، غربیان براى اثبات برترى خود بر دیگر ملتها، در مقام تحریف تاریخ بر آمدند و تلاش كردند كه اروپا را سرچشمه تمدن بشرى قلمداد كنند!
آنها به منظور پرهیز از اعتراف به عظمت تمدنهاى غیر اروپایى، بعضاً حتى در آموزشهاى رسمى مدارس بعد از دوره رنسانس، بخشهاى دیگر تاریخ جهان، از جمله اسلام را حذف كرده و گاهى صد سال تمدن و فرهنگ اسلامى را در عبارت (سدههاى یورشهاى خاوریان وحشى) خلاصه مىكردند! ... متأسفانه بسیارى از نویستدگان اروپایى، علیرغم واقعیتهاى فوق الذكر همواره مردم مشرق زمین را تحقیر كردهاند و آنها را نسل و نژادى فروتر و پایینتر از اروپاییان قلمداد كردهاند.
پیشروان فلسفه و اندیشه عصر روشنگرى اروپا با اینگونه تفاوت گذاردن میان خاور و باختر، باختر را ذاتاً برتر و خاور را ذاتاً فروتر خواندن و بدیهاى باختر را خوب جلوه دادن و خوبیهاى خاور را بد و بدیهاى آن را بدتر قلمداد كردن، تاریخ را سخت واژگون ساختند.
لردكرومر كه پس از اشغال نظامى مصر توسط انگلیسیان در سال 1300 ـ 1882 به مصر رفت و تا سال 1325 ـ 1903 فرمانرواى آن كشور بود .... در مقالهاى كه تحت عنوان خاور و باختر پراكنده ساخت، زشتىهایى مانند خودكامگى بردگى و بیرحمى را از ویژگیهاى خاور زمینیان دانست.
اینكه در دایرةالمعارف سىجلدى بریتانیا چاپ 1977 (1356 خورشیدى) مىخوانیم كه جامعههاى آسیایى داراى صفات و رفتارى هستند كه یكصد و هشتاد درجه با صفات و رفتار جامعههاى باخترى تفاوت دارد، درست در همین راستا قابل فهم است.
ادوارد سعید پژوهشگر عرب، در این زمینه مىآورد كه اروپاییان درباره خاور زمین نوشتند كه انسان خاور زمینى خردستیز، فاسد، كودك منش و «متفاوت» است و از این روى، انسان اروپایى خردگرا، پاكدامن و «طبیعى» مىباشد. پیام روشنتر اینگونه نوشتهها آن است كه اصولاً اروپاییان با ویژگیهاى پسندیدهاى كه در سرشت خویش دارند، از بقیه جهانیان برترند و از همین روست كه باید بر جهان چیره شوند و مردم جهان را به بردگى و استثمار كشند.
خودآزمایی
1- یكى از مهمترین آثار منفى گرایش غرب به مادیت چیست؟
2- چگونه گرایش مادى و نگرش الحادى تار و پود اندیشه و فرهنگ جامعه غربی را فراگرفت و ماهیت علم و فلسفه را دگرگون كرد؟
3- چرا در زمان مشروطیت، مطبوعات وقت تنها افرادى را متجدد و منور الفكر مىخواندند كه اندیشههاى خود را از آیین فراماسونى اخذ كرده باشند؟
4- یكى از ویژگیهاى فرهنگ غربى پس از دوره رنسانس چیست؟
پینوشتها
[1]ـ اسلام بر سر دو راهى 82 ـ 81.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله محمّدتقی مصباح یزدی