کد مطلب: ۴۹۰۶
تعداد بازدید: ۱۸۱۶۶
تاریخ انتشار : ۲۵ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۱:۰۵
پرچمدار نینوا| ۱۸
وای بر شما، اگر هر یک از شما مشت خاکی بر عباس می‌ریختید، قطعاً او را زیر خاک می‌پوشاندید و به زندگی او خاتمه می‌دادید؛ ولی لاف و گزاف می‌زنید و کارتان به رسوایی کشیده شده است.

فصل سوّم: سیمای حضرت عباس(ع) در کربلا و شهادت قهرمانانه او| ۴


 
۳. نبرد تن به تن عباس(ع) با سه قهرمان نامور


حضرت عباس(ع) در روز عاشورا، با شجاعان نامور و بی‌بدیلی از دشمن روبه‌رو شد. پدر بزرگوارش حیدر کرار در مقابل افرادی، مانند عمرو بن عبدُود (در جنگ خندق) و مرحب خیبری (در جنگ خیبر) و ابوجرول (در جنگ حنین) قرار گرفت و آن قهرمانان پرآوازه را به خاک هلاکت افکند؛ حضرت عباس(ع) نیز همانند پدر با چنین افرادی روبه‌رو شد و آنها را با ضربات خرد کننده‌اش سر به نیست کرد. در اینجا به بیان سه نمونه که به آن دست یافته‌ایم، جلب می‌کنیم:
الف) هلاکت مارد بن صُدیف، به دست عباس(ع):
مارد بن صدیف تغلبی، از قهرمانان بی‌بدیل و دلاور دشمن بود. عباس(ع) را دید که چون شیر در میان روباهان افتاده، آنها را مثل مور و ملخ درهم می‌ریزد، باکی از مرگ ندارد، رجز می‌خواند و فریاد می‌زند:
انّی انا العباس صعب باللقاء
نفسی لنفس الطاهر السبط وقا؛
منم عباس که برخورد کوبنده و سخت با دشمن دارم، جانم سپر بلا و فدای جان پاک حسین، سبط پیامبر(ص) باد.
مارد بسیار احساساتی شد، لباسش را پاره کرد و به صورت خود سیلی زد و فریاد برآورد:
وَیلکُم لَو کَانَ کُلّ مِنکُم مَلأ کَفّه تُراباً وَ لطمَهُ بِه لَطمستُمُوهُ...؛ وای بر شما، اگر هر یک از شما مشت خاکی بر عباس می‌ریختید، قطعاً او را زیر خاک می‌پوشاندید و به زندگی او خاتمه می‌دادید؛ ولی لاف و گزاف می‌زنید و کارتان به رسوایی کشیده شده است. ای گروه مردان! هر کس از شما دست بیعت به یزید داده، امروز دست از جنگ بکشد و تنها مرا عهده‌دار جنگ کند.
فَانّا لِهذَا الغُلام الَّذی قَد اَفنی الاِبطَال...؛ من از عهده جنگ با این جوانی که قهرمانان را سر به نیست کرد بر می‌آیم، نخست او را و سپس برادرش حسین و یارانش را می‌کشم.
شمر بن ذی الجوشن فریاد زد: ای مارد! اکنون که چنین تصمیم داری، بیا نزد عمر سعد (امیر لشکر) برویم تا در نزد او این کار را عهده‌دار شوی، وقتی که از عهده آن برآمدی، عظمت شجاعت تو را برای یزید در ضمن نامه‌ای می‌نویسیم.
مارد گفت: «آیا به من طعنه می‌زنی و مرا سرزنش می‌کنی، با اینکه هیچ خیر و شجاعتی در وجود شما نیست»؟
شمر گفت: اکنون این کار را به تو وا می‌گذاریم و می‌نگریم که در بازو چه داری؟ آن گاه شمر به لشکرش اشاره کرد که کنار بایستید و کار این جوان (عباس) را بر عهده مارد بگذارید که تماشا کنیم چه خواهد کرد. لشکر به کنار رفت و به تماشا پرداخت.
مارد بن صدیف در حالی که دو زره با حلقه‌های تنگ پوشیده بود، کلاه خود بر سرش گذاشت و نیزه بلندی به دست گرفت و بر اسب اشقر سوار شد. او خود را برای نبرد با حضرت عباس(ع) آماده کرد، به میدان تاخت و نعره کشید و خطاب به عباس(ع) چنین گفت:
ای جوان! بر جان خود رحم کن، شمشیرت را در نیام بگذار و تسلیم شو تا از این معرکه جان سلامت بیرون بری، «السَّلامَةُ اَولَی لَکَ مِنَ الندامَةِ: سلامتی برای تو برتر است از پشیمانی ضربت خوردن و مردن». کسانی که امروز با تو جنگیدند، به تو نرمش نشان دادند؛ ولی من مردی سنگدل و بی‌رحم می‌باشم، دیدم که چهره زیبا و نمکین داری و جوان هستی، دلم نسبت به تو نرم شد؛ بنابراین، از این راه که آمده‌ای برگرد و خود را در سراشیبی هلاک و خطر نینداز. اینک تو را نصیحت کردم. گرچه با کسی چنین ننمودم.
انّی نصحتک ان قبلت نصیحتی
حذرا علیک من الحسام القاطع
و لقد رحمتک اذ رأیتک یافعا
و لعلّ مثلی لا یقاس بیافع
اعط القیادة تعش بخیر معیشة
او لا، فدونک من عذاب واقع
من تو را نصیحت می‌کنم. اگر آن را بپذیری، از تیزی شمشیر بران من در امان بمانی، من وقتی که تو را جوان یافتم، دلم نسبت به تو نرم شد و گویا مثل من نباید با تو جوان هماورد شود. تسلیم شو و اطاعت (از یزید) کن تا زندگی خوش داشته باشی؛ وگرنه در عذاب سخت شمشیر من خواهی افتاد.
وقتی که عباس(ع) گزافه گویی‌های مارد را شنید، چون شیر ژیان غرّید و فریاد زد: یا عدوّ الله اراک نطقت بالجمیل، غیر انّی اری حبّک بذرة فی سباخ...؛ ای دشمن خدا! تو را می‌نگرم که زبان چرب و نرم و فریبا داری؛ ولی این محبّت (بی محتوای) تو، همانند ریختن بذر در شوره‌زار است و من فریب تو را نمی‌خورم. اینکه آرزو کردی من دست در دست تو نهم و اطاعت تو (و یزید) کنم، محال و خیالی باطل است.
وَ اِنّا یَا عَدوَّ الله وَ عدوَّ رَسولِه فَمعوّد لِلِقاءِ الاِبطال، وَ الصَّبر عَلَی البَلاءِ فِی النزال، وَ مُکافحة الفَرسان وَ بِاللهِ المُستَعانِ؛ و من ای دشمن خدا و رسولش! با قهرمانان جنگیده‌ام و در درگیری‌های شدید و نبرد با یکّه سواران، مقاومت نموده‌ام، توکّل به خدا دارم و از او استعانت می‌جویم.
امّا آنچه در مورد زیبایی چهره و جوانی من گفتی، این امور به من زیان نمی‌رساند. مرا حقیر مشمار که حسب و نسبم، مرا کامل کرده است و در شجاعت و دلاوری از شیر برتری دارم. کسی که چنین است، از مبارزه با هر کس که باشد، باکی ندارد؛ ولی تو، ای دشمن خدا و رسولش! از ارزش‌های والا تهی هستی. وای بر تو! آیا من پیوند با رسول خدا(ص) ندارم؟ و شاخه‌ای متصل به درخت شکوهمند نسب آن حضرت نیستم؟ و هدیه‌ای از گوهر وجود او نمی‌باشم؟ کسی که از این درخت است، تسلیم ظلم نمی‌شود و زیر پرچم شما در نمی‌آید؛ زیرا من فرزند علی(ع) هستم که از نبردها و خطرهای شدید باکی نداشت و از بسیاری دشمن نمی‌هراسید. من، همچون برگی از درخت وجود او هستم و می‌دانی که استواری شاخه‌های درخت بستگی به تنه و ریشه آن دارد. چه بسیار نوجوانی که در پیشگاه خدا از پیران محبوب‌تر است و ما از کسانی هستیم که در مورد زندگی این دنیای ناپایدار افسوس نمی‌خوریم و از مرگ و از دست رفتن دنیا بی‌تابی نمی‌کنیم؛ زیرا من می‌دانم بهشت بهتر از زندگی این دنیا است؛ بنابراین چگونه از دینم بازگردم و قید اطاعت تو را بر گردن نهم؟
صبرا علی جور الزمان القاطع
و منیّة ما ان لها من دافع
لا تجز عنّ فکلّ شییء هالک
حاشا لمثلی ان یکون بجازع
فلئن رمانی الدهر منه باسهم
و تفرّق من بعد شمل جامع
فکم لنا من وقعة شابت لها
قمم الاصاغر من ضراب قاطع
من در برابر روزگار پر ظلم و جور و سخت مقاومت می‌کنم و در مورد مرگی که ناگزیر باید به آن تن در داد، باکی ندارم. هرگز بی‌تابی نکن که هر چیزی سرانجام نابود می‌شود، حاشا که شخصی، مانند من بی‌تابی کند. اگر روزگار، مرا آماج تیرهایش قرار داد و پس از به هم پیوستگی موجب پراکندگی شد. چه بسیار حادثه‌ای برای ما رخ داده که اثر آن و اثر ضربت‌های سنگین ما، جوانان را پیر ساخته و موی سرشان را سفید کرده است. [بنابراین ما را با یاوه سرایی‌های خود نترسان و بدان که ضربت‌های ما جوانان، پیران و گردنکشان را از مرکب غرور فرود خواهد ساخت.]
وقتی که مارد بن صدیف این گفتار را از عباس(ع) شنید، به شدت به طرف عباس(ع) حمله کرد و مانند عقاب در هم شکننده جهید و نیزه بلند خود را به سوی عباس(ع) حواله کرد. چنین پنداشت که کشتن عباس(ع) آسان است و کشتن او نیاز به تأمّل و دغدغه ندارد. عباس(ع) در جای خود با کمال وقار ایستاد. بی‌درنگ نیزه مارد را گرفت و آن چنان پیچید و کشید که نزدیک بود مارد به زمین بیفتد. وقتی مارد چنین دید، برای آنکه به زمین نیفتد نیزه را رها کرد و شرمسار شد...
سپس عباس(ع) نیزه را آن چنان به قسمت پشت اسب مارد فشار داد که اسب مضطرب شد و دو دست خود را بلند کرد و مارد را بر زمین انداخت. او نتوانست پیاده با عباس(ع) جنگ کند. صفوف دشمن متزلزل شد و شجاعان دشمن نگران و پریشان گشته و فریادشان بلند شد. شمر صدا زد: «ای مارد! غم مخور که تو را یاری خواهیم کرد.
آنگاه خطاب به لشکرش فریاد زد: «ای لشکر! مارد را دریابید؛ وگرنه هم اکنون کشته خواهد شد.
در این هنگام غلام سیاهی از دشمنان به نام صارقه، اسبی را که طاویه نام داشت، آماده کرد و برای مارد آورد. عباس(ع) به آن غلام حمله کرد و آن چنان نیزه به سینه او زد که او به خاک هلاکت افتاد و جان سپرد. عباس(ع) بی‌درنگ بر آن اسب (طاویه) سوار شد، و اسب خود را به سوی خیام امام حسین(ع) روانه کرد.
وقتی که مارد، عباس(ع) را سوار بر طاویه دید، لرزه بر اندامش افتاد، رنگش پرید و قلبش پر درد شد. یقین کرد که اکنون کشته می‌شود، استمداد از لشکر خواست و فریاد زد: «ای لشکر! مگر شرم ندارید که همچنان ایستاده‌اید و تماشا می‌کنید؟
شمر با گروهی از شجاعان لشکر دشمن، شمشیر از نیام بیرون کشیدند و به سوی میدان آمدند. در این هنگام مارد به عباس(ع) گفت: ای جوان! با من مدارا کن تا سپاسگزار تو باشم.
عباس(ع) فرمود: وای بر تو! آیا می‌خواهی مرا فریب دهی.
به مارد حمله کرد و آن چنان شمشیر بر دست او زد که دست او قطع شد. سپس نیزه‌اش را بر سینه مارد نهاد و آن چنان فشار داد که گوش تا گوش او بریده شد. به این ترتیب، مارد با نیزه خودش به دست قمر بنی هاشم(ع) به هلاکت رسید.[1]
***
ماجرای جنگ عباس(ع) با مارد بن صُدیف را محدثان دیگر نیز نقل کرده‌اند، از جمله مرحوم علاّمه بیرجندی صاحب کتاب الکبریت الاحمر که آن را به طور خلاصه چنین نقل می‌کند:
مارد بن صدیف تغلبی، از قهرمانان معروف دشمن بود. نیزه بلندی به دست گرفت و به جنگ عباس(ع) آمد؛ در حالی که عباس(ع)، همچون افتادن آتش بر نیزار به قلب لشکر دشمن حمله کرده بود. حضرت عباس(ع) مارد را موعظه کرد؛ ولی او که بسیار به خود مغرور بود، به نصایح عباس(ع) گوش نداد؛ بلکه به آن حضرت گفت: به جوانی خود رحم کن، خود را به کشتن نده و برای من (با این پیکر تنومند، شجاعت و نام بلند) ننگ است که جوانی چون تو را بکشم.
اندرزهای عباس(ع) در قلب تیره او اثر نکرد. او مهیّای جنگ شد، حضرت عباس(ع) با یک حمله قهرمانانه، دست بر نیزه بلند مارد افکند، آن چنان آن را پیچ داد که از دست او بیرون آورد، آن را به طرف آسمان بلند کرد و با صدای حیدری فریاد زد: امیدوارم با نیزه خودت، تو را به دوزخ بیفکنم.
آن گاه آن نیزه را در کمر اسب مارد فرو برد. اسب مارد مضطرب شد. مارد خود را بر زمین انداخت، با اینکه جمعی از دشمنان به کمک مارد آمدند، حضرت عباس(ع) همان لحظه نیزه را به گلوی مارد فرود آورد؛ به طوری که مارد بر زمین افتاد و گوش تا گوش او بریده شد و به هلاکت رسید. در این درگیری شدید گروه دیگری از دشمن نیز کشته شدند.[2]
ب. قهرمان بی‌باک دیگری به نام «صفوان بن ابطح» سوار بر اسب از سپاه عمر سعد، نعره‌زنان خارج شد. او در سنگ‌اندازی و نیزه‌افکنی مهارت عجیبی داشت؛ در حالی که رجز می‌خواند، به میدان حضرت ابوالفضل(ع) آمد. آماده حمله شد، در این هنگام خم شد و از میان خروجین خود سنگ بزرگی بیرون آورد و آن را با شدت به سوی حضرت عباس(ع) افکند. حضرت عباس(ع) با سرعت سرش را خم کرد و سنگ از بالای سر آن حضرت به پشت سرش افتاد. در این هنگام حضرت عباس(ع) با شمشیر به صفوان حمله کرد، چنان به دست او زد که دستش قطع و آویزان شد. صفوان نیزه محکم و بلند خود را به سوی عباس(ع) حواله کرد. عباس(ع) با شمشمیر خود بر کمر نیزه او زد، به طوری که نیزه او دو نصف شد.
صفوان با اینکه بر اثر از کار افتادن دست راستش و ریختن خون زیاد از بدنش، خسته و ناتوان شده بود، با این حال به عباس(ع) حمله می‌کرد.
عباس(ع) به او فرمود: ای مرد شجاع به خانه‌ات برگرد و به درمان دستت بپرداز.
ولی او همچنان به حمله کردن اصرار می‌ورزید و از بازگشت به سوی قوم خود خجالت می‌کشید. جوانمردی حضرت عباس(ع) نیز باعث شد که از کشتن شخص مجروحی امتناع ورزد. سرانجام عباس(ع) او را رها کرد و به انبوه لشکر دشمن حمله نمود. او بسیاری از دشمنان را به هلاکت رسانید.[3]
ج. جنگجوی شجاع دیگری به نام «عبدالله بن عقبه غَنوی» به میدان عباس(ع) آمد. حضرت عباس(ع) پدر او را می‌شناخت. خطاب به او فرمود: تو نمی‌دانستی که در میدان با من روبه‌رو می‌شوی، برگرد و خود را به کشتن نده، به خاطر احسانی که پدرم به پدرت نموده، دست از جنگ بردار و میدان را ترک کن.
او بر حمله اصرار می‌ورزید و به نصایح مهرانگیز عباس(ع) گوش نکرد. چند بار حمله و درگیری رخ داد. عباس(ع) همچنان از کشتن او دریغ می‌ورزید. سرانجام عبدالله خود را در برابر عباس(ع) خسته و ناتوان یافت. با اینکه لحظات قبل به خاطر خجالت و شرم، به پایگاه خود باز نمی‌گشت، این بار به سوی لشکر خود گریخت. عباس(ع) با جوانمردی خاصّی (در مورد اینکه وضع عبدالله اقتضای آن را داشت) او را تعقیب نکرد؛ به این ترتیب، عبدالله، چون روباهی از چنگ شیر جهید و گریخت و جانش را از مهلکه نجات داد.[4]


خودآزمایی


1- سه نفر از شجاعان نامور و بی‌بدیلی از دشمن که حضرت عباس(ع) آن‌ها را شکست داد، نام ببرید.
2- حضرت عباس(ع) علت تسلیم نشدنش به مارد را چگونه شرح داد؟
 

پی‌نوشت‌ها


[1]. تذکرةالشهداء، ص 261 ـ 265.
[2]. الکبریت الاحمر، ص 387.
[3]. احمد سیّاح، همیاران حضرت اباعبدالله(ع)، ص 24.
[4]. همان.

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: